کتاب قطار هوایی
معرفی کتاب قطار هوایی
کتاب قطار هوایی نوشته شیوا رومانی است. این کتاب رمانی عاشقانه، مهیج و معمایی است که داستان پر فراز و نشیب سفر زوج جوان فرانسوی را به جزیره مرموزی در اقیانوس اطلس به نام سینرتورنو به تصویر میکشد.
درباره کتاب قطار هوایی
ژانت سیمون دختر جوان پاریسی که پس از فارغالتحصیلی در شرکت ساختمانسازی که نامزد او فیلیپ کرای، سهامدار است مشغول به کار میشود. شرکت که با مشکلات مالی دست و پنجه گرم میکند برای رهایی از ورشکستگی، کوکورانه پروژهای را در جزیرهای دورافتاده در اقیانوس اطلس قبول میکند. گزارشات دروغین و اتفاقات عجیب و غیرمنتظره شرکت را مجبور میکند تا فیلیپ کرای را برای حل مشکلات و اتمام پروژه به جزیره بفرستد. ژانت که تاب و تحمل دوری فیلیپ را ندارد پس از برگزاری مراسم ازدواج همسرش را همراهی میکند ولی اتفاقات آنطور که پیشبینی میشد جلو نمیرود و سلسله اتفاقاتی آنها را با دو باند مافیای جزیره روبهرو میکند.
خواندن کتاب قطار هوایی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی مهیج پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قطار هوایی
صبح روز بعد ژانت تا دیر وقت در رختخواب ماند و ساعتها سرگرم کار با تلفن همراه شد بهطوریکه صبحانه و ناهار با هم یکی شدند. این رَویه تا روز بعد ادامه داشت. با این تفاوت که ژانت اواسط ظهر به فکر دفتر خاطراتش افتاد.
«۱۸ مارس، سین رتورنو
دیروز اصلاً حس و حال نوشتن نداشتم. در واقع دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. امروز هم به زور از تخت بلند شدم و کمی غذا خوردم. اصلاً نیازی به تجزیه تحلیل نیست. به نوشتههای قبلی که نگاه میکنم میتوانم روند افسردگی را آشکارا ببینم. نمیدانم! جایی خواندم که اکثر کسانی که مهاجرت میکنند افسردگی میگیرند و دوست ندارند از خانه بیرون بروند. من مهاجرت نکردم ولی معلوم هم نیست که کی به پاریس زیبا برمیگردم. پس یک جورایی مهاجرت به حساب میآید. پس به این معناست که من افسردگی دارم! تقصیر خودم است. باید برای خریدن آدامس هم که شده بود بیرون میرفتم. بیشتر مواقع که حالم کمی گرفته است اگر به خرید بروم حالم بهتر میشود. فیلیپ این چند روز اتومبیل را برای من گذاشت ولی استفاده نکردم. امروز که هوسِ رانندگی به سَرم زده اتومبیل را برد. شانس هم که ندارم! دیشب فیلیپ که آمد من لبه پنجره نشسته بودم. فیلیپ تا به امروز من را در این حالت ندیده بود. تعجب کرد. به آشپزخانه رفت و دست و روی خود را شست. روبهروی من ایستاد و با دستان خیس موهایش را رو به عقب کشید بهطوریکه موهایش به کف سرش چسبیدند. زننده نبود اتفاقاً خیلی به او میآمد. با چشمان بزرگ و آبیاش به من زل زده بود. من هم همین کار را کردم. نمیدانم منتظر چه بودیم که هیچ کدام کلمهای از دهانمان خارج نشد. شاید نزدیک به یک دقیقهای به هم خیره شده بودیم که فیلیپ سکوت را شکست و گفت: «خوبی؟» من هم پاسخ دادم: «خوبم. تو خوبی» انرژی از چشمانش سرازیر شده بود. آثاری از خستگی دیده نمیشد برعکس، لباسهای خاکی و کثیفش با آدم حرف میزدند و میگفتند: «ما را عوض کن و قدر ما را بدان چون برای کار فقط ما را داری!» پیش خودم گفتم که مرد تو چه قدر انرژی داری که با کار کردن تا دیر وقت هم تمام نمیشود!»
حجم
۲٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۰۶ صفحه
حجم
۲٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۰۶ صفحه
نظرات کاربران
خیلی خوب بود. البته تو کتاب راه خوندمش. داستان جذاب و غیرقابل پیشبینی داشت. داستان در مورد ژانت و فیلیپ زوج فرانسوی هست که در یک شرکت ساختمان سازی که در شرف برشکستگیه کار میکنن. شرکت بدون تحقیق یه پروژه