بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب از غبار بپرس | طاقچه
تصویر جلد کتاب از غبار بپرس

بریده‌هایی از کتاب از غبار بپرس

نویسنده:جان فانته
ویراستار:محسن کیانی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۲۸ رأی
۳٫۵
(۲۸)
ما اصلاً زنده نبودیم، به زنده بودن نزدیک می‌شدیم، ولی هیچ‌وقت به‌ش دست پیدا نمی‌کردیم.
نازنین بنایی
من واسهٔ آدمی که به تعهداتش عمل نمی‌کنه احترامی قایل نیستم.
پویا پانا
حالم به‌هم می‌خورد از جماعت مبتذل و عامی دوروبرم
پویا پانا
من یه امریکایی بودم و بدجوری هم به‌ش افتخار می‌کردم. این شهر بزرگ، این پیاده‌روهای مقتدر و ساختمون‌های مغرور، این‌ها صدای امریکای من بودن. ما امریکایی‌ها از ماسه و کاکتوس یه امپراتوری تراشیده بودیم. ملت کامیلا هم شانسش رو داشتن، ولی شکست خورده بودن. ما امریکایی‌ها از پسش براومده بودیم. خداروشکر به خاطر کشورم. خداروشکر که من یه امریکایی به دنیا اومده بودم.
Toobakiani
عشق همه‌چیز نبود. زن‌ها همه‌چیز نبودن. یه نویسنده باید انرژیش رو ذخیره کنه.
پویا پانا
خوب بود که شب بود و باید ممنون تاریکی می‌بودیم، وگرنه نمی‌فهمیدیم که یک روز گذشت و روز دیگه‌ای شروع شده.
پویا پانا
اون وقت‌ها بیست سالم بود. به خودم می‌گفتم هر چه باداباد باندینی، عجله نکن. ده سال وقت داری تا یه کتاب بنویسی، پس سخت نگیر، برو بیرون و دربارهٔ زندگی یاد بگیر، برو خیابون‌ها رو بگرد. مشکلت اینه؛ جهالت نسبت به زندگی. خدای من، آخه مرتیکه حالیت هست که تو تا حالا با هیچ زنی تجربه‌ای نداشتی؟ ای بابا داشتم، خیلی هم داشتم. دِ نه دِ، نداشتی. تو به یه زن احتیاج داری، به حموم احتیاج داری، به مایهٔ فوری‌فوتی احتیاج داری، به پول احتیاج داری. می‌گن قیمتش یه دلاره، می‌گن تو جاهای معرکه قیمتش دو دلاره، ولی پایین تو پلازا یه دلاره؛ عالیه، فقط موضوع اینه که تو یه دلار رو نداری، و یه چیز دیگه هم این‌که تو بزدلی، حتا اگه یه دلار رو هم داشتی باز هم نمی‌رفتی، چون یه‌بار تو دنوِر فرصت داشتی بری و نرفتی. نه جناب بزدل، تو می‌ترسیدی و هنوز هم می‌ترسی، و خوشحالی که یه دلار رو نداری.
نازنین بنایی
جایی که ستوان گلان قصهٔ دختر توی برج را می‌گوید: آن یکی دختر را مثل برده، مثل جنون‌زده‌ها، و مثل یک گدا دوست داشت. چرا؟ از غبارِ روی جاده بپرس و از برگ‌های فروافتاده، از خدای اسرارآمیزِ زندگی بپرس؛ چرا که هیچ‌کس دلیل این چیزها را نمی‌داند. دختر به او هیچ‌چیز نداد، نه، هیچ به او نداد و بااین‌حال او ممنونش بود. دختر گفت «آرامش و غفلت را به من بده!» و تنها تأسف مرد این بود که چرا دختر از او زندگی‌اش را نخواسته بود.
پویا پانا
دنیا یه افسانه بود، یه سطح شفاف، و همهٔ چیزهای روش فقط واسهٔ یه مدت کوتاه این‌جا بودن؛ همهٔ ما، باندینی و هَکمِث و کامیلا و ورا، همهٔ ما فقط واسهٔ یه مدت کوتاه این‌جا بودیم، و بعد یه جای دیگه می‌بودیم؛ ما اصلاً زنده نبودیم، به زنده بودن نزدیک می‌شدیم، ولی هیچ‌وقت به‌ش دست پیدا نمی‌کردیم.
Samin
زندگی! ای تراژدی تلخ و شیرین، ای فاحشهٔ پُرزرق‌وبرق که به نابودی می‌کشانی‌ام!
پویا پانا
روزهای تیره‌ای است، مادر. دنیا پُر شده از زشتی. اما من تغییر نکرده‌ام و زندگی برایم از نو آغاز شده.
پویا پانا
قیافه‌ش دست‌نوشته‌ای از بدبختی و خستگی بود.
پویا پانا
گفت «ازت متنفرم.» تنفرش رو احساس کردم. می‌تونستم بوش کنم، حتا بشنوم که از وجودش بیرون می‌زنه، ولی دوباره پوزخند زدم. گفتم «امیدوارم این‌طور باشه. چون کسی که نفرت تو رو به دست بیاره حتماً یه حسنی داشته.»
صاد
چرا؟ از غبارِ روی جاده بپرس و از برگ‌های فروافتاده، از خدای اسرارآمیزِ زندگی بپرس؛ چرا که هیچ‌کس دلیل این چیزها را نمی‌داند.
AmirHossein
کتاب پشت کتاب از قفسه‌ها بیرون می‌کشیدم. چرا هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت؟ چرا هیچ‌کس فریاد نمی‌زد؟
پویا پانا
باندینی بی‌باک از هیچی نمی‌ترسه به‌جز ناشناخته‌های این دنیای پُر از عجایب مرموز. آیا مُرده‌ها احیا می‌شن؟ کتاب‌ها می‌گن نه، شب فریاد می‌زنه که بله.
پویا پانا
«تو چرا این‌قدر بدجنسی؟» گفتم «بدجنس؟ دختر عزیزم. من به یه‌اندازه به آدم و حیوون علاقه دارم. ذره‌ای خصومت توی وجود من نیست. هر چی نباشه تو نمی‌تونی هم آدم بدجنسی باشی و هم یه نویسندهٔ بزرگ.» چشم‌هاش مسخره‌م کرد. «تو یه نویسندهٔ بزرگی؟» «این چیزیه که تو هرگز نمی‌فهمی.»
پویا پانا
ما از این به بعد امیدوار به یک جهش بزرگ‌ایم به چیزهای خوب.
پویا پانا
کشیش‌ها سوگند فقر یاد می‌کنند و مجاز به خریدن چیزهایی مثل کتاب نیستند.
پویا پانا
جنگ در اروپا، سخنرانی هیتلر، مصیبت در لهستان، این‌ها تیترهای روز بودن. چه دری‌وری‌هایی! ای جنگ‌طلب‌ها! آهای اهالی قدیمی لابی هتل آلتا لوما، اخبار یعنی این، این‌جا؛ همین کاغذ کوچیکی که نوشته‌های شیک قانونیش داره به کتاب من اشاره می‌کنه! گور بابای هیتلر، این از هیتلر مهم‌تره، این دربارهٔ کتاب منه. دنیا رو تکون نمی‌ده، احدی رو نمی‌کشه، تفنگی رو شلیک نمی‌کنه، آه، ولی تا روز مرگ به یادتون می‌مونه، موقعی که درازبه‌دراز افتادین و نفس‌های آخر رو می‌کشین یاد این کتاب می‌افتین و لبخند می‌زنین.
Toobakiani
وقت‌هایی که قدر کافی اشربهٔ ارزون واسهٔ نوشیدن داشتم عمراً کتابخونه نمی‌رفتم. کتابخونه جای خوبی بود برای وقتی که نه چیزی واسهٔ نوشیدن داشتی و نه چیزی واسهٔ خوردن، و خانوم صاحب‌خونه هم بابت کرایهٔ عقب‌افتاده‌ش دربه‌در دنبالت می‌گشت. تو کتابخونه دست‌کم می‌تونستی از امکانات توالت استفاده کنی
A L I
داشتم غرق می‌شدم. دعا کردم، نالیدم و با آب مبارزه کردم، درحالی‌که می‌دونستم نباید باهاش مبارزه کنم. دریا اون‌جا آروم بود. غرش خیزاب‌ها از طرف ساحل بود. داد زدم، منتظر شدم، دوباره داد زدم. جوابی نیومد به‌جز شلپ‌وشولوپ دست‌هام و صدای موج‌های کوچیک ناآروم. بعد پای راستم از ساق تا انگشت‌ها گرفت. وقتی لگد پروندم درد کشید توی رونم. می‌خواستم زنده بمونم. خدایا، الان جونم رو نگیر! کورکورانه به طرف ساحل شنا کردم. بعد دوباره خودم رو توی خیزاب‌های بزرگ احساس کردم و شنیدم که بلندتر می‌کوبیدن. به نظر خیلی دیر می‌رسید. دیگه نمی‌تونستم شنا کنم، بازوهام خیلی خسته بود، پای راستم خیلی‌خیلی درد می‌کرد. تنها نکتهٔ مهم نفس کشیدن بود. جریان آب از زیر هجوم می‌آورد و من رو می‌غلتوند و می‌کشوند. پس این آخر کار کامیلا بود، و این آخر کار آرتورو باندینی بود
نازنین بنایی
آخه فایدهٔ توبه چیه، خاصیت خوب بودن چیه، خُب که چی که توی یه زلزله بمیری، آخه کی اهمیتی می‌ده؟ این‌جوری شد که رفتم وسط شهر؛ پس ساختمون‌های بلند این‌ها بودن، حالا دیگه بذار زلزله بیاد و من و گناه‌هام رو دفن کنه، آخه کی اهمیتی می‌ده؟ نه واسهٔ خدا مهمه و نه واسهٔ بندهٔ خدا که تو این‌جوری بمیری یا جور دیگه، بری زیر زلزله یا دارت بزنن، کی و چرا و چه‌طورش اهمیتی نداره.
نازنین بنایی
اون‌قدر آزارم دادن که هیچ‌وقت نمی‌تونستم مثل اون‌ها باشم، روندنم سمت کتاب‌ها، روندنم به درون خودم
☆Nostalgia☆
فانته از ستایش‌گران هامسون بود و عنوان این رمان را هم از سطری در یکی از رمان‌های او (پان، ۱۸۹۴) وام گرفته است،
پویا پانا
نصیحت من به همهٔ نویسنده‌های جوون کاملاً ساده‌ست. به‌شون توصیه می‌کنم هرگز از تجربه‌های جدید شونه خالی نکنن. تشویق‌شون می‌کنم عریان زندگی کنن، شجاعانه با زندگی کلنجار برن، با مشت‌های خالی به‌ش حمله کنن.
Samin
چیزی درونم تغییر کرده بود. ترسو بودم. بلند به خودم گفتمش؛ تو ترسویی. برام مهم نبود. یه ترسوی زنده بودن بهتر بود از یه دیوونهٔ مُرده بودن.
mahsasalehi
آه، لس‌آنجلس! به مه و غبار خیابون‌های تنهات بگو من دیگه تنها نیستم.
پویا پانا
روزهای معرکه، کرایهٔ پرداخت‌شده و پنجاه دلاری که هنوز توی کیفم مونده بود، روز و شب کاری نکردن جز نوشتن و فکر کردن به نوشتن؛ آه، چه روزهای شیرینی، روزهایی که بزرگ شدنش رو می‌دیدم، نگرانش بودم، خودم بود، کتابم بود، کلماتم بود، شاید مهم و شاید هم موندگار، ولی هر چی بود مال من بود،
پویا پانا
با مداد به دستم اشاره کرد و گفت «تو ناخن‌هات رو می‌جوی. نباید این کار رو بکنی.» دست‌هام رو کردم توی جیبم. «تو کی هستی که به من بگی چی‌کار باید بکنم؟»
nil

حجم

۲۲۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۴ صفحه

حجم

۲۲۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۴ صفحه

قیمت:
۵۷,۰۰۰
تومان