شاید یک دقیقه نگذشت که حس کرد با تمام طبیعت زندگی میکند و هوای نمناکی را که از روی شاخه درختها میگذشت با لذت و آرامش تنفس میکرد.
محمدرضا
کدام آبادی؟ مغولها که آمدند دیگر آبادی نگذاشتند!
محمدرضا
چیزی که شگفت انگیز بود، ترس او به کلی ریخته بود؛ نه از ببر میترسید و نه از پلنگ، بلکه برعکس مقدم آنها را آرزو میکرد تا از درد و رنج او را برهانند.
محمدرضا
شاهرخ، خم شد، دست چپش را در آب چشمه فرو برد، آب خنک پوست او را نوازش کرد و این احساس مانند جریان برق به تمام تنش سرایت کرد.
محمدرضا
پنج روز بود که شاهرخ در میان جنگل «هزار پی» ویلان و سرگردان با زخم بازویش بدون اراده پرسه میزد.
محمدرضا
این طبیعت دلربا و مکار پر از دام و شکنجه که از هر سو او را احاطه کرده بود و مانند یک مرده دم میزد تا شیرهٔ زندگیها را در خودش بکشد!...
محمدرضا
این میوهها را از قدیم میشناخت. نوکر پیرشان اسفندیار که او را با برادر کوچکش به گردش میبرد و همیشه از جهانگردیهای خودش و از مردمان پیشین گفتگو میکرد
محمدرضا
سرش را تکان داد و با لحن خیلی سختی به اهریمن بد گفت، به تمام طبیعت نفرین فرستاد. این طبیعت مکار و آب زیر کاه که این همه بلاها به وجود آورده بود این همه ناخوشیها، طاعون، وبا، خوره،...، مغول.
محمدرضا
لحظهای درد بازویش را فراموش کرد.
محمدرضا