کتاب سرباز دلم
معرفی کتاب سرباز دلم
کتاب سرباز دلم نوشته مبینا اقدسیان است. کتاب سرباز دلم، داستان عشقی عمیق بین دو جوان است که اتفاقی هولناک آنها را از هم دور میکند و سرنوشتشان را تغییر میدهد.
درباره کتاب سرباز دلم
داستان با مراسم عقد فاطمه زهرا شروع میشود، با مردی به نام سعید، میبینیم فاطمه زهرا از پدرش و همسرش متنفر است و بین اشک و غم جواب بله میدهد. به گذشته برمیگردیم.
فاطمه زهرا و محمد مهدی به هم علاقهداشتند، علاقهای شدید که تمام زندگیشان را پر کرده بود، اما محمد مهدی تصمیم میگیرد به عنوان مدافع حرم عازم سوریه شود. این تصمیم اوضاع را سخت میکند و این دو دلداده را از هم جدا میکند. سرنوشت قرار است سختیهای بیشتری سر راهشان قرار دهد. در کتاب سرباز دلم با این دو جوان همراه میشوید و روایتی جذاب را میخوانید. داستان دو راوی دارد و هر بخش یکی از راوی داستان خودش را بازگو میکند.
خواندن کتاب سرباز دلم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرباز دلم
۲سال قبل...
مامان ساکم رو داد دستم، خم شدم زمین و از پای مادرم بوسیدم؛ بعدش دست بابام رو گذاشتم رو قلبم، به پیشونی مهدیه یه بوسه زدم. همه آماده و بسیج که من برم سوریه؛ جای فاطمه زهرا خیلی خالی بود. دوست داشتم الان کنارم بود، اما حیف که نیست.
از خانواده خداحافظی کردم و پوتینهام رو پوشیدم. بندهای پوتینم رو یکی یکی بستم. اولین بار بود که با اردو، با بچههای مسجد میرفتیم سوریه. حاج قاسم هم بود، نماینده گردان و سرپرست گروهمون. ساک رو از دست مامان گرفتم که شروع کرد به گریه کردن
: - آخه چرا گریه میکنی قربونت برم؟ از همه خداحافظی کردم، مهدیه قرآن رو گرفت بالا سرم؛ قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم و بعدش رفتم سر کوچه؛ مهدیه کاسه آب رو نقش بر زمین کرد. دست راستم رو بالا بردم و گفتم یا علی و سوار مینیبوس شدم و عازم سوریه...
***
خودم رو سریع آماده کردم، ادکلن رو روی خودم خالی کردم. زود رفتم از میدان تا اینکه تاکسی گیر بیارم. اونم مگه پیدا میشد، با هر بدبختیای که بود خودم رو رسوندم به محل اعزام مدافعان حرم. چشمم دنبال محمدمهدی بود، ولی پیداش نمیکردم.
یهو چشمم خورد به حاج قاسم؛ با تمام توانم سمتشون دویدم
- سالم حاجی
- سالم دخترم
- محمد مهدی رو ندیدین؟
- چرا همین دور و براست
– ممنون
- خواهش میکنم
در همون لحظه محمدمهدی رو دیدم. در همون لحظه حاج قاسم گفت: اومد، چقدر حلال زاده است
- سلام.
- سلام، کجایی تو؟
- ببخش بریم
- با اجازه تون حاجی.
با حاج قاسم خداحافظی کردم. رفتیم پشت مینی بوسی که محمدمهدی قرار بود با اون به سوریه اعزام بشه
- من دل تو دلم نیست محمدمهدی
- چرا آخه عزیزم؟ نگران نباش، دارم آزمایشی میرم
- نمیتونم. انگار دارن تو دلم رخت میشورن؛ آزمایشی هم که باشه بالاخره میدان جنگه
- من قول میدم یک ماه دیگه، ور دل شما باشم. باشه؟
- باشه. نفس عمیقی کشیدم و چشم توی چشمش دوختم
- سوار مینی بوس شد و رفت...
***
با حاجی رفتیم سنگر، «لبیک یا مهدی» رو زمزمه میکردیم. داشتیم مهمات رو چک میکردیم که صدای انفجار شدیدی رو از نزدیکی شنیدیم. رفتیم دنبال اون صدا، تله بود. اولش نفهمیدیم. بعد انفجار دوم. گرد و خاک زیادی بلند شد. بازوی حاجی، زخم برداشته بود. آستینم رو دادم بالا و پارچهاش رو جر دادم و اونو روی زخم حاجی بستم آروم. با حاجی عقب نشینی کردیم. باید دکتر میآوردم بالا سرش، اما هر چی گشتم، دکتر رو پیداش نکردم. اومدم سنگر. هر دومون خیز برداشتیم و لبه دیوار رو با احتیاط نگاه کردیم.
چصدا از توی سه تا خانهای میومد که توی یک آبادی مشرف به اونجا قرار داشت. حتی داخل حیاطشان در دیدرس ما قرار داشت. دقیق که گوش میدیم، میفهمیم صدا از خانه سمت چپ میاد. با دوربین به داخل خانه نگاه میکنم، جز یک نفر، کسی در آنجا نیست. سریع تفنگ رو بر میدارم و سر لبه تفنگ رو نشونه میرم.
حاجی میخواد مانع این کار بشه، ولی اهمیتی نمیدم. گلوله رو شلیک میکنم. اون داعشی میمیره، میرم داخل خانهها رو میگردم
چند تا خرت و پرت پیدا میکنم و میبرم واسه بازو حاجی؛ بعد از اینکه زخم حاجی رو میبندم، درد بازوش کمی آروم میشه و به خواب میره. دلم نگران فاطمه زهرا است
حجم
۹۳۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۹۳۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه