کتاب سرداب وحشت
معرفی کتاب سرداب وحشت
کتاب سرداب وحشت نوشتهٔ مرضیه کاظمی ونهری است و انتشارات کنکاش آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سرداب وحشت
سرداب وحشت کتابی است که لحظه لحظهاش با ترس و دلهره توأم است و چنانچه خواننده از قدرت تجسم بالایی برخوردار باشد میتواند به عمق وحشت داستان پی ببرد. از آنجایی که شمار رمانهای ترسناک در فرهنگ و ادب ما کمتر به چشم میخورد چاپ این کتاب میتواند نقطهٔ آغازی برای نوشتن و چاپ این گونه نوشتهها که اغلب مخاطب فراوانی هم دارد باشد. سرداب وحشت خواننده را با دنیایی سراسر هیجان و وحشت آشنا میکند. لذت خواندن این گونه نوشتهها مثل سوارشدن در ترن هوایی شهربازی است. اگرچه باعث وحشت میشود اما همراه با لذت و هیجان وصفناپذیری است. کسانی که میخواهند سوار ترن هوایی شوند حتما باید تابلوی ورود را با دقت بخوانند: «کسانی که ناراحتی قلبی دارند سوار نشوند!» حال خوانندگان سرداب وحشت هم باید در نظر بگیرند که چنانچه روحیهای ضعیف دارند و یا پس از بستن کتاب دچار ترس و توهم میشوند هرگز این کتاب را نخوانند.
خواندن کتاب سرداب وحشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ترسناک پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرداب وحشت
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم خواستم توجهی نکنم اما مثل اینکه شخصی که آن طرف خط بود کار واجبی داشت. با زحمت از رختخواب برخاستم و به طرف تلفن رفتم همین که گوشی را برداشتم با صدای خواب آلوده و کمی عصبی گفتم: بله بفرمایید؟!...
کسی جواب نداد. دوباره بلندتر گفتم: بفرمایید ....
صدای خندهٔ پیمان از آن طرف خط بلند شد و گفت: تنبل خانوم تا حالا خوابیده بودی؟! میدونی ساعت چنده؟!
نگاهی روی ساعت انداختم و گفتم: تازه ۹ صبحه!
دوباره خندید و گفت: بله دیگه تازه اول صبحه، البته برای شما. راستی مگه پوریا امروز مدرسه نرفته؟ مهتاب نکنه دوباره خواب موندی و این بچه به مدرسه نرسیده؟!...
با بی حوصلگی گفتم: نخیر آقای عزیز، پوریا این هفته نوبت ظهره و الآن هم خوابیده. خب حالا چیکار داشتی؟
لحنش جدی شد و گفت: می خواستم بهت خبر بدم که کارهای انتقال انجام شده و قرار است که اواخر خرداد ماه منتقل بشم. خواستم از الآن بگم تا آمادگی داشته باشی و کم کم فکر جمع کردن اسباب و اثاثیه باشی. ان شاءا... پوریا که امتحاناتش تموم بشه ما هم راهی میشیم.
با غر ولند گفتم: آخه ما تازه اینجا داریم جا می افتیم. هنوز دو سال نشده که به زنجان اومدیم. دوباره باید بریم به یه شهر دیگه، یه محلهٔ تازه، ....
-می دونم خانومم ولی چاره ای نیست اگر خدا بخواد این آخرین باره که نقل مکان می کنیم. ان شاءا... بعد به شهر خودمان برمی گردیم. هیج جا شهر خود آدم نمی شه!!!
با این حرفها من را امید وار کرد که بالاخره به شهر خودمان بر می گردیم. بعد از کمی جر و بحث گوشی تلفن را قطع کردم و خود را برای یک اسباب کشی دیگر آماده نمودم.
من و پیمان ده سالی بود که با هم ازدواج کرده بودیم. حاصل این ازدواج پسر شیرینمان پوریا بود که به تازگی ۷ ساله شده بود. ما هر دو اهل اصفهان بودیم ولی از نظر فرهنگی و اقتصادی در دو خانوادهٔ کاملا متفاوتی رشد کرده بودیم. پدرم از تجار فرش دستباف در اصفهان بود که چندین حجره در بازار داشت و بین همهٔ بازاریان سرشناس و بنام بود. مادرم هم استاد دانشگاه بود. وضع اقتصادی ما خیلی بالاتر از خانوادهٔ پیمان بود و من که تنها فرزند خانواده بودم مورد توجه شدید پدرم قرار داشتم. یادم هست از کودکی همیشه پدرم مرا روی زانوی خودش می نشاند و در حالی که دست روی موهایم می کشید می گفت: هیچ کس لایق دختر من نخواهد شد. بعد ها که بزرگتر شدم و هفده –هجده سالی داشتم خواستگارانی از افراد سرشناس به خانه مان می آمدند ولی پدر و مادرم خیلی سخت گیر بودند و از هر کدام ایرادی می گرفتند. از آنجا که تقدیر همیشه آن گونه که ما تصور می کنیم نیست پیمان شوهر ایده آل و رویاهای من شد، با اینکه او از یک خانوادهٔ بسیار معمولی بود.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
نظرات کاربران
داستان در مورد خانومی به نام مهتاب که با خرید خانه باغی در شمال متوجه اتفاقات عجیبی می شود. داستان روانی دارد. اما شخصیت ها نیاز به پختگی و پردازش بیشتری دارند تا به واقعیت نزدیک شود. داستان رو به