کتاب امروز تو دیروز من است...
معرفی کتاب امروز تو دیروز من است...
کتاب امروز تو، دیروز من است اثر نسرین رفیعیمنش است که چهار داستان برای علاقهمندان به داستان کوتاه دارد.
درباره کتاب امروز تو، دیروز من است
این کتاب چهار داستان با عناوین اعتراف میکنم، امروز تو، دیروز من است، دو محله بالاتر از خانه آرزوها نبود، خانم مهندس رییس دارد. داستانهای جذاب این کتاب شما را به تجربه زندگیهای تازه میبرد، تجربه احساساتی و اتفاقاتی که فرصت از سر گذراندن آنها را در زندگی عادیتان ندارید.
خواندن کتاب امروز تو، دیروز من است را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی و داستانهای کوتاه فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب امروز تو، دیروز من است
کوچههای پشت بازارچه را تند و تند پشت سر میگذاشتم و دل تو دلم نبود که سریع برسم. خدا خدا میکردم پدرم از سر کار برنگشته باشد وگرنه بهحسابم میرسید. سریع رفته بودم تا چندتا از لباسهایم را برای عاطفه ببرم. قرار بود شب بروند عروسی و میخواست به خودش برسد و حسابی شیک و پیک کند. طفلک چه ذوقی داشت. راستش من هم دلم لک زده بود برای عروسی و بزن و بکوب. خانوادهٔ ما هم بدتر از عاطفه وضع درست و حسابی نداشت، ما هم نوجوان و حسرت به دل. توی مدرسه بعضی بچهها که کمی وضع مالی بهتری داشتند، از مهمانیهایشان صحبت میکردند یا از رستوران رفتنهای خانوادگی و گردشهای دستجمعی یا از عشق و عاشقیهای یواشکیشان.
پدر مریم توی بازار مغازهٔ خواروبار فروشی داشت و وضع مالیشان بد نبود. به ما که میرسید هی از خانهٔ مادربزرگش میگفت و مرغ و چلوهایی که وقتی روزهای جمعه دور هم جمع میشدند، میخوردند. مدام فخرفروشی میکرد. بعضی وقتها موبایلش را یواشکی میآورد مدرسه و عکس پسر عمویش را نشان میداد که عاشقش بود و برای هم نشان شده بودند. از ماشین و وضع مالی عمویش میگفت و اینکه قرار است پسرعمویش بعد از سربازی برود وردست پدرش کار کند و بعد آنها با هم ازدواج کنند.
وای که من و عاطفه چه حرصی میخوردیم. به خاطر همین حرص خوردنها بود که یک روز رفتیم دفتر مدرسه و مریم را لو دادیم و خانم ناظم موبایلش را گرفت. دلمان خنک شده بود و یک جورهایی از این بدجنسی شاد بودیم. آن روز بین راه مدرسه تا خانه کلی زیر چادر از کاری که کرده بودیم ریز ریز خندیدیم و اصلاً هم دلمان برای مریم نسوخت. من و عاطفه اصلاً موبایل نداشتیم ولی جلوی مریم و بچههای کلاس میگفتیم که چون موبایل در مدرسه ممنوع است با خودمان نمیآوریم. دورهمی و جمع شدن خانوادگی هم در کار نبود. پدرهایمان کارگر بودند و به زور شکم خانوادمان سیر میشد، چه برسد به اینکه بخواهیم مهمانی و تولد برگزار کنیم. اطرافیانمان هم بدتر از خودمان همه دستشان به زور به دهانشان میرسید. آخرین باری که کسی را دعوت کرده بودیم تولد هشت سالگی محمدجواد برادرم بود، رفته بود تولد یکی از همکلاسیهایش و دلش تولد میخواست. از بس تولد تولد کرد، بنده خدا مامانم دو کیلو میوه خرید و خودش کیک سادهای درست کرد و خاله و دایی و عمو و مادربزرگهایم را دعوت کرد که مثلاً شب تولد بگیریم. بهخاطر همین چند قلم میوه و کیک از دو ماه پیش یواشکی پول پسانداز کرده بود که به پدرم فشار مالی وارد نشود. یک دوچرخهٔ دست دوم هم برایش کادو خریدند. طفلک چه ذوقی کرده بود. حالا وضع ما نسبت به خانوادهٔ عاطفه کمی بهتر بود. ما فقط دو بچه بودیم و مادرم توی خانه برای کمک خرج بودن کارهای خانگی میکرد. ترشی و سبزی آماده میکرد، کمی هم خیاطی بلد بود و برای من و محمدجواد گاهی وقتها لباس میدوخت و ظاهرمان را مرتب میکرد.
عاطفه شش خواهر و برادر قد و نیم قد داشت و یکی هم توی راه داشتند. جمعیتشان خیلی زیاد بود. عاطفه هم طفلک دختر بزرگ بود و از مدرسه که میرسید خانه باید به کارها رسیدگی میکرد. مادرش با اینکه سنوسالی نداشت پشت سرهم شش بچه آورده بود و خیلی شکستهتر از سنش بهنظر میرسید. مادربزرگ پیرشان هم با آنها زندگی میکرد و بهقول عاطفه شده بود بلای جان مادرش. مدام راه میرفت و امرونهی میکرد و بنده خدا مادر عاطفه با آن وضعیتاش باید به همهٔ کارهای مادرشوهرش رسیدگی میکرد. کسی هم جرأت نداشت بگوید بالای چشماش ابروست، شروع میکرد به ناله و نفرین و پدر عاطفه را میانداخت به جان مادرش. طفلک عاطفه برای اینکه مادرش از شر دعواهای پدر و مادربزرگش راحت باشد تا میرسید خانه شروع میکرد به انجام دادن کارها تا مادرش کمی آسودهتر باشد. تا کارهای خانه و بچهها را انجام میداد شب میشد و وقتی برای رسیدگی به درس و کارهای مدرسه نداشت. همیشه سر کلاس چُرت میزد و به زور وقت میکرد درس بخواند تا نمره بیاورد ولی استعداد عجیبی در نقاشی داشت. هیچ کلاسی نرفته بود ولی نگاه هر منظرهای میکرد تمام جزئیات را بهخاطر میسپرد و بعد بدون کم و کاست روی کاغذ میکشید. مطمئنم اگر فرصتش را پیدا میکرد نقاش خوبی میشد.
چند روز بعد از همان عروسی که رفته بودند، برایش خواستگار آمد. میگفت توی همان عروسی دیدنش، فکر میکرد لباسم برایش خوش یمن بوده و با آن لباس آنقدر به چشم آمده که بختش باز شده!
پسرک تازه از سربازی آمده بود و توی یک مغازه مکانیکی شاگرد بود. مادرش عاطفه را در عروسی دیده و پسندیده بود. بهنظر من که برای ازدواجش زود بود ولی انگار خودش بدش نمیآمد ازدواج کند؛ یعنی مادرش توی گوشش خوانده بود که ازدواج برایش بهتر است. فکر میکرد از آن خانه و بیپولی و رسیدگی به خواهر و برادرهای کوچکترش خلاص میشود. فکر میکرد یک نفر پیدا شده تا او را به آرزوهایش برساند. میخواست برود جایی که کسی بفرستدش کلاس نقاشی تا نقاش بزرگی بشود. برایش موبایل بخرد و ببردش تفریح و گردش و برایش تولد بگیرد و یکهو بیخبر برایش کادو بیاورد و خوشحالش کند.
پدر و مادرش هم که از خداخواسته، میخواستند هر چه زودتر یک نان خورشان کم بشود.
مغازهای که پسرک کار میکرد توی همان محلهٔ خودمان بود. از جلوی مغازه که رد شدیم عاطفه با آرنج از زیر چادر زد به پهلویم که یعنی بله طرف را ببین! سبزه بود و ریز نقش و یک سبیل نازک پشت لبش داشت. خیلی معمولی بود و چنگی به دل نمیزد...
حجم
۴۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵ صفحه
حجم
۴۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵ صفحه
نظرات کاربران
جالبه خیلی تو زندگیمون میبینیم