از گوشهٔ نیمهباز پرده آسمان را میپاییدم؛ کمی ابری بود. این بند از شعر اخوان را در ذهن مرور میکردم:
ابرهای همه عالم، شب و روز،
در دلم میگریند.
صبا
گفتم: کتاب را معمولا باید خرید.
و بعد، با غرور مخصوص روزگار جوانی، اضافه کردم: آخر کتاب را نباید بیهوده پخش کرد؛ بیارزش میشود.
صبا
چهرهٔ جوانش در زیر آفتاب چین میخورد، و من خطوط رنج را آشکاره از آن میخواندم. از توجه به رفتارش غمی در دلم موج میزد. میخواستم بدوم و کمکش کنم؛ اما او، تمام عمر، از پذیرفتن کمک دیگران بیزار و بینیاز بود ــ و تصور این حالت در ذهنم نقشی جاودانه زیبا از او ساخته است؛ و عظمت روح، عطوفت و یاریگری و صفای ضمیرش، به رغم ضعف ظاهر، همیشه موجب شگفتیی من و نزدیکان او میشد.
صبا
کودکستان امریکایی را نیز که یک میسیون مذهبیی امریکایی ادارهاش میکرد به یاد دارم و رقص خود را در جشن پایان سال «تحصیلی»(!) در نقشگُل زرد با دامن اُرگانزای پُرچین و زرد. و چرا گُل زرد؟ در حالیکه لباس رفیقم را که سُرخ بود و در نقش گُل سرخ میرقصید دوستتر میداشتم. اصلا شعری هم که او میخواند موزونتر بود: «گُل سرخم، شاه گُلها، شاه گُلها، شاه گُلها...» و من بایست میگفتم: «گُل زردم، سلطان گُلها، سلطان گُلها، سلطان گُلها...» و هرچه واژهها را تند و کند میکردم، موزون نمیشد و از همان دو/سه سالگی اندک قدرتی در شناخت وزن داشتم که سلطان را مخفّف کنم و بگویم: «گُل زردم، طان گُلها، طان گُلها...» و دیگر در یادم نمانده است که بالاخره با این سلطان چگونه کنار آمدم. پسرم در حاشیهٔ یکی از مقالاتم نوشته است: «هیچ وقت با هیچ سلطانی کنار نیامدی.»
فریده سَنچولی