بریدههایی از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان
۳٫۲
(۱۶۰)
شجاعت پیوند عمیقتری با ناامیدی دارد. انسان هر چهقدر ناامیدتر باشد، بیشتر قدرت انجام دادن کارهای خطرناک را دارد.
Mary gholami
مرگ، با اینکه عظمتی به اندازهٔ خودِ زندگی دارد، بسیار ساده اتفاق میافتد: پوچ و بیهوده؛ درست مثل خودِ زندگی. اشتباه است اگر خیال کنیم مُردن ما با مُردن میلیاردها انسان دیگری که تابهحال مُردهاند و از این پس نیز خواهند مُرد خیلی متفاوت است. نه، مرگ یک حادثهٔ ساده است و همهٔ مرگها پوچ و بیهودهاند. مُردن در راه دفاع از یک سرزمین یا یک ارزش بزرگ با مُردن برای یک بستنیِ چوبی هیچ تفاوتی ندارد. مرگْ مرگ است: ساده و پوچ و ناگهانی، درست شبیهِ تولد.
MediaAsvad
در کنار موجهای بیخطر ساحل، دخترکِ موبوری داشت آبتنی میکرد، بدون کوچکترین توجهی به ما آدمهای بدبختبیچاره و دهها آدمی که روی اسکله ایستاده بودند. هنوز هم که هنوز است تصویر بازیهای شاد آن دخترک در ذهنم تازه است: میخندید و خودش را به دست موجهایی میسپرد که با او مهربان بودند. در دنیای کودکانهٔ او هیچ جایی برای رنج و سختیهای حاصل از بیعدالتی نبود. آزاد بود و باطراوت، مثل نسیمِ خنکِ آن روز آفتابی.
کتابخون
شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد
MediaAsvad
فقط کسی که عمیقاً به مرگ اندیشیده باشد از مرگ نمیترسد.
Mary gholami
اصلاً مگر کُردها هیچ دوستی بهجز کوهستان دارند؟
Mary gholami
سالها به کوهها فکر کرده بودم و جنگیدن با کسانی که میخواستند فرهنگ باستانی و هویت کُردها را نابود کنند. میخواستم نه در شهرها یا محیطهایی ساکت و بیدغدغه، بلکه در کوهها زندگی کنم. بارها تا نزدیکی انقلابها و طغیانهای درونیِ بزرگ پیش رفتم، اما هربار چیزی از جنس ترس با پوششی از افکار صلحطلبانه مانعم شد. بارها تا دامنههای کوههای سربهفلککشیدهٔ کُردستان رفتم، اما مدام این اندیشههای مبارزات مدنی و فرهنگی به شهرها کشاندم و قلم به دستم دادند. سالهای سال فکر کردم که به کوهها پناه ببرم و تفنگ به دست بگیرم و با کسانی که قلم را نمیفهمند به زبان خودشان بجنگم، اما هربار به عظمت و قدرت قلم اندیشیدم و پاهایم سست شدند. هنوز هم که هنوز است نمیدانم که روحم صلحطلب بود یا که میترسیدم. هنوز نمیدانم که از جنگ در کوهها و با تفنگ میهراسیدم یا از تهِ وجود باور داشتم که راه نجات کُردستان از لولههای تفنگ نمیگذرد.
MediaAsvad
انسان با درد متولد میشود…
انسان با درد زندگی میکند…
انسان با درد میمیرد...
انسان درد را میشناسد، انسان هر آنچه به درد مربوط میشود میفهمد. نالهها، فریادها، ضجهها، گریهها؛ انسان همهٔ اینها را حس و عمیقاً درک میکند.
Mary gholami
لحظاتی بعد اولین هدیهام را از استرالیا گرفتم: یک جفت دمپایی لاانگشتی جلو پاهای زخمخورده و بدن ویرانشدهام جفت شد. تمامِ صحنه این بود: اسکلتی ایستاده با چشمانی سبز، کتاب شعری خیسخورده در دستانش و پاهایی فرورفته در یک جفت دمپایی لاانگشتی.
کتابخون
غالباً ندانستن حقیقت آرامش خاطرِ بزرگی است. فهمیدن و پی بردن به حقیقت، در هر سطح و در هر جایگاهی، ترس یا اضطرابی در نهانِ آدم برمیانگیزد.
کتابخون
گرسنگی آنقدر قدرتمند هست که همهچیز را تحتتأثیر قرار دهد. اخلاق، وقتی که پای مرگ در میان باشد، بهشدت کُند و بیمصرف است.
کتابخون
در فرودگاه تهران هر چه فکر میکردم نمیدانستم چه با خود از ایران ببرم. واقعاً هم چیز باارزشی نداشتم. سهم من از سی سال زندگی و دوندگی در ایران هیچ بود. چه میتوانستم بیاورم جز یک کتاب شعر.
کتابخون
زندان گونهای از بیرحمی و خشونت را بر آدم تحمیل میکند، احساسی که مستقیم به خشونت ذاتی زندان برمیگردد. زندانی چارهای ندارد جز اینکه مانند یک لاکپشت سر در لاک انزوا فروببرد و پشتش را آمادهٔ هر نوع ضربه یا فشاری بکند: برای دفاع در برابر حصارها، زندانبانها، زندانیهای دیگر، و حس رهاشدگی در عمق آسمان و ستارهها و وسعت اقیانوس و شکوه جنگل و نارگیلها. ساده بگویم یک زندانی آنقدر توان ندارد تا برای بغلدستیاش دل بسوزاند و رنجهای دیگران را قاتی رنجهای خودش کند. و این واقعیت زندان است.
کتابخون
همیشه منتظرِ چیزی یا کسی بودن برایم نفرتانگیز است.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
انسان گمان میکند که همیشه این اتفاقاتِ مرگبار فقط برای دیگران میافتد و در آن شرایط باور به مرگ و نزدیکی به آن دشوار است؛ گمان میکند که همیشه مرگِ خودش با دیگران متفاوت است.
کتابخون
دیگران با دیدن پنگوئنِ ضعیف و ترسو احساس قدرتی کاذب میکردند و این خصوصیت انسانهای ضعیف است. در فروپاشی و نابودی و سقوطِ دیگران، همیشه رگههایی نیرومند و آشکار برای شادی وجود دارد
کتابخون
زندانی همیشه هویت خودش را با مفهوم آزادی شکل میدهد، بدین صورت که همیشه در تخیلش به دنیای پشت حصارها فکر میکند، و دنیای آزاد را در دلپذیرترین حالت در ذهنش میسازد. او هر لحظه با احساس آزادی زندگی میکند. معادلهٔ سادهای است: قفس در برابر آزادی؛ این تمام هویت یک زندانی است.
کتابخون
ترسْ قدرتِ عجیبی برای حرکت دادنِ آدمها دارد، اینکه آنها را به تکاپو وامیدارد و مسیرشان را تعیین میکند
fatemeh
فهمیدن و پی بردن به حقیقت، در هر سطح و در هر جایگاهی، ترس یا اضطرابی در نهانِ آدم برمیانگیزد.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
چه تفاوتی هست بین کسی که خونِ خیلیها را ریخته و کسی که خونِ او را میریزند؟ آدمکُش آدمکُش است، به همین سادگی. جایی خوانده بودم، یا شاید هم شنیده بودم، که کسی که قتل میکند جوانتر میشود، یا درستتر بگویم دیرتر پیر میشود. اما اینها هیچ اهمیتی ندارند، آدمکُش آدمکُش است با همهٔ خشونتی که در رنگ چشمها یا خطی مبهم و ریز در مرکز مردمکها نمودار میشود. این را مطمئنم که روح یک آدمکُشِ حرفهای بیش از هر جایی در چشمها و تیزی نگاههایش جمع میشود، و این را میشد با نگاه کردن به اکثر جیفوراِسها بهراحتی دریافت.
کتابخون
آوای دُهلْ رودخانه را متقاعد میکند جنازهٔ بادکرده را پس بدهد؛ رابطهای موسیقایی میان مرگ و طبیعت...
Shamim Valian
نزاع بین انسانها بر سر قلمروْ همیشه بوی گندِ خشونت و خونریزی داده است، حتی اگر این درگیری بر روی یک لنج کوچک و بر سرِ جایی به اندازهٔ بدن یک انسان باشد، آن هم تنها برای مدت دو روز.
Mina
همیشه انتظار کشیدن آزارم داده است.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
ترس از زندان و تنهایی آدمها را مجاب میکرد که پشت هیاهو و شلوغیهایی پنهان شوند که خودشان بهتر از هر کسی میدانستند تا چه اندازه دروغین است.
Mary gholami
دیگران با دیدن پنگوئنِ ضعیف و ترسو احساس قدرتی کاذب میکردند و این خصوصیت انسانهای ضعیف است. در فروپاشی و نابودی و سقوطِ دیگران، همیشه رگههایی نیرومند و آشکار برای شادی وجود دارد
کتابخون
اما زندان که طولانیتر میشود، آرامآرام همین سلام دادنهایی که روزگاری شاید از سر محبت بودند منبعی برای تولید رنج میشوند. مانند این است که اعضای خانواده چپوراست به همدیگر سلام کنند یا مجبور شوند زورکی لبخندهایی مصنوعی تحویل هم بدهند. عذابِ سلام دادن بهحدی میشود که وقتی از کنار هم رد میشویم طوری وانمود میکنیم که یکدیگر را ندیدهایم، شبیه عبور سایههایی بدون چشم، یا ماشینهایی با شیشههای دودی که تنها خط مستقیممان را میبینیم.
Cmactavish
برای بقا باید حیوان بود، البته نه مانند حیواناتی که از روی غریزهشان رفتار میکنند، بلکه حیواناتی هوشمند و فرصتطلب از جنسِ انسان. تفاوت آشکاری است بین یک بُزِ معصوم، که بدون هیچ ادعایی برای خودش میچرد، و انسانی وحشی، که برای بقا با رودههای پیچدرپیچش به همهجا و حتی به همنوعش حمله میکند. بدبینانه است، اما حقیقت است.
کتابخون
انتظار کشیدن همواره رنجآور است و یک شکنجهٔ آشکار با ابزار زمان در دل زمان.
MasihReyhani
شجاعت پیوند عمیقی با حماقت دارد.
فتاحی
مرگ، با اینکه عظمتی به اندازهٔ خودِ زندگی دارد، بسیار ساده اتفاق میافتد: پوچ و بیهوده؛ درست مثل خودِ زندگی. اشتباه است اگر خیال کنیم مُردن ما با مُردن میلیاردها انسان دیگری که تابهحال مُردهاند و از این پس نیز خواهند مُرد خیلی متفاوت است. نه، مرگ یک حادثهٔ ساده است و همهٔ مرگها پوچ و بیهودهاند. مُردن در راه دفاع از یک سرزمین یا یک ارزش بزرگ با مُردن برای یک بستنیِ چوبی هیچ تفاوتی ندارد. مرگْ مرگ است: ساده و پوچ و ناگهانی، درست شبیهِ تولد.
شیدا
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان