بریدههایی از کتاب قمارباز
۴٫۲
(۱۴۹)
من خودم را به دست خود نابود کردهام.
vafa
میپرسید پول برای چه میخواهم؛ چهطور برای چه؟ پول همهچیز است.
vafa
بله، در مُنتهای درجهی ذلت و ناچیزشمردگی لذتی هست. چه میدانم؛ شاید در ضربههای شلاق هم، که بر پشت آدم فرود آید و گوشت آدم را تکهتکه کند، یکجور لذتی نهفته باشد... اما شاید من بخواهم لذایذی از نوع دیگر هم بچشم.
علی
مگر ممکن است که آدم به میز بازی نزدیک بشود و به خرافات مبتلا نشود؟
علی
من حرف آن مدعی را یاوه میشمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق میدهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر میآورد که «کلان بازی نمیکنم»، میفرماید: «دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است.»
سقف پاره کن!
در هر خانهای فاتَری هست با مبانی اخلاقی بسیار استوار. این فاتر بینهایت شریف است، به قدری شریف که آدم میترسد نزدیکش شود. من تاب تحمل این آدمهای شریفی را که شرفشان از استواری به سد سکندر میماند ندارم. هر فاتری رئیس یک خانواده است و هر شب کتابهای آموزندهای برای تهذیت خانوادهاش به صدای بلند میخواند. بر فراز خانه باد در تاج درختان نارون و شاهبلوط صدا میکند و غروب لکلکی روی بام است... اینها بینهایت شاعرانه و دلانگیز است...
vafa
بله، شما حق دارید. آدمیزاد دوست دارد که دوست صمیمی خود را پیش خود خوار ببیند. دوستی اغلب بر پایهی حقارت حریف استوار است. این یک حقیقت قدیمی است که بر اشخاص زیرک پوشیده نیست.
علی
حتا یک فرانسوی ساده و بیرنگوبو و بیبرگونوا ممکن است رفتار و سکنات و سلیقهها و حتا اندیشههای بسیار لطیف و ظریفی داشته باشد، بیآنکه این کیفیات از تشخیص و اختیار و جانش سرچشمه گرفته باشد. این خصوصیات همه از راه ارث به او رسیده است. آنها خود ممکن است بسیار رذل و نادان باشند.
H.H
وقتی خوشرویی و مهربانی برایش فایدهای داشت، شادوشنگول و مهربان بود و همین که شادی و خوشرویی دیگر واجب نبود، عبوس میشد و دیدارش به قدری ملالآور بود که تحملش دشوار بود.
علی
من با هیجان بسیار گفتم: «من چهکار دارم به اینکه بیمعنی است یا با معنی! من فقط میدانم که وقتی کنار شما هستم باید حرف بزنم. باید مدام حرف بزنم و حرف میزنم. من جلو شما عزت نفسم را فراموش میکنم. همهچیز برایم یکسان است.»
با خشکی و گفتی به قصد رنجاندن من، گفت: «برای من چه فایده داشت که شما را به ته دره بجهانم؟ این کار هیچ دردی از من دوا نمیکند. مُردن شما برای من بیفایده است!»
من فریاد زدم: «بهبه، آفرین! این بیفایدهی فوقالعادهتان را بهعمد گفتید تا مرا زیر آن خُرد کنید! من هر چه در دلتان میگذرد بهروشنی میبینم. میگویید بیفایده؟ ولی لذت همیشه مفید است و قدرت مطلق و بیحد، ولو بر یک مگس، برای خود لذتی دارد. انسان طبعاً خودکامه است و از رنج دادنِ دیگری خوشش میآید. شما مخصوصاً خیلی دوست دارید رنج بدهید.»
کاربر ۱۳۹۱۹۲۵
آنها فقط برای مراد گرفتن از همین چرخ میآیند و از آنچه در اطرافشان میگذرد، میشود گفت اصلاً خبر ندارند و در تمام فصل به چیزی جز این چرخ توجه نمیکنند.
علی
نفرت داشتم از اینکه اعمال و افکار خود را با موازین اخلاقی بسنجم.
pejman
قدر پول باید به اندازهای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند.
mojgan
فقط میخواستم در کنارش باشم. همیشه در هالهی او، در پرتو او، تا آخر عمر. غیر از این هیچ نمیخواستم
مریم صادقی
من حالا چه هستم؟ هیچ! صفر! فردا چه خواهم شد؟ فردا ممکن است باز از میان مُردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم.
Nima Zarandi
مسئله اینجاست که اگر این چرخ بخت یک دور دیگر میزد همهچیز عوض میشد و (من یقین دارم که) همین معلمان اخلاق اولین کسانی بودند که با خوشرویی شوخیکنان نزد من میآمدند و به من تبریک میگفتند.
علی
نهفقط حق ندارید در خصوص چیزی که به صحت آن یقین ندارید با من حرف بزنید، بلکه حتا در دلتان هم نبایست دربارهی آن حکمی بکنید.
فرزانه
حقیقت این است که مردم نهفقط دور میز رولت و بساط قمار، بلکه همهجا همیشه سعی میکنند که چیزی از چنگ حریف بیرون آورند و در جیب خود بگذارند.
mojgan
عشق من به شما هر روز عمیقتر میشود، هر چند به قدری دوستتان دارم که بیشتر از آن ممکن نیست.
سپیده اسکندری
قماربازان میدانند که انسان ممکن است تا یک شبانروز بیحرکت پشت میز بازی بنشیند و حتا نگاهی به چپ یا راست خود نکند.
علی
فردا ممکن است باز از میان مُردگان برخیزم و زندگی نویی شروع کنم. و «انسان» را، تا هنوز کاملاً در من تباه نشده، کشف کنم.
کاربر ۱۴۲۸۴۶۷
کسی که بهراستی آقامنش باشد حتا اگر تمام هستی خود را ببازد نباید پریشانی در خود ظاهر سازد. قدر پول باید به اندازهای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند. البته شرط نجابتِ حقیقی این است که اصلاً متوجه این لجنی که دور میز میجوشد و اوباشی که در آن لجن پول میجویند نشوی! اما از طرف دیگر گاهی طریق عکس، یعنی توجه بسیار، کمتر از آن نشان اشرافیت نیست، یعنی باز کردن چشم بر همهچیز و باریک شدن بر دقایق و مشاهدهی بازیکنان و حقارتشان با دقت یک ذرهبین. منتها به این شرط که خیل اوباش و لجن تالار بازی را به صورت نوعی سرگرمی ببینی، به صورت نمایشی که فقط برای تفریح تو ترتیب داده شده باشد. البته ممکن است که آدم خود را بهزور در این جمع جا کند اما باید چشم به اطراف خود داشته باشد با یقین کامل که تماشاگر است و یکی از آحاد جمع نیست.
علی اکبر
میداند که من دیوانهوار دوستش دارم و حتا اجازه میدهد که از این عشق سودایی برایش حرف بزنم. و البته هیچچیز بیش از همین آزاد گذاشتن من، که بیهیچ مانع یا ملاحظهای از عشق خود با او حرف بزنم، گواه نفرتش از من نیست.
FMG
تا امروز هم از وضع خود در این کشاکش سر درنمیآورم. اینها تمام مثل خوابی گذشت، حتا عشق سوزان من، گرچه بسیار شدید و صادقانه بود، اما... به کجا انجامید؟ حقیقت این است که گاهی این فکر مثل برق از ذهن من میگذرد که «آیا من آن زمان دیوانه نبودم؟ آیا تمام این مدت را جایی در تیمارستانی نگذراندهام؟
Alireza Bagheri
«پرنده را از پروازش میشناسند، آدم را از کارهایش!
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
فردا، فردا، همهچیز تمام خواهد شد.
nazanin
میدانید، آدم ممکن است با اشخاصی که حتا به آنها کینه میورزد، زیر فشارِ اجبار رابطه برقرار کند.
kazhal
میدانست که بهدرستی و روشنی میدانم که وصالش برایم محال است و به یاوه بودن خیال تحقق رویاهایم بهخوبی آگاهم و این را هم میدانم که علم به این حال برایش موجب لذت بسیار بود. اگر اینطور نبود چهطور ممکن بود دختری به زیرکی و مآلاندیشی او با من اینجور خودمانی باشد و بیپرده همهچیزش را برایم بگوید؟ بهنظرم میرسد که او تا امروز به چشم آن شهبانوی باستانی به من نگاه کرده است، که در حضور بندهاش لخت میشد زیرا او را آدم نمیشمرد.
علی
گاهی فکری عجیب، خیالی واهی، و بهظاهر سخت از واقعیت دور، در ذهن آدم چنان قوت میگیرد که آدم آن را معقول و عملی میپندارد، سهل است، در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محتوم و مقدر بشمارد، چیزی که ممکن نیست حقیقتاً شدنی نباشد.
علی
چهبسا که روح آدمیزاد، بعد از چشیدن اینهمه احساسهای تند، دیگر سیری نمیشناسد و بهعکس تشنگیاش تیزتر میشود و خواهان احساسهای تند دیگری است، احساسهایی هر چه شدیدتر و تندتر تا آنکه پاک از رمق خالی شود. باور کنید دروغ نمیگویم.
اگر مقررات بازی اجازه میداد که یکباره پنجاه هزار فلورن روی میز بگذارم بیتردید میگذاشتم. از اطراف فریاد میزدند که این دیوانگی است و رنگ قرمز چهاردهبار است که پیدرپی برنده شده!
علی
حجم
۱۹۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۱۵ صفحه
حجم
۱۹۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۱۵ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان