
کتاب من محافظ حاج قاسمم
معرفی کتاب من محافظ حاج قاسمم
در کتاب من محافظ حاج قاسمم اثر هاجر پورواجد خاطرات شهید وحید زمانینیا عضو تیم حفاظتی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی را میخوانید.
درباره کتاب من محافظ حاج قاسمم
وحید زمانینیا در سی ام تیرماه سال ۱۳۷۱ متولد شد. او عضو تیم حفاظتی سردار شهید، حاج قاسم سلیمانی بود که در حمله هوایی تروریستها آمریکایی به خودروی حامل سردار سلیمانی و همراهانش در سیزدهم دیماه سال ۱۳۹۸ در فرودگاه بغداد به شهادت رسید.
مزار این شهید بلندمرتبه در حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی قرار دارد.
خواندن کتاب من محافظ حاج قاسمم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به ادبیات پایداری و خاطرات شهدا مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب من محافظ حاج قاسمم
با پدر و مادرم در یک خانه زندگی میکردیم. آنها طبقهٔ پایین بودند و ما طبقهٔ بالا. وقتی از پلهها پایین میآمدم چهرهٔ مهربان مادر را میدیدم که به انتظارم ایستاده تا با دعایش بدرقهام کند و صدای گرم پدرکه میگفت: «پسرم، فریدون خدا پشت و پناهت باشه.» حس قشنگی در وجود من جاری میشد. غروبها، مادرم توی حیاط فرش پهن میکرد و برایمان چای و میوه و تخمه میآورد. صدا میزد: «فریدون، اقدس، بچهها رو بردارید بیایید پایین.»
پدرم قبل از تولد وحید سویِ چشمانش را از دست داده بود. چهرهٔ وحید را نمیتوانست ببیند. اولین بار که وحید را بغل گرفت، دستانش را روی لپ وحید گذاشت و پیشانیاش را بوسید. گفت: «کوچولوی من، صورت تو رو نمیتونم ببینم اما میدونم که خیلی قشنگی!» بعد رو به مادرم کرد و پرسید: «درست میگم منصوره؟ وحید قشنگه، نه؟» و مادر با آب و تاب چهرهٔ وحید را برایش توصیف کرد.
یک شبِ بهاری، قرار بود همسرم غذا درست کند، برویم پایین تا دور هم شام بخوریم. مادرم صدا زد: «فریدون، اقدس، کجایین؟» گفتم: «اقدس دیر کردیم. سریع غذا رو جمع و جور کن، بدو بریم پایین.» اقدس گفت: «ولی مادر انگار صداش ناراحت بود؛ برو ببین چی شده.» از اتاق رفتم بیرون، دیدم وحید توی بالکن نشسته و حواسش به حیاط است. صدای مادرم را شنیدم که از درد ناله میکرد. وحید را بغل کردم و سریع رفتم پایین. سر مادرم شکسته بود و خون میآمد. عجیبتر آنکه پدرم داشت میخندید! چند لنگه کفش و دمپایی هم ریخته بود دور مادرم. هاج و واج مانده بودم که آنجا چه خبر شده؟! وحید را گذاشتم زمین و کمک کردم مادر سرش را بشوید و ببندد. مادر لپ وحید را با انگشتانش گرفت و گفت: «پدر صلواتی، یک طایفه تا حالا به من نگفتن بالای چشمت ابروئه، حالا توی نیموجبی سر منو میشکنی؟» داستان این بود که آقا وحید لنگه کفشها را دانه دانه از لابهلای نردهها انداخته بود پایین و یکی از آنها که پاشنهٔ محکمی داشته، روی سر مادرم افتاده بود و سرش شکسته بود!
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه