
کتاب دریای چشمان تو
معرفی کتاب دریای چشمان تو
کتاب «دریای چشمان تو» نوشتهٔ امیرحسین انبارداران در نشر شهید کاظمی به چاپ رسیده است. این کتاب روایتی است از زندگی سردار شهید محمدحسن غفاری.
درباره سردار شهید محمدحسن غفاری
محمدحسن غفاری در جریان مبارزات مردم گرگان بر علیه نظام شاهنشاهی نقشی فعال را ایفا کرد. پس از پیروزی انقلاب به منظور حفاظت از انقلاب به عضویت تشکیلات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. وی برای گذراندن دورهٔ آموزش نظامی به مرکز آموزشی المهدی چالوس اعزام شد و پس از گذراندن دورهٔ عمومی آموزش نظامی یک دوره نیز آموزش تخصصی جنگهای پارتیزانی را گذراند و به همراه همرزمانش برای مبارزه با ضد انقلابیونی که در جنگلهای آمل پناه گرفته بودند، اولین تجربیات نظامی و جنگی را به معرض نمایش گذاشت که نتیجهٔ آن ازبینرفتن ضد انقلاب در جنگلهای آمل و کشته و تسلیمشدن آنها بود. بعد از اتمام مأموریت در سال ۱۳۶۱، عازم جبهههای نبرد شد و در واحد طرح و عملیات دور جدیدی از فعالیتهای نظامی را تجربه کرد. در این قسمت به معاونت واحد طرح و عملیات منصوب شد و با پذیرش مسئولیت موفق شد خدمات بیشتری را برای پیشرفت امور جنگ در لشکر ۲۵ کربلا ارائه دهد. او پس از مدتی تا سمت معاونت اطلاعات و عملیات لشکر ۲۵ کربلا ارتقاء یافت. او همچنان در جبهه ماند تا در روز ۳۰ دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه عملیاتی شلمچه، بر اثر اصابت راکت هواپیما به خودرو حامل او به شهادت رسید.
کتاب دریای چشمان تو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به مطالعه دربارهٔ زندگینامهٔ شهدا پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب دریای چشمان تو
«باورش نشد. گوش تیز کرد حرف مادرش را دوباره بشنود. خداخدا میکرد حرف زنها کش بیاید. فکر کرد حتماً اشتباه شنیده و مادرش ناخواسته آن حرف را گفته است. محال بود. مگر میشد؟! مگر امکان داشت؟! یعنی...
حرفی را که از زبان مادرش شنیده بود در ذهن تکرار کرد. سر بالا انداخت. نه! اشتباه شنیده بود. دوباره حرف را مرور کرد. نه! درست شنیده بود. مادرش گفته بود.
فکر کرد. محال است پای زن دیگری در میان باشد. فکر کرد. مادرش زنی منحصربهفرد است. فکر کرد. محال است آن حرفها درست باشد.
*
مشغول شد به چیدن نعناعها. صبح هنوز خورشید بیرون نیامده بود که آمدند باغ. مادر، مثل هر روز، کارها را میان بچهها تقسیم کرد. سهم بهرام چیدن و بستن صد دسته نعناع شد. برادر بزرگش محمد وظیفه داشت صد بسته شنبلیله بچیند و دسته کند. بقیۀ برادرها و خواهرها هم هریک باید سبزی مشخصی را که مادر گفته بود میچیدند و دسته میکردند. پدرشان عمورجب مثل هر روز میچرخید لابهلای درختان باغ، میوههای رسیده و آمادۀ فروش را جمع میکرد، میریخت داخل سطل پلاستیکی سفیدش، میآورد جلوی اتاقک گِلی و کوچک باغ. بهنرمی، انگار تخممرغ زمین بگذارد، هریک از میوهها را روی زمینِ پر از برگ پائیزی میچید. هر بار که میرفت و برمیگشت حجم میوههای روی زمین بیشتر میشد. انارها کمتر بود و انجیرها بیشتر. گلابیها و سیبها اندازۀ هم بودند. تکوتوک پرتقال و نارنگی زودرس هم روی زمین بود کنار میوهها. عمورجب هر بار که برمیگشت سطل میوهها را خالی کند، به کُرتۀ سبزیها هم سرکشی میکرد. هر بار سهم یکی از بچهها بود که نهیب پدر را بشنود.
«زود باش بهرام، الانه که آفتاب بشه و زنها از راه برسن.»
بهرام تندتر از بقیۀ برادرها و خواهرها کار میکرد. بقیه، همینکه صد بسته سبزی چیدهشدهشان را کنار دست مادر روی زمین میگذاشتند، استکان چای را از دست مادر میگرفتند و باعجله سر میکشیدند، سپس لقمۀ نان خود را که کمی پنیر و مغز گردو وسطش داشت سق میزدند و میدویدند سمت مدرسه. فقط بهرام بود که چند دقیقهای بیشتر از بقیه کار داشت، هر روز صبح کارش شده بود گشتن لابهلای درختان و علفهای باغ، و پیدا کردن گلهای خوشبو، که بگذارد داخل جیب لباسش. لباسهایی که هر شب تا صبح زیر تشکش میماند تا صاف و مرتب باشد و حالت اتوکشیده بهخودش بگیرد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه