دانلود و خرید کتاب حکمت خدا (آزادی خرمشهر) حمید بازپرواز
تصویر جلد کتاب حکمت خدا (آزادی خرمشهر)

کتاب حکمت خدا (آزادی خرمشهر)

امتیاز:
۳.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب حکمت خدا (آزادی خرمشهر)

کتاب حکمت خدا (آزادی خرمشهر) نوشته حمید بازپرواز است. حکمت خدا (آزادی خرمشهر) روایتی جذاب از دوران جنگ است که نسل امروز را با تجربه مردم از جنگ روبه‌رو می‌کند.

درباره کتاب حکمت خدا (آزادی خرمشهر)

مادران بسیاری در طول جنگ انتظار به دنیا آمدن بچه هایشان را می‌کشیدند، اما براثر بمب و خمپاره و شکسته شدن دیوار صوتی و حتی آژیر خطر حمله هوایی دشمن، دچار فشارهای روحی و جسمی قرار می‌گرفتند. متاسفانه مادران زیادی گاهی خود یا فرزندشان بر اثر این گونه اتفاقات از دست می‌رفتند. در زمان جنگ آنهایی که توان جنگ با دشمن بعثی را داشتند مستقیم وارد جنگ می‌شدند. کسانی هم در پشت جبهه‌ها مشغول کمک و کمک رسانی به رزمندگان در جبهه‌ های مختلف بودند. این کتاب داستان خانواده‌ای در روزهای جنگ است، پدر خانواده در جنگ اسیر شده است و مادر و دو فرزندش منتظر برگشتن او هستند که خبر آزادی خرمشهر پخش می‌شود. امید در دل خانواده برای برگشتن پدر دوباره زنده می‌شود. این کتاب روایت کودکانی است که جنگ را از زاویه‌ای دیگر می‌بینند و برایشان معنایی متفاوت است. روایتی جذاب که شما را به تجربه‌ای تازه دعوت می‌کند.

خواندن کتاب حکمت خدا (آزادی خرمشهر) را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی دفاع مقدس پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب حکمت خدا (آزادی خرمشهر)

با دیدن من محمد علی یکی از بچه های کلاس به طرفم آمد، پرسید؟ علی جواب سوال دوم چی میشه؟ نگاش کردم با زدن لبخندی گفتم: سوال دوم از همه آسونتر بود، با جمع کردن هر سه عدد با هم.

یکی دو تا دیگر از بچه های کلاس که از من زرنگتر بودند، پرسیدند خوب جواب آخری را هم می‌دونستی؟

گفتم: آره بابا اون که از راه تناسب حل می‌شد!

با بچه‌ها خداحافظی کردم، می‌دونستم الآن خواهرم آمده و منتظرم است.

از در مدرسه که بیرون آمدم، خواهرم کنار چند خانم دیگر ایستاده بود با دیدنم به آنها گفت: با اجازه برادرم آمد، خداحافظ شماها.

آن روز مثل همیشه خواهرم جلوی مدرسه منتظر آمدنم بود، فقط مثل روزهای قبل نبود! او همراه مادرانی که منتظر آمدن بچه هایشان بودند سخت مشغول صحبت و تعریف بود. با دیدن من از آنها خداحافظی گرفت و به طرفم آمد.

خوشحال به طرف او دویدم دست هاشو به طرفم دراز کرد و گفت: امتحان چطور بود؟ چند می‌شوی داداش؟

گفتم: بیست دیگه! لبخندی زد و دوباره گفتم: آره دیگه داداش شما اینه.

مثل روز های قبل راه افتادیم، در راه آقایی که گاری در دست داشت و بستنی می‌فروخت و همه اش داد می‌زد می‌گفت: بستنی آی بستنی، نوبر بهاره بستنی، بیایید بچه‌ها بستنی برای شما آوردم.

وقتی بستنی فروش که بچه‌ها به دور او جمع شده بودند را دیدم که داد می‌زد: بستنی آی بستنی، نوبره بهار بستنی، به خواهرم گفتم: خواهر فردا ظهر که آمدیم برایم بستنی می‌خری؟ گفت: باشه داداش.

همین طوری که توی پیاده رو در حال گذر بودیم، مردی را دیدم که عصایی چوبی بدست داشت، لنگ لنگان با پیراهن رنگ ارتشی!

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۲۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۵۵ صفحه

حجم

۱۲۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۵۵ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان