کتاب سرگیجه
معرفی کتاب سرگیجه
کتاب سرگیجه نوشته یاسمن فطورهچی است. کتاب سرگیجه درباره یک روز اداری نوشته شده است. این کتاب داستانی طنز دارد و نشر روزنه مار آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سرگیجه
در این داستان کوشش شده است به مشکلات ناشی از فرهنگ سازمانی در قالب طنز که پس از پرس و جو و مشاهده عینی در سازمانهای بزرگ دولتی شناسائی شده، پرداخته شود. در فصلهای مختلف داستان به مشکلات سازمانی و مدیریتی اشاره خواهد شد.
کتاب زبانی ساده و طنز دارد و ما را با خود به ادارات میبرد و هم میخنداند و هم باعث میشود بیشتر متوجه مشکلاتی شویم که همه با آن درگیر هستند.
خواندن کتاب سرگیجه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی طنز پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب سرگیجه
-پس اون چرا واسه من شاخ و شونه میکشه؟
- شما ببخشیدش جوونه کلهاش داغه... پسر خواست حرفی بزند که دوستش او را به داخل ماشین هول داد : برو رضا... ول کن دیگه... شر میشه... صلوات بفرستید. بعد از فرستادن صلوات نگهبان کمی آرام گرفت و ادامه داد: شما خودت هم اول دکمه یقهات رو ببند یه شونه هم میدم همین الان جلوی خودم موهاتو صاف کن
... -چشم میرم میآم موهامم شونه میکنم...
پسرجوانی با دماغ عملی و موهای تیغ تیغی از دور سالم کرد و وارد حیاط شد.
- ا...آقا مارو گرفتی؟ چرا پس به اون اوا خواهر ابرو برداشته چیزی نگفتی رفت تو؟ تابلو بود یه چیزی هم زده توحال خودش نبود ترسید بیاد جلو.
نگهبان با عصبانیت گفت: اون جعفر دومادمونه
- اوا دیدم قیافش شبیهتون بود... پس فامیلید؟!...خدابهتون ببخشه پسر خانواده داریه معلوم بود... حالا اجازه میفرمائید ما بریم؟
- ماشینو بیرون پارک کنید خودتون برید
- داداش یه چی میگیها نمیشه که فیلمبردار بدون دوربین بره. مردم چی میگن؟ خوبیت نداره... دختر جوانی سر از پنجره عقب ماشین بیرون آورد:
- چی شد آقای فراهانی؟
- هیچی خانوم شما تو ماشین باشین من حلش میکنم. دستش را روی شانه نگهبان گذاشت و او را به کناری برد: ببین برادر مارو اینجوری نگاه نکن ما کارمون ایجاب میکنه با لباس شخصی رفت و آمد کنیم. من نمیخواستم شمارو درگیر کنم وگرنه خودتون که میدونید به هرکسی که مجوز فیلمبرداری نمیدن اونم تویه سازمان دولتی با این حساسیتهایی که امروز در مورد ماهوارهها و اینترنت و رادیو و موبایل و اینا هست...می دونید که؟!...
نگهبان که معلوم بود چیزی از حرفهای او نفهمیده گفت: خیلی خوب اینو زودتر میگفتی گفتمان میکردیم... من که نگفتم نرید گفتم برید زود بیاید..!
- وقتی ماشین وارد حیاط شد دختر عینک طبی را از روی چشمان آرایش کرده خود برداشت و مقنعهاش را عقب کشید: اوف! بخیر گذشت...عجب گیری بودها!... چشمم دراومد با این عینکت، رضا چنده شماره چشمت؟..تو چه جوری رانندگی میکنی؟!...
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه
نظرات کاربران
اگه میخوای ، دنیاتو خودت خلق کنی، کتاب فراسوی شفای زندگی رو بخون رفیق