
بریدههایی از کتاب مجموعه داستانها و یادنوشتهها
۱٫۰
(۱)
از گوشهٔ نیمهباز پرده آسمان را میپاییدم؛ کمی ابری بود. این بند از شعر اخوان را در ذهن مرور میکردم:
ابرهای همه عالم، شب و روز،
در دلم میگریند.
صبا
گفتم: کتاب را معمولا باید خرید.
و بعد، با غرور مخصوص روزگار جوانی، اضافه کردم: آخر کتاب را نباید بیهوده پخش کرد؛ بیارزش میشود.
صبا
چهرهٔ جوانش در زیر آفتاب چین میخورد، و من خطوط رنج را آشکاره از آن میخواندم. از توجه به رفتارش غمی در دلم موج میزد. میخواستم بدوم و کمکش کنم؛ اما او، تمام عمر، از پذیرفتن کمک دیگران بیزار و بینیاز بود ــ و تصور این حالت در ذهنم نقشی جاودانه زیبا از او ساخته است؛ و عظمت روح، عطوفت و یاریگری و صفای ضمیرش، به رغم ضعف ظاهر، همیشه موجب شگفتیی من و نزدیکان او میشد.
صبا
کودکستان امریکایی را نیز که یک میسیون مذهبیی امریکایی ادارهاش میکرد به یاد دارم و رقص خود را در جشن پایان سال «تحصیلی»(!) در نقشگُل زرد با دامن اُرگانزای پُرچین و زرد. و چرا گُل زرد؟ در حالیکه لباس رفیقم را که سُرخ بود و در نقش گُل سرخ میرقصید دوستتر میداشتم. اصلا شعری هم که او میخواند موزونتر بود: «گُل سرخم، شاه گُلها، شاه گُلها، شاه گُلها...» و من بایست میگفتم: «گُل زردم، سلطان گُلها، سلطان گُلها، سلطان گُلها...» و هرچه واژهها را تند و کند میکردم، موزون نمیشد و از همان دو/سه سالگی اندک قدرتی در شناخت وزن داشتم که سلطان را مخفّف کنم و بگویم: «گُل زردم، طان گُلها، طان گُلها...» و دیگر در یادم نمانده است که بالاخره با این سلطان چگونه کنار آمدم. پسرم در حاشیهٔ یکی از مقالاتم نوشته است: «هیچ وقت با هیچ سلطانی کنار نیامدی.»
فریده سَنچولی
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
f.tehrani1990
این بند از شعر اخوان را در ذهن مرور میکردم:
ابرهای همه عالم، شب و روز،
در دلم میگریند.
بهراستی پر از ابر بودم.
f.tehrani1990
یارب، بَرِ خلق ناتوانم نکنی!
در بوتهٔ صبر امتحانم نکنی!
از طعنهٔ دشمنان مرا باکی نیست؛
مستوجب رحم دوستانم نکنی!
f.tehrani1990
گفت: «روش چی بینویسم؟» حکایت گلستان به یادم آمد:
یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت. پرسیدند: بر صندوق گورش چه نویسیم؟ گفت: آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن...
اما از همان روز اول این آیه در سرم میگشت که: انا للّه... شب قبل، تمام شب، به برگردان فارسیی مناسبی از آن فکر کرده بودم؛ و صبح بر کاغذی نوشته بودم که: همگان از خداییم و سویش باز میگراییم (چه آسودهاند آنان که بهراستی بر این باورند)،
f.tehrani1990
حجم
۴۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۶۸ صفحه
حجم
۴۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۶۸ صفحه
قیمت:
۲۶۳,۰۰۰
تومان