دانلود و خرید کتاب مفرد مذکر غائب علی موذنی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب مفرد مذکر غائب

کتاب مفرد مذکر غائب

معرفی کتاب مفرد مذکر غائب

نمایش‌نامه مفرد، مذکر، غایب اثر علی موذنی است که به زندگی ملیکا (نرجس‌خاتون) مادر گرامی حضرت ولی عصر (عج) می‌پردازد.

درباره کتاب مفرد مذکر غایب

این اثر درباره زندگی ملیکا یا نرجس‌خاتون مادر گرامی امام عصر(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) است، این نمایش‌نامه از آشنایی ایشان با کنیزی عرب می‌گوید که وظیفه‌ تدریس زبان عربی را دارد و واسطه‌ای برای تعبیر خواب‌های ملیکا و آشنا کردن هرچه بیشتر او با خاندان اهل بیت(علیهم‌السلام) و در نهایت ازدواج با شخص امام حسن‌ عسکری(علیه‌السلام) است.

علی موذنی بسیار خوب و ماهرانه دیالوگ‌ها را با زبانی شیرین و داستانی به تصویر می‌کشد و به نوعی موشکافانه دغدغه‌ها و شرایط احساسی افراد نمایش را نشان می‌دهد و عشق سرشار نرجس‌خاتون به امام یازدهم شیعیان را به زیبایی بیان می‌کند.

علی مؤذنی با کتاب مفرد مذکر غایب در جشنواره دوسالانه کتاب مهدوی به رتبه نخست در بخش ادبی دست یافت و از او تقدیر شد.

 خواندن کتاب مفرد مذکر غایب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به نمایشنامه به ویزه با موضوعات مذهبی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب مفرد مذکر غایب

(صدای امواج و پرندگان دریایی و همهمه‌ی ساحل‌نشینان. ملیکا با لباس خدمتکاران و توری بر چهره بر سکویی نشسته است)

عمر و بن یزید: این تور را به زبان خوش از روی صورتت بر می‌داری یا نه؟

ملیکا: دست به آن بزنی، خود را چنان زخم خواهم زد که کسی رغبتی به خریدنم نکند.

(مردی از سمت راست وارد صحنه می‌شود و آن دو را زیر نظر می‌گیرد)

عمر و بن یزید: از دست تو خسته شدم. آخر باید چهره‌ات را ببینند که حاضر به خریدنت شوند!

ملیکا: آن که باید، خود از راه می‌رسد و مرا می‌خرد.

عمروبن یزید: (عصبی) هووم...

(مشتری وارد صحنه می‌شود و جلوی آنها توقف می‌کند و به برانداز ملیکا می‌پردازد)

عمروبن یزید: بفرما برادر... سالم سالم است... و با اصل و نسب. (به ملیکا) حالا وقتش است که تو را برداری.

(دست پیش می‌برد تا تور را بردارد. ملیکا سرش را پس می‌کشد و نیم‌خیز آماده حمله می‌ایستد. مشتری به اعتراض به عمرو می‌نگرد. عمرو مستأصل شانه بالا می‌اندازد)

عمرو: (بهانه‌ای جور می‌کند) بس که عفیف و نجیب است، حاضر به برداشتن تور نمی‌شود. اگر بگویم او را تاکنون درست ندیده‌ام، باور می‌کنی؟

مشتری: (به ملیکا) یعنی تو را ندیده بخرم؟

ملیکا: از من به تو جز رنج نخواهد رسید!

مشتری: (ترغیب به خریدن می‌شود) حاضرم برای او سیصد اشرفی طلا بدهم، زیرا او به عصمت خویش ارج بسیار می‌گذارد.

عمرو: (کاملاً راضی و مشتاق) فروختم!

(مشتری کیسه‌ای زر از پر شال خویش بیرون می‌آورد. عمرو آن را روی هوا می‌قاپد و شروع می‌کند تند تند به جمع و جور کردن بساطش و در همان حال می‌گوید)

عمرو: در این معامله ضرر در فروختن است و سود در خریدن.

مشتری: پس چرا می‌فروشی؟

عمرو: از روی عادت!

ملیکا: پولت را ضایع نکن، ای مرد. امکان دارد گوشه‌ی چشمی از من ببینی، و اگر بخواهی به زور متوسل شوی، خود را هلاک خواهم کرد.

مشتری: او چه می‌گوید؟

عمرو: همه‌شان ابتدا همین را می‌گویند، اما خیلی زود... (بازوی مشتری را می‌گیرد) هر چه با اصل و نسب‌تر باشند، سرسخت‌ترند.

ملیکا: مطمئن باش به آنچه گفتم، عمل می‌کنم.

عمرو: با او به خوبی رفتار کن. ارزشش را دارد.

(ملیکا خشمگین بر می‌خیزد. عمرو می‌رود. مشتری نگاهی به ملیکا و نگاهی به عمرو می‌اندازد و در این فاصله تصمیمی را که باید، می‌گیرد. سوی عمرو می‌دود و بازوی او را از پشت می‌گیرد)

مشتری: ببین، من حوصله‌ی دردسر ندارم. معامله فسخ است، پولم را پس بده بروم.

عمرو: (سرسختانه) معامله را که سرگرفته، یک سویه فسخ می‌کنی؟ من هم باید راضی به فسخ آن باشم یا نه؟ که نیستم!

(می‌خواهد برود. مشتری خنجر می‌کشد و آن را بر پهلوی عمرو می‌گذارد)

مشتری: پس زندگی‌ات را فسخ می‌کنم.

(عمرو کوتاه می‌آید و کیسه‌ی زر را از پر شال بیرون می‌آورد و به مشتری می‌دهد. مشتری همچنان خیره به عمرو کیسه‌ی زرا را به هوا می‌اندازد و می‌گیرد و آن را وزن می‌کند! خنجرش را غلاف می‌کند و می‌رود. عمرو راه رفته را باز می‌گردد وسایلش را به زمین می‌کوبد)

عمرو: صاحب چه بخت بدی بودی تو!

(می‌نشیند و زانوی غم به بغل می‌گیرد)

ملیکا: در فروش من تعجیل نکن.

عمرو: مویم سفید می‌شود و دندان‌هایم سیاه، و تو روی دستم می‌مانی!

ملیکا: آیا نباید آن کس که به تملک او در می‌آیم به دلم بنشیند؟

(مردی که آنان را زیر نظر داشته، نزدیک می‌شود)

عمرو: آمدیم و کسی به دل تو ننشست، تکلیف من چیست؟

مرد: سلام بر عمروبن یزید!

(عمرو در او دقیق می‌شود و او را می‌شناسد و خوشحال به پا می‌خیزد)

عمرو: السلام جناب بشر بن سلیمان!

(مصافحه می‌کنند)

بشر بن سلیمان: می‌بینم که بار تازه ‌آورده‌ای.

(عمرو به جای پاسخ، آهی از دل بر می‌کشد)

بشر: از قرار رومی است.

(عمرو پاسخی نمی‌دهد)

بشر: قیمتش چند است؟

عمرو: (نامطمئن) سیصد!

بشر: نام شما چیست، خواهرم؟

عمرو: (به شوق آمده) نرجس!

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۱ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۱ صفحه