کتاب ماموتی و طوسی در شهر گربه ها
معرفی کتاب ماموتی و طوسی در شهر گربه ها
کتاب ماموتی و طوسی در شهر گربه ها نوشتۀ شیوا نظری و فرشید نظری است. نشر کیوان این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این کتاب، یکی از مجموعهداستانهای «ماموتی و طوسی» و مناسب برای کودکان گروه سنی «ب» است.
درباره کتاب ماموتی و طوسی در شهر گربه ها
کتاب ماموتی و طوسی در شهر گربه ها از زبان راوی اولشخص روایت میشود. راوی در ابتدا از شخصیت خالهخرطومی میگوید.
تصویرگر این کتاب امیر حامد پاژتار است.
خواندن کتاب ماموتی و طوسی در شهر گربه ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به کودکان گروه سنی «ب» پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماموتی و طوسی در شهر گربه ها
«خاله خرطومی لباس هایی که شسته بود را روی طناب پهن می کرد و عادت داشت که بعد از پهن کردن لباس ها، روی صندلی که در گوشۀ حیاط بود می نشست و به آواز پرندگان گوش می داد. خاله خرطومی دو پسر به نام های ماموتی و طوسی و یک دختر به نام عاج طلا داشت. ماموتی پسر زرنگی بود و دستان قوی و پرزوری داشت. طوسی قدرت فوق العاده ای داشت، به طوری که می توانست هرجسمی را بدون لمس کردن، بلند کند و در هوا بچرخاند، مثل یک آهنربا. عاج طلا تنها دختر خاله خرطومی بود. دختر زیبایی که همیشه گردنبندی از مروارید را به گردن و عینکی به چشم داشت و گل سری از مروارید را به سر می زد. او قدرت پرواز داشت.
خانۀ خاله خرطومی نمای زیبایی داشت با چهار پنجره دایره ای شکل و درب چوبی. درب که باز می شد، حیاطی پر از درخت های میوه و گل های زیبا نمایان می شد. در طبقۀ اول خانه، سالن بزرگی قرار داشت که اتاق خاله خرطومی و آشپزخانه آن جا بودند. در طبقۀ دوم هم اتاق بچه ها قرار داشت. بچه فیل ها وقتی از هم دور می شدند، قدرتشان ضعیف می شد و برعکس وقتی در کنار هم بودند، قدرت خارق العاده ای پیدا می کردند. خاله خرطومی همیشه مراقب بچه ها بود، چون ممکن بود با شیطنت زیاد، قدرتشان را از دست بدهند و نتوانند قدرتشان را کنترل کنند.
آن شب، شب سردی بود و خاله خرطومی در حالی که مشغول درست کردن گردنبند های مرواریدی بود، درکنار شومینه از خستگی خوابش برده بود . آسمان ابری بود و باران نم نم می بارید. باد شدیدی می وزید. با وزش باد، پنجره ها باز شدند. با صدای باز شدن پنجره، خاله خرطومی در حالی که از سرما می لرزید، از خواب بیدارشد، به طرف پنجره رفت و آن را بست. خاله خرطومی که خیلی خسته بود با چشمانی خواب آلود به اتاقش رفت و خوابید. صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. لباس گرمی پوشید، گردنبند های مرواریدی اش را در صندوقی چوبی گذاشت و آرام از خانه خارج شد. او آرام آرام قدم می زد تا به مرکز شهر رسید و به طرف مغازۀ بزرگی که پر از زیورالات بود رفت. صاحب مغازه، فیل پیری بود با عینکی گرد که به چشم داشت.»
حجم
۱۰۱۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه
حجم
۱۰۱۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه