کتاب ماه عذار
معرفی کتاب ماه عذار
کتاب ماهعذار نوشته محمدباقر رحمانزاده روایتگر داستانی عاشقانه بر پایه واقعیت است که خواننده را با فراز نشیبهای تلخ و شیرین یک زندگی همراه میکند.
درباره کتاب ماه عذار
این کتاب روایتی از چند دوره زندگی همایون، قهرمان داستان و قصه عشقش به ماهعذار. عشقی که جرقههای آن در عصر پهلوی دوم میخورد و به آتشی خاموش نشدنی بدل میشود و گهگاه تحتالشعاع رویدادهای مهم تاریخی قرار میگیرد.
با مخالفت والدین همایون و ماهعذار با ازدواج آنها، به خصوص پس از اخراج همایون از مدرسه به دلیل درگیری فیزیکی با دبیر فرانسه در کلاس، همایون با راهاندازی یک مغازه کوچک کفاشی، به وصال ماهعذار میرسد. ولی با آتش گرفتن مغازه در یک شب سرد زمستانی، زندگی آنها به شدت دچار کمبود و فشار میشود. از طرف دیگر با توجه به فرار همایون از خدمت زیر پرچم و دستگیری او در حین به دنیا آمدن اولین فرزندش و اعزامش به خدمت سربازی، زندگی مشترک آنها دچار چالش بسیار جدی میشود.
خواندن کتاب ماهعذار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن رمان ماهعذار به تمام علاقمندان به داستانهای عاشقانه پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب ماه عذار
دستان همایون اول تاول زد بعد غرق خون شد. کتاب زبان فرانسه بر روی زمین ولو شده بود و صفحات آن زیر پاهای بوکایی داشت تکهپاره میشد. بوکایی برای بیشتر شدن شدت ضربه، آنقدر دستش را بالا میبرد که محتویات جیبش شامل فندک، یک پاکت سیگار اشنوویژه و همچنین تسبیح قرمز رنگ، وسط کلاس پخشوپلا شد.
هرچند سرش پایین بود ولی سنگینی نگاه اطرافیان اورا عذاب میداد. فضای اتاق برایش سنگین و خفقانآور بود. دلش میخواست اتاقی را که یک روز دوست داشت ساعتها آنجا بنشیند هرچه زودتر ترک کند. نیم نگاهی به بچهها انداخت بعد کوتاه داداش را نگریست.
صدای حرکت آب مثل صدای سیل وحشتناکی بود که در گوشش میپیچید و او را با سرعت پیش میبرد. و با هربار بیرون آمدن به سطح آب چشمانش به درختان سپیدار میافتاد که سرد و یخ زده، بی تفاوت غرق شدنش را تماشاگر بودند.
ولی پیچیدن بی هوای دوچرخه سواری به جلوی تاکسی دستمایه ناسزایی شد که با لحنی خشن نثار دوچرخه سوار کرد: بیشعورِ عوضی! و دستش با آمدن به بیرون جمله غیر مودبانه اش را همراهی کرد و بعد انگار که از بلند شدن ناخودآگاه صدایش و ناسزا به دوچرخه سوار بگی نگی شرمنده شده باشد، تلاش کرد با نگاهش از همایون برای تأیید رفتارش کمک بگیرد؛ علی الخصوص که مسافر صندلی جلو یک خانم بود و برای رسیدن به مقصود خود ادامه داد: عجب آدمای بی ملاحظه ای گیدا میشن اکه هی! و همزمان دست خود را به صورت مشت جلو دهانش گرفت و پس از درشت کردن چشمانش دوباره تو آینه نگاه کرد و چون واکنشی از مسافر صندلی عقب ندید، با صدای بلند ادامه داد: لاکردار کم مونده بود بره زیر ماشین ها! شمام ملتفت شدی سرکار؟ مسافر عقبی که انگار به استیصال راننده پی برده باشد گفت: حق دارین بعضیا اصلا مراعات نمی کنن!
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
نظرات کاربران
به زبانی ساده و روان سرگذشتی واقعی را در قالب داستان آورده و خواننده به راحتی میتواند خود را در آن زمان و مکان تصور کند. همچنین خواننده میتواند با قهرمان داستان در غمها و شادیهایش همراه شود.
داستان گیرایی خوبی داره. از یه خاطره قدیمی شروع میشه و اتفاقاتی که برای قهرمان داستان افتاده رو روایت میکنه. من قبلا نسخه چاپی کتاب رو گرفته بودم و چون خیلی لذت بردم، نسخه الکترونیکش رو هم خریداری کردم.