دانلود و خرید کتاب یک بار برابر تیربار عبدالرزاق پورعاطف
تصویر جلد کتاب یک بار برابر تیربار

کتاب یک بار برابر تیربار

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب یک بار برابر تیربار

کتاب یک بار برابر تیربار نوشته عبدالرزاق پورعاطف است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است و هفت داستان مستقل را روایت می‌کند.

درباره کتاب یک بار برابر تیربار

این کتاب مجموعه داستان‌هایی با عنوان‌های یک بار برابر تیربار، شاخ بازی، دست چپ قبر دوم، گم نشویم، حاء، به سویم و رستگاری است. نویسنده اهل جنوب ایران است و اگرچه از نسلی نیست که خاطرات جنگ را به چشم دیده باشد اما تجربیاتش دور از تاثیر جنگ بر زندگی مردم نیست. این کتاب روایت‌های ساده و روان جذابی است که انسان امروز را به رویارویی با جنگ تحمیلی می‌برد و تصویری درونی و انسانی از آن نشان می‌دهد. تصویری که به‌جای تمرکز بر اتفاقات و حوادث بیرونی درونیات و شخصیت آدم‌ها را روایت می‌کند. 

این کتاب جذاب و پرکشش است و خواننده را با خودش همراهی می‌کند تا تجربیات تازه‌ای را ببینند. 

خواندن کتاب یک بار برابر تیربار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات دفاع مقدس پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب یک بار برابر تیربار

نارنجک دادند. تیربار یک‌نفس می‌زد. فرمانده انداخت. صدایی نیامد. فرمانده به جانارنجکی خودش دست بُرد. درش آورد و ضامنش را کشید: «این حتماً عمل می‌کنه.»

انداخت. عمل نکرد. کلافه برگشت و گفت:

- یکی، نارنجک بده.

یکی از بچه‌ها داد. فرمانده ضامنش را کشید و انداخت. صدایی نیامد. هرچه بود، صدای تیربار بود. فرمانده عصبانی شد و گفت:

- یه نارنجکِ صافی بدید.

گفتم:

- من دوتا چِل‌تیکه دارم.

پیش رفتم. دستم گیر بود. به جا نارنجکی‌ام اشاره کردم. فرمانده نارنجک را برداشت. تیربار یک‌نفس می‌زد. فرمانده نارنجک را انداخت. انداخت و افتاد. صدای انفجار بلند شد. تیربار از نفس افتاد. فرمانده افتاد. پیش رفتیم. چیز گرمی آمد تو صورتم. کمین رفته بود رو هوا. فرمانده افتاده بود. فرمانده را برگرداندیم. یکی از تیرهای تیربار به سرش خورده بود. دست یکی از بچه‌ها رفت تا چشمان فرمانده را هم بگذارد. چشمانم را هم گذاشتم. چیز گرمی رو صورتم بود. چشمانم پُر از اشک بود. معاون فرمانده پیش آمد. دستش را گرفته بود. او هم نارنجک انداخته بود و تیربار دستش را زده بود. شانه یکی از بچه‌ها لرزید. معاون فرمانده بغلش کرد. آرامش کرد. چیزی تو گوشش گفت. اشک‌هایم را گرفتم. زیر چشمم سوز داشت. به زیر چشمم دست بردم. منور زدند. توی نور منور دیدم دستم خونی است. بچه‌های پانسمان آمدند و پانسمان کردند. یکی از ترکش‌های نارنجک زیر چشمم را پاره کرده بود.

پیش رفتیم و به موضع اصلی رسیدیم. در موضع، نیمه‌های شب بود که صدای تانک بلند شد. بچه‌های آرپی‌جی‌زن دست به کار شدند. می‌رفتند و می‌آمدند. می‌رفتم و می‌آمدم. بی‌سیم‌چی بودم و باید معاون فرمانده را تعقیب می‌کردم. خون‌ریزی زیر چشمم و موجی که از انفجار خورده بودم گیجم می‌کرد. حال خوشی نداشتم تا عاقبت بنا کردم دم به دقیقه بیهوش شدن. دست خودم نبود. بیهوش می‌شدم. معاون فرمانده گفت:

- انگار حالت خوب نیست، چِته؟

گفتم:

- نمی‌دونم چِمه، حال ندارم.

معاون فرمانده گفت:

- بشین.

گفتم:

- نمی‌تونم بشینم، اگه بشینم از حال می‌رم.

جنب و جوش داشتم. می‌رفتم و می‌آمدم. به دنبال معاون فرمانده، از اینجا به آنجا، از آنجا به اینجا.

معاون فرمانده گفت:

- همین‌جا بشین تا من بیام.

تو ترکش‌گیر نشستم. همین که نشستم چشمانم سیاهی رفت. پس افتادم. تصویر از چشمانم گرفته شد و آنچه بود صدا بود. صدای تانک‌ها دور و نزدیک می‌شد و صدای بچه‌ها بود که از لابه‌لای آن جسته و گریخته به گوش می‌رسید: «خط داره بسته می‌شه... داره خط رو می‌بنده... عقب‌نشینی... نعل اسبیه... عقب‌نشینی...» و بعد از آن سکوت بود که گوشم از آن پر شد.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۳۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۱۸,۰۰۰
۵,۴۰۰
۷۰%
تومان