دانلود و خرید کتاب راز سربند فاطمه دولتی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب راز سربند اثر فاطمه دولتی

کتاب راز سربند

نویسنده:فاطمه دولتی
امتیاز:
۳.۸از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب راز سربند

کتاب راز سربند نوشته فاطمه دولتی است. کتاب راز سربند روایت زندگی و سال‌ها رزم شهید علی‌اکبر جمراسی است. کتاب داستان مردی بزرگ را روایت می‌کند که شجاعتش شما را شگفت‌زده خواهد کرد.

درباره کتاب راز سربند

شهید علی‌اکبر جمراسی در ۳ فروردین‌ماه ۱۳۴۷ در روستای تلخابِ اراک به دنیا آمد. او مانند بسیاری از هم‌سالانش خود را به‌عنوان نیروی داوطلب به جبهه رساند، اما با سابقهٔ ۸۵ ماه حضور در خط مقدم شهید نشد. شهید جمراسی همراه دیگر دوستانش واحد اطلاعاتِ سپاه قم را سروسامان بخشید و توسعه داد. او که در تفحص شهدا نقشی پررنگ داشت، سال ۱۳۹۰، در آستانهٔ بازنشستگی برای مأموریتی به سردشت اعزام شد و طی عملیات تروریستی گروهک پژاک به شهادت رسید. این کتاب روایت زندگی این شهید بزرگوار است. 

کتاب حاضر بعد از پنج جلسه مصاحبهٔ سه‌ساعته با همسر، دختر، و پسر شهید، سه جلسهٔ دوساعته با مادر و خواهران و برادر شهید، چهار جلسهٔ سه‌ساعته با هم‌رزمان شهید، و بررسی خاطرات دست‌نویس دوستان و آشنایان شهید، تماشای مستند «اسوهٔ تفحص» و دیگر فیلم‌ها و عکس‌های به یادگار مانده از شهید، و از همه مهم‌تر، مطالعهٔ دو دفتر خاطراتِ شخصی به‌جا مانده از شهید نوشته شده است. 

خواندن کتاب راز سربند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به زندگی شهدا پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب راز سربند

ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. پلک‌های اکبر می‌رفت سمت سنگین شدن، که یک نفر با مشت به درِ خانه کوبید. یک بار، دو بار. اکبر از جا پرید. ننه نیم‌خیز شد و گفت: «کیه این وقت شب؟»

اکبر شانه بالا انداخت و راه افتاد سمت در، ننه هم دنبالش. زیرِ باران شلاقی، جعفر پسرِ مش‌یدالله ایستاده بود. با یک تشکِ مشماپیچ شده در دستش. جعفر تشک را در آغوش اکبر گذاشت و گفت کربلایی تشک را از شهر فرستاده و سفارش کرده تشک به دست اکبر برسد. چشم‌های اکبر از شنیدن این حرف برق زد. جعفر که رفت، خود را رساند به ننه.

ننه با دیدن تشک سری تکان داد و گوشه‌ای نشست. قلبش از این در زدن بی‌گاه و دیدن تشک تند می‌زد. اکبر اما حال ننه را نمی‌فهمید. مدام لبخند می‌زد و زبان می‌چرخاند روی لبش. خواب از سرش پریده بود. مشمای سیاهِ پیچیده شده دور تشک را کنار زد. ملحفهٔ زمینه‌سفید با گل‌های قرمز و زرد نمایان شد. اکبر تشک را زمین گذاشت، دستی به دماغش کشید و چاقوی قالی‌بافی ننه را از کنار دار برداشت. با دقت کوک‌های تشک را پاره کرد، ملحفهٔ گل‌دار دهان باز کرد و پارچهٔ کتانِ زیر تشک خودش را نشان داد.

اکبر چاقو را روی نخ‌های زیری کشید؛ کوک‌های کتان را هم برید و سفیدی پنبه زد بیرون. نگاهی به ننه انداخت و دستش را تا آرنج فرو کرد درون پنبه‌ها. چنگ زد و چنگ زد و وسط نرمی پنبه، زبری کاغذ را حس کرد. آرام کاغذها را بیرون کشید. دهانش خشک شد. نگاهی به بسته انداخت. انگار منتظر بیشتر از این‌ها بود که دوباره دست کرد درون تشک. کربلایی وسط تشک یک بستهٔ قطور دیگر هم گذاشته بود. کاغذها را به سینه فشرد. نفس راحتی کشید. بالا رفتن تعداد کاغذها یک معنا داشت: دفعهٔ پیش کارش را خوب انجام داده بود.

پدر و برادر پاییز و زمستان‌ها از تلخابِ اراک می‌رفتند قم. کربلایی لحاف و تشک می‌دوخت و علی‌اصغر درس می‌خواند. تلخاب مدرسهٔ راهنمایی نداشت و همین هم باعث می‌شد پسرها برای درس خواندن راهی غربت شوند.

چند ماه پیش اکبر فهمید کربلایی و علی‌اصغر در قم پای حرف‌های انقلابی می‌نشینند و اعلامیه پخش می‌کنند. به مرد بودنش برخورد. وقتی کربلایی برای تعطیلات آمد خانه، اکبر بهانهٔ شهر رفتن گرفت. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه