کتاب عزیز خانم
معرفی کتاب عزیز خانم
کتاب عزیز خانم نوشتۀ فرشته جوزی طهرانی است. انتشارات متخصصان این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این کتاب به همۀ مادران ایرانزمین تقدیم شده است.
درباره کتاب عزیز خانم
کتاب عزیز خانم رمانی است که از زبانی زنی مسن روایت میشود. زمانِ این داستان، سال ۱۳۶۹ است. ماجرا با به یادآوردن راوی آغاز میشود؛ او به یاد میآورد که فردا، روز تولد آخرین فرزندِ او، «سپیده»، است.
خواندن کتاب عزیز خانم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عزیز خانم
«همچنان با میل و بافتنیم درگیرم. بعد از سه ساعت معلوم میشود قسمتی از پلیور را اشتباه بافتهام. بهناچار برای دوباره بافتن، آن قسمت را باز میکنم. کلافهای سردرگم نخ روی زمین تلنبار شده و باید قبل از آنکه به هم گره بخورند، همه را جمع کنم. همچنان که گلوله را برمیدارم تا نخها را دورش بپیچانم، قل میخورد و میرود وسط اتاق و تا بخواهم به خودم تکان بدهم و آن را بگیرم، کمرم تیر دردناکی میکشد. از بس یکجا نشستهام، نای تکان خوردن ندارم. آنقدر از تشکچهی پنبهای زهوار دررفتهام کار کشیدهام که نازک شده و هیچ خاصیتی ندارد. تشکچه را از زیرم بیرون میکشم و پرتش میکنم آنطرفتر تا سر فرصت دوباره پُرَش کنم. عینک سنگینم را از چشمم برمیدارم و روی مجله میگذارم. جای سنگینی شیشهی قطور عینک روی بینیم افتاده و حسابی به آن فشار آورده. کمی میمالمش تا خستگیاش در برود. نگاهم را به وسط اتاق، جایی که گلولههای کاموا پخش شده، گره میزنم.
بارقهی نازکی از نور نارنجی پنجره را رد میکند و بر اتاق میتابد و بر روی گلولهی کاموا خودنمایی میکند. نخ را میکشم و کاموا بیشتر باز میشود. دوباره به خودم نهیب میزنم و میگویم: آهای چیکار میکنی تا کاموا به هم گره نخورده و بیشتر واسه خودت کار درست نکردی پاشو جمعش کن بذارش کنار!
زحمت بلند شدن به خودم نمیدهم و همان طور نشسته و کشانکشان با زانو خودم را به گلولهی کاموا میرسانم. نخها را از وسط اتاق برمیدارم و آرامآرام طوری که به هم گره نخورد، دورهم میپیچم.
به خودم میگویم: کاش زندگی هم به همین آسونی بود تا از هر جایی که دوستش نداشتی بازش میکردی و به هر مدلی که دلت میخواست درش میآوردی و میپیچیدی و میبافتیش، به همین آسونی!
آنقدر در افکارم غوطهور بودم که متوجه تاریکی اتاق نشدم. دوباره به حرف میآیم و بلندبلند میگویم: ای وای چقدر زود دیر میشه، مثلاً قرار بود خیر سرم شام درست کنم!
باید شام را آماده میکردم تا وقتی بچهها برمیگشتند، غذا آماده باشد. تاریک شده و من بیخیال دوروبرم، مدام کاموا میبافم و ضمن اقناع خودم نسبت به قسمت و سرنوشت از پیش تعیین شده، فلسفهبافی میکنم. یاد مثلی قدیمی میافتم که میگفت: سرنوشت هرکسی رو روی پیشونیش نوشتن و من نیز به این باور رسیده بودم!
اتاق تاریک مرا یاد حرف پدر خدابیامرزم میاندازد که هر وقت میدید در تاریکی اتاق سرگرم کارم، تشرم میزد و میگفت: دختر جون هزار بار بهت گفتم توی تاریکی به چشات فشار نیار، بابا جون چرا حرف گوش نمیکنی نزدیکای غروب آفتاب بدترین موقع واسه کارای چشمیه.
و من نیز چون همیشه با گفتن یک چشم کشدار دختر-بابایی، قال قضیه را میکندم؛ اما چون همیشهی خدا یا مشغول خیاطی بودم یا مطالعه، ناغافل سر بزنگاه مچم را میگرفت و حسابی غرغر به راه میانداخت.
بلند میشوم چراغ را روشن کنم، نگاهی به ساعتدیواری توی سالن که ششوربع عصر را نشان میدهد، میاندازم. با خودم کلنجار میروم تا ساعتی که بچهها بیرون رفتهاند را بهخاطر بیاورم، چراکه درست همان ساعت گوشت را بار گذاشتم و پای بافتنیم نشستم. سرانگشتی حساب میکنم. حدود سه، چهار ساعتی میشود که ستاره و سپیده به همراه سعید بیرون رفتهاند. سعید همسر دختر دومم ستاره تصمیم گرفته آنها را به ساحل ببرد، آخر خانه، عصرهای جمعه حسابی دلگیر میشود، راستش را بخواهید از من هم خواستند همراهشان بروم، ولی تمام کردن پلیور سیاوش را بهانه کردم!
این بار نگاهی به ساعتدیواری توی هال میاندازم. عقربهها ششوبیستوپنج دقیقه را نشان میدهد. بعضی روزها عجیب دیر میگذرد و بعضی روزها به سرعت برق و باد. صدای مؤذن از گلدستههای مسجد سر کوچه بلند میشود. میروم وضو بگیرم تا نمازم را بخوانم و سری هم به گوشت ماهیچهیِ شویدپلو بزنم.
وضو میگیرم و خودم را به قابلمهی گوشت میرسانم. دوباره زیرلبمیگویم: خب یهذره دیگه آبش کمتر بشه، زیرشو خاموش میکنم، دیگه حسابی نرم شده.
زیرلب با خودم حرف میزنم، یاد بیبی که مثل من با خودش واگویه میکرد، میافتم. او هم همیشهی خدا واگویه کردنش را گردن جنهایی که با آنها در ارتباط بود، میانداخت و میگفت: جنها باهام حرف میزنن!
با تأسف سرم را تکان میدهم و دوباره زیرلب میگویم: الآن اگه یکی منو ببینه، فک میکنه منم دارم با جنها حرف میزنم!
ناخودآگاه انگشت سبابهام را به لبم نزدیک میکنم و میگویم: هیس دیگه حرف نباشه!»
حجم
۲۱۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
حجم
۲۱۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
نظرات کاربران
اصلا این اسمش کتاب نبود. رمان نبود، سرگذشت نبود۰فقط روزمرگیهای زندگی رو به رشته تحریر درآورده بود. چرا به چنین کتابی بی نهایت زیبا میگین، دیگه نمیتونم به نظر کا ربران اعتماد کنم
این داستان واقعیه؟