دانلود و خرید کتاب گیلدا فاطمه بهرامچی
تصویر جلد کتاب گیلدا

کتاب گیلدا

انتشارات:نشر عطران
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب گیلدا

کتاب گیلدا اثری از فاطمه بهرامچی است که در نشر عطران به چاپ رسیده است.

 در این کتاب داستان‌های کوتاهی با مضامین و موضوعات گوناگون، اجتماعی، عاطفی و... از نویسنده ایرانی معاصر، فاطمه بهرامچی می‌خوانید. 

گیلدا، خیال، گورکن، حیات، تخته سیاه، نوا، خزان و شیدایی داستان‌هایی هستند که در این مجموعه خواهید خواند.

 خواندن کتاب گیلدا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 اگر به داستان‌های کوتاه فارسی از نویسندگان معاصر ایران علاقه دارید، این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

 بخشی از کتاب گیلدا

 تخته‌سیاه

همه جا ساکت بود فقط صدای آموزگار بود که در سرم می پیچید.

«آ ... اول، ا ... غیراول»

دفتر تکالیفم را که عکس سندباد روی آن خودنمایی می کرد را باز می کنم.

مداد خوش رنگ مشکی ام را روی برگه سفید دفترم می لغزانم.

که دوباره صدای آموزگار در ذهنم بلند می شود.

«با ... با ... حالا همه باهم بگید ... بابا!

آ ... ب ... حالا همه باهم بگید ... آب! »

خط اول دفترم را با کلمه آب پر می کنم.

و خطهای بعدی را با کلی استرس از اشتباه نوشتن می نویسم:

- بابا آب داد.

ولی ... نه! چرا آب کلاه داره؟ بابا نداره؟

«بآبآ آب داد»

اهان الان درست شد!

دفترم را می بندم و به سمت در اتاق میروم.

خواستم در را باز کنم. که صدای داد و فریاد پدرم یک آن بلند می شود.

که ترسیده به در می چسبم. نتوانستم ماجرا را بفهمم! مادرم سعی در آرام کردن پدرم داشت.

- آرام باش مرد ... الانه که خانم جان بیدار بشه.

- درست بگو ببینم باز چی شده؟

صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک ها نشان از نشستن پدرم می داد.

به خوبی می توانستم بگویم که پدرم الان در چه حالتی است.

مشتش را گره کرده است و از روی صندلی کمرش را به جلو خم کرده است.

دستم را به حالت شمردن بالا می آورم ۱... ۲... ۳... و دست هایم را روی گوش هایم می گذارم.

که به یک باره صدای کوبیدن مشتش بر روی صندلی در سرم تکرار می شود نمی دانم! به جای پدرم چرا؟ دست من درد گرفت. نفس عمیقی می کشم.

فریادوار می گوید:

- یکی سرم کلاه گذاشته ... سرم کلاه گذاشته هاجر ...

از در فاصله می گیرم و به فکر فرو می روم. به سمت کتاب فارسی ام که کنار اجاق مامان بزرگ افتاده بود؛ می روم. صفحه ها را یکی پس از دیگری ورق می زنم. که چشمانم به واژه بابا می افتد.

که هیچ کلاهی ندارد ولی من کلاه گذاشته بودم. کتابم را رها می کنم و دفترم را باز میکنم و با پاک کنی که انتهای مدادم بود کلاه کلمه بابا را پاک می کنم.

پاک کن را محکم فشار می دادم ولی هنوز ردی از آن باقی مانده بود.

دفترم را می بندم و زیرکمد و جا می دهم.

به سمت در اتاق می روم آرام لایه در را باز می کنم.

مرد چاقی، با عینک ته استکانی و کت و شلوار براق کنار پدرم نشسته بود. از همه اینها بگذریم!

از دمپایی های ابریشم مامان جان که همیشه ما را مجبور می کرد داخل خانه با آنها رفت و آمد کنیم نمی توانم بگذرم!

که الان هم پای آن غریبه بود.

با آن همه دبدبه و کبکبه خنده ام گرفت.

دست هایم را جلوی دهانم می گیریم تا آبروریزی به پا نشود.

برگه ای را به سمت پدرم می گیرد:

- این هم چکت مرد مومن! نیازی به این همه جار و جنجال نبود که؟!

آرام در را می بندم و نفسی از سر آسودگی میکشم؛ لبخندی می زنم؛ و دستهایم را محکم به هم می کوبم.

بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون می روم هیچ کس نبود.

برای بدرقه آن مرد غریبه داخل حیاط ایستاده بودند. به سمت یخچال می روم تا کمی برای خودم جشن بگیرم که بی هوا پایم به لیوان برخورد می کند و آن هم با برخورد با دیوار می شکند.

صدای شکستنش در سرم می چرخید و قیافه غضبناک مادرم هم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت.

به سمت اتاق می دوم و در را محکم می بندم و پشت به آن تکیه می دهم.

دفتر نقاشی ام کمی آن طرف تر افتاده بود به سمتش می روم.

لیوان نصف و نیمه ای در آن نقش بسته بود.

بامداد، نقاشی لیوان را کامل می کنم. و مداد رنگی آبی ام را از جعبه اش بیرون می کشم و با آن داخل لیوان را آبی می کنم.


zyny_sh
۱۴۰۲/۰۸/۱۵

رفیق خودمی عاشق داستانات هستم میمونم دلبر

sevdaathari
۱۴۰۰/۰۹/۲۸

good

حجم

۱۰۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۹ صفحه

حجم

۱۰۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۹ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان