کتاب مرداب مرده گی
معرفی کتاب مرداب مرده گی
کتاب مرداب مردهگی نوشتۀ رحمان نقیزاده است. کتاب مرداب مردهگی مجموعهای از داستانهای کوتاه است که هرکدام از این داستانها تکهای از یک فاجعۀ انسانی را به تصویر میکشد؛ تا درنهایت، و در پایان کتاب تصویر کاملی از این انسان فروریخته را ببینیم.
درباره کتاب مرداب مردهگی
مردابمردهگی محل زندگی راوی داستان است که در طول این کتاب درمورد آن صحبت میکند و کمکم پای مرد مسنی هم به داستان باز میشود. گاهی راوی داستان با پیرمرد همراه میشود و علاوه بر صحبت با او، به جستجو در شخصیتش نیز میپردازد و تصمیمهایی برای روزهای آیندهاش میگیرد.
کتاب مرداب مردهگی برای اولینبار در سال 1395 و در سال 1398 چاپ دومش منتشر شد. این کتاب در فهرستنویسیها مجموعه داستانهای فارسی قرن 14 آورده شده؛ اما ناشر آن را در گروه رمانها قرار داده است.
خواندن کتاب مرداب مردهگی را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
کتاب مرداب مردهگی برای افرادی که به خواندن رمانهای ایرانی با رنگ و بوی ملی علاقه دارند کتاب مناسبی است.
بخشهایی از کتاب مرداب مردهگی
آفتاب که میزد تمام خیابان و پیادهروها را پر میکرد. اسمش خیابان بود، ولی بیشتر به کوچۀ بزرگ و بدقوارهای میماند، که شهرداری فراموش کرده بود درختی در آن بکارد. تکوتوک درختها هم حاصل خوشذوقی مغازهداران بودند. ردیف بوتههای نامنظم مرز میان خیابان و پیادهرو را مشخص میکردند. بهار خیابان هیچ توفیری با تابستان نداشت. سه ماه تقویمها بهار را نشان میدادند و دریغ از ذرهای حس نو شدن و شکوفایی. آفتاب که میزد تمام خیابان و پیادهروها را پر میکرد. هوا که گرم میشد انگار خیابان را خاک مرده پاشیده باشند؛ پرنده پر نمیزد. تابستانها که بدتر بود؛ انگار هوای خیابان بوی عرق میداد. میتوانستی با اطمینان بگویی که چند نفر از صبح خیابان را رد کردهاند. تابستانها کسی از خانه بیرون نمیرفت. بوستان انتهای خیابان خالی، خالی میشد. هیچ عقل سالمی راضی نمیشد خنکای خانه را با ساعتی روی نیمکت آتشگرفته نشستن عوض کند. گاهی شاید کسی دلش میگرفت و پنجرۀ خانهاش را رو به خیابان باز میکرد، ولی شعلههای آفتاب مثل مأموران حکومتنظامی حواسشان بود که هیچ پنجرهای زیاد باز نماند. پاییز و سرمای نوپاش هم چیزی از خفهگی و مردهگی خیابان کم نمیکرد؛ که همۀ لذت قدمزدنهای پاییزی به حضور در تابلوی رنگارنگ برگهاست، که خیابان ما از آن هم بینصیب بود. تازه بارانهای گاهگاه هم سنگفرشهای لق پیادهرو را به میدان مین بدل میکرد، که اگر پایت را کمی چپ میگذاشتی، منفجر میشدند. زمستان ولی برای خیابان فصل خوبی بود. میشد ذوق مرگ را دید، وقتی که خیابان و زمستان دستبهدست هم میدادند. برای تصویر مرگ، این دو بهترین مکمل بودند. زمستانها گاهوبیگاه عابری مسیرش به خیابان میخورد. عابر شوربخت - هرکسی هم که بود - به انتهای خیابان نرسیده، مرگ را با چشمانش میدید. انگار الهه مرگ مسیر خیابان را به کمین نشسته باشد، تا هیچ تنابندهای جان سالم به در نبرد. زمستان سال پیش بود که زن همسایهمان خودش را کشت. چندباری دیده بودمش، شاید هم بیشتر. منتظر زمستان بود. میان صحبتهای اهل محل شنیده بودم که وقتی اولین برف نشست، چندباری خیابان را ابتدا به انتها قدم زده و شب خودش را خلاص کرده است. مردم میگفتند «شب خودش را کشته است» ، ولی اگر چیزهایی که من میدانم را میدانستند، از همان «خلاص کردن» استفاده میکردند. بگذریم. اواخر پاییز بود. کمکم میشد زمستان را دید که برای بردن قربانی جدیدش میآید. قراردادی بود بین مرگ و زمستان و خیابان ما. زمستان همچون خدایی باستانی میآمد، و خیابان برای اینکه اسیر خشم او نشود، از اهالی محل کسی را پیش پایش قربانی میکرد. شاید هم من خیالاتی شده بودم. بههرحال اگر قرار است دنیایی را خلق کنم، توهمات خودم را به حقیقت ترجیح میدهم.
حجم
۸۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۸۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
نظرات کاربران
نصف کتاب رو مطالعه کردم اجساس میکنم یک سری جملات کنار هم به شکل بی ربط و بدون دنبال کردن هدف خاصی نوشته شده و اصلا سرو ته داستان معلوم نیست و اثری از هنر ادبیات و تصکیر سازی درست