بریدههایی از کتاب هیاهوی زمان
۳٫۷
(۲۴)
«فقط وقتی استراحت داریم که رؤیا میبینم.»
❤ محمد حسین ❤
استبداد بهقدری در نابودی همهچیز خبره شده بود که چرا باید برای از میان بردن عشق تعلل میکرد؟ حال چه عمدی چه سهوی. استبداد از تو میخواست حزب و دولت و رهبر بزرگ و زمامدار و توده را دوست داشته باشی. ولی عشق فردی ــ بورژوایی و خاصنگر ــ حواس مردم را از آن عشقهای عظیم و والا و بیمعنا و بیخردانه پرت میکرد. و در چنین مواقعی مردم در معرض این خطر بودند که دیگر خودشان نباشند. اگر به اندازهٔ کافی میترساندیشان تبدیل به چیزی دیگر میشدند، چیزی خوار و حقیر: یک مشت تکنیک صِرف برای بقا. و به این ترتیب مشکلش فقط اضطراب نبود، اغلب ترسی هولناک را تجربه میکرد: ترس از اینکه روزهای آخر عشق فرا رسیده باشد.
❤ محمد حسین ❤
قدرت این را نمیفهمید. فکر میکرد اگر میزان قابلتوجهی از جمعیت را به قتل برساند و بقیه را با رژیم تبلیغات و هراس تغذیه کند، نتیجهاش میشود خوشبینی.
❤ محمد حسین ❤
اینجا نمیتوانی هم حقیقت را بگویی هم زندگی کنی. کسانی که تصور میکردند عملکرد قدرت را میشناسند و از تو انتظار داشتند با آن بجنگی، کسانی که فکر میکردند مردی در موقعیت تو این توانایی را دارد. به عبارت دیگر خونت را میخواستند. شهید لازم داشتند تا خباثت رژیم را به اثبات برسانند. ولی تو باید شهید میشدی نه آنها. ولی چندتا شهید لازم بود تا ثابت شود رژیم اهریمنی هولناک و خونخوار است؟ هر چه بیشتر بهتر.
❤ محمد حسین ❤
خب، به قول معروف زندگی قدم زدن در دشتودمن نیست. روح میتوانست به یکی از این سه راه نابود شود: با کاری که بقیه با تو میکردند، با کاری که بقیه باعث میشدند با خودت بکنی و با کاری که به میل شخصی با خودت میکردی. یکی از این سهتا کافی بود؛ هر چند اگر هر سه همراه هم بودند نتیجهاش مقاومتناپذیر بود.
Violette
چندبار رهبران و تکنوازها در دقیقهٔ آخر از اجرا سر باز زده بودند؟ گاهی بابت ترس و احتیاط ــ که طبیعی و قابلفهم بود ــ گاهی هم به خاطر اخطار قدرت.
❤ محمد حسین ❤
هنر متعلق به همه است و هیچکس. هنر متعلق است به همیشه و هیچوقت. هنر متعلق است به آنها که خلقش میکنند و آنها که حظش را میبرند. هنر نه مثل دوران گذشته متعلق بود به اشراف و حامیان مالی، و نه مثل حالا متعلق به حزب و مردم. هنر زمزمهٔ تاریخ است که بلندتر از هیاهوی زمان به گوش میرسد
Violette
قدیم قیصر خراج میخواست، مبلغی برای به رسمیت شناخته شدن قدرتش، درصدی از دارایی محاسبهشدهٔ هر کس. ولی همهچیز مشمول تغییر شده بود و قیصرهای جدیدِ کرملین سیستم را بهروزرسانی کرده بودند: حالا باید صددرصد دارایی محاسبهشدهات را خراج میدادی، اگر هم ممکن بود، بیشتر.
❤ محمد حسین ❤
چه چیز را میتوان برابر هیاهوی زمان قرار داد؟ تنها آن موسیقی درونمان ــ موسیقی هستیمان ــ که بعضی تبدیلش میکنند به موسیقی حقیقی. که اگر قدرتمند باشد و صادق و آنقدر ناب که بتواند هیاهوی زمان را خفه کند، بعد از گذشت دههها تبدیل میشود به زمزمهٔ تاریخ.
Violette
وقتی راستگویی ناممکن شد ــ چون به مرگی فوری میانجامید ــ حقیقت باید جامهٔ بدلی به تن میکرد.
❤ محمد حسین ❤
کشیش روستایشان او را با دعای خیر فرستاده بود تا برای وطن و تزار بجنگد. وقتی برگشت کشیش و تزار مُرده بودند و وطنش هم دیگر شباهتی به قبلش نداشت.
مهتاب
کجا بدبینی بدل میشود به ناامیدی مطلق؟
محمد علی شفیعی
انسانی عادی بودن یک مهارت حسادتبرانگیز است، اینکه بتوانی هر روز صبح با لبخند بیدار شوی
magi
آنها که قدرتمندند با مشکلات مواجه میشوند و آنها هم که قدرت کمتری دارند از مشکلات طفره میروند.
magi
آنی که شنید داشت از یاد میبرد چیزی را که گفته بود. ولی آنی که به یاد آورد تازه در ابتدای راه یاد آوردنش بود.
Ali Samouti
چه چیز را میتوان برابر هیاهوی زمان قرار داد؟ تنها آن موسیقی درونمان ــ موسیقی هستیمان ــ که بعضی تبدیلش میکنند به موسیقی حقیقی. که اگر قدرتمند باشد و صادق و آنقدر ناب که بتواند هیاهوی زمان را خفه کند، بعد از گذشت دههها تبدیل میشود به زمزمهٔ تاریخ.
امیدش این بود.
T.R
وقتی راستگویی ناممکن شد ــ چون به مرگی فوری میانجامید ــ حقیقت باید جامهٔ بدلی به تن میکرد. در موسیقی فولک یهودی، یأس خود را در جامهٔ رقص پنهان میکند. و به این ترتیب طعنه مخفیگاه حقیقت شد. چون گوش مستبد بهندرت شنواست.
Hosein
تقدیر؛ این فقط لغت قلنبهسلمبهای بود برای چیزی که هیچ کارش نمیتوانستی بکنی. وقتی زندگی به تو میگفت «و به این ترتیب» سر تکان میدادی و اسمش را میگذاشتی تقدیر
magi
دستها، دستهایی که رها میشدند، دستهایی که بهزور میگرفتند. وقتی بچه بود از مُردهها میترسید ــ میترسید از گور برخیزند و بگیرند و بِکشندش توی زمین سردوسیاه و چشمان و دهانش پُر شود از خاک. این ترسش کمکم برطرف شد چرا که فهمید دست زندگان خیلی هولناکتر است از دست مُردگان.
niloufar.dh
کسی که موسیقی دوست ندارد قابلاعتماد نیست، چنین آدمی بالقوه توانایی انجام اعمال پست دارد، حتا قتل و خیانت.
Shamoy
موسیقی ــ موسیقی خوب، موسیقی عالی ــ خلوصی قرص و ناکاستنی در خود دارد. ممکن است تلخ باشد و مأیوسکننده، ولی هرگز نمیتواند بدبینانه باشد. اگر موسیقی تراژیک باشد آنهایی که گوش خر دارند میگویند بدبینانه است. ولی وقتی آهنگسازی تلخ است یا مأیوس، همین یعنی هنوز به چیزی باور دارد.
چه چیز را میتوان برابر هیاهوی زمان قرار داد؟ تنها آن موسیقی درونمان ــ موسیقی هستیمان ــ که بعضی تبدیلش میکنند به موسیقی حقیقی. که اگر قدرتمند باشد و صادق و آنقدر ناب که بتواند هیاهوی زمان را خفه کند، بعد از گذشت دههها تبدیل میشود به زمزمهٔ تاریخ.
کاربر ۷۵۳۱۹۳۴
نه، این حرف خیلی هم درست نیست: خُرد شدن نه، چون فقط به یک بحران عمیق اشاره دارد. در واقع بلایی که سرِ خیالات باطل آمد فروپاشی بود، پژمردن. فرایندی بود طولانی و طاقتفرسا، مثل دنداندردی که به اعماق جان سرایت میکند. ولی میشود دندان را کشید و از شرش خلاص شد. ولی خیالات باطل حتا پس از مرگ هم درونمان میگندند و بو میگیرند. گریزی از طعم و بویشان نداریم. همهجا با خود میبریمشان. او هم همین کار را میکرد.
کاربر ۱۶۶۲۳۹۶
نمیشود از سرنوشت گریخت. از ذهن هم همینطور.
Ali Samouti
شاید این یکی از تراژدیهایی است که زندگی برای ما در آستین دارد: تقدیرمان این است که در پیری تبدیل به همان چیزی شویم که در جوانی بیش از هر چیز دیگری از آن بیزار بودیم.
Violette
زندگی گربهای بود که طوطی را از دُم گرفته بود و از پلهها پایین میبرد و سر طوطی به تکتک پلهها برخورد میکرد.
Violette
یک ترانهٔ سربازی یادش آمد از قرن پیش. ملودیاش را بلد نبود، فقط اشعار را که در نامههای تورگنیف دیده بود:
روسیه مادر عزیزم،
هیچچیز را غصب نمیکند بهزور؛
فقط چیزی را میگیرد که تقدیمش کنی بهمیل
وقتی چاقویی گذاشته بیخ گلویت
Hosein
حالا هم جنگی دیگر بود و همان متجاوز قبلی دوباره بازگشته بود، با این فرق که اسامی تغییر کرده بودند، اسامی هر دو جبهه. ولی چیز دیگری عوض نشده بود: جوانان هنوز زیر آتش توپ پارهپاره میشدند
soha
دست زندگان خیلی هولناکتر است از دست مُردگان
magi
زمانه هر چه سختتر، زور دستها بیشتر. دراز میشدند تا فلانت را بگیرند، نانت را، دوستانت را، خانوادهات را، هستیونیستیات را، وجودت را
magi
ولی بااینحال، با وجود بیهمتا بودنش در به تصویر کشیدن ظالمانِ تا زانو در خون، شکسپیر کمی سادهدل بود. چون هیولاهایش تردید داشتند، کابوس، عذابوجدان، احساس گناه. ارواح کسانی که کشته بودند برابرشان ظاهر میشد. ولی در زندگی واقعی، زیر وحشت واقعی، کدام وجدانِ معذب؟ کدام کابوس؟ اینها یک مشت غلو در احساسات بود، خوشبینی کاذب، امید به اینکه دنیا همانطور است که ما میخواهیم، نه همانطور که هست. آنهایی که هیزم میشکستند و تراشه به هوا میپراندند، آنهایی که پشت میزشان در خانهٔ بزرگ بلمور میکشیدند، آنهایی که فرامین را امضا میکردند و تلفن میزدند و پروندهای را میبستند و زندگیای را به پایان میرساندند: چندتایشان کابوس میدیدند؟ اشباح مُردگان برابر کدامشان ظاهر شده بود؟
mina.arefi
حجم
۱۷۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه
حجم
۱۷۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه
قیمت:
۴۱,۰۰۰
۲۰,۵۰۰۵۰%
تومان