«وقتی میرفتیم چارباغ میخواستم تموم نشه این خیابون و کِش بیاد کِش بیاد کِش بیاد.»
باران
از مدرسهٔ چارباغ صدای اذان آمد. چراغهای هتل کمکم سو گرفت. عادلهدواچی فکر کرد، «خدا خودش چارهسازه.»
باران
«او در دل است و هیچ دلی نیست بیملال.»
باران
با هم... میرفتیم بالا. بالای سیوسهپل. چه شب عیدیِس. بش میگفتم پُرآب روونی زندهرود، نون بدهٔ مایی زندهرود. این دم عیدی، غمهام را بهتون بوگم میبری بشوری و یه قلب خوشحال برام بیاری؟ آی زندهرود، آی زندهرود...»
باران
مرگ در همین غوغاها اتفاق میافته. یکآن. نه بیشتر.
باران
«آدم که گم میکونِد یه چیزیا حتم بدون پیدا میکوند چیزای خُبخُبا. منم پیدا کردم.»
باران
«میدونی غمشاد چیه؟» مهدی گفته بود «لابد یک چیزیه شبیه بستنیفالوده یا هویجبستنی.» عادله گفته بود «یکی را به سامون میرسونی و وقتی میره جا خالیش دلِدا جمع میکونِد.
golnaz
نغمه مادر را دیده بود که در را باز کرده بود، نان را گرفته بود و با لهجهٔ اصفهانی صحبت کرده بود. دیشب مادر حرف زده بود و حالا انگار در هتل کار میکرد. عادله نغمه را دید و به او گفت «مادرِدون خُب مادریه. پشتی حالبدیش همهش شوماهایْد.» نغمه گفت «شما هم خیلی خوبید. انگار مادر همهٔ اصفهان شمایید.» عادله گفت «اون وقت که همهش بالاسرم قابلهست و ماما!» و خندید از ته دل. «حالام که بالاسرم همهش قابلمهس.»
Farhad Ahmadi Araghi