بریدههایی از کتاب پیام عاشقی
۳٫۸
(۱۲)
عشقت مرا غافلگیر کرد.
من روی چمدانهایم نشسته بودم
در انتظار قطار ایام بودم
از یاد بُردم قطار را
از یاد بُردم ایام را
و با تو سفر کردم
ارمین عبدلی
من آخرین پیامبری هستم
که مردم را قانع میکند
بر وجود بهشتی دیگر
بهشتی پشت مژههای چشم تو
M.M. SAFI
آن هنگام که خدا
تو را به من شناسانید
و خود، به خانهاش بازگشت
اندیشیدم
که نامهای به او بنویسم
نامهای روی ورق آبی
در پاکت آبی
شسته شده با اشکهای آبی
و آغاز کنم آن را
با واژهٔ:
«ای دوست من.»
احمد
به باد سفارش کردم
تا طرّههای مویِ سیاه تو را شانه کِشد
اما باد
عذر تقصیر خواست
که وقتم اندک استُ
موهای او بلند.
حدیث
چرا تو؟
چرا فقط تو؟
از میان این همه بانو
هندسهٔ زندگیام را
و آهنگ روزهایم را دگرگون میسازی
و سلانهسلانه
وارد دنیای کارهای کوچک من میشوی
و در را پشت سر خود قفل میکنی
و من
اعتراضی نمیکنم.
حدیث
جمع میشوم
در آغوش تو
خسته
جمع میشوم
در آغوش تو
همچو کودکی که نخوابیده است
از هنگام ولادتش.
nazanin
هندسهٔ زندگیام را
و آهنگ روزهایم را دگرگون میسازی
و سلانهسلانه
وارد دنیای کارهای کوچک من میشوی
و در را پشت سر خود قفل میکنی
و من
اعتراضی نمیکنم.
ریـوان|'
آن هنگام که به تو گفتم:
دوستت دارم
میدانستم
که من، الفبای جدیدی میآفرینم
الفبایی برای شهری که خواندن نمیداند
Tamim Nazari
میخواهم گنجینههایی از واژهها را به تو هدیه دهم
که پیش از این به هیچ بانویی هدیه نشدهاند
و بعد از تو
به هیچ بانویی هدیه نخواهند شد.
ای تو بانویی که
قبل از او هیچ نیست
و بعد از او هیچ نیست.
میخواهم به آن پلکهای خستهٔ تو بیاموزم
تا نام مرا هجی کنند
و نوشتههایم را بخوانند.
میخواهم
تو را الفبای زبان بسازم.
پریماه🌙
میخواهم الفبایی برای تو بیافرینم
الفبایی که شبیه دیگر الفباها نباشد.
الفبایی که در آن
آهنگ باران باشد
MiM
عشقت مرا به سرزمین حیرت بُرد
حملهور شد
همچو عطر بانویی
که قدم در آسانسور مینهد.
عشقت مرا غافلگیر کرد.
من با سرودهام در کافه بودم
و از یاد بردم سرودهام را.
عشقت مرا غافلگیر کرد.
من خطوط کفِ دستم را میخواندم
و خطوط کفِ دستم را از یاد بردم.
عشقت مرا غافلگیر کرد.
من روی چمدانهایم نشسته بودم
در انتظار قطار ایام بودم
از یاد بُردم قطار را
از یاد بُردم ایام را
و با تو سفر کردم
ارمین عبدلی
آن هنگام که به تو گفتم:
دوستت دارم
میدانستم
که علیه سنتهای جامعه
انقلابی را رهبری میکنم
و زنگهای رسوایی را مینوازم.
حدیث
دیگر نمیتوانم تو را مدتِ طولانیای در درونم حبس کنم
گل با عطر خود چه کند؟
مزرعهها با خوشههای خود به کجا روند؟
و طاووس با دنبالهٔ خود
و چراغ با نور خود به کجا رود؟
با تو به کجا رَوَم؟
ارمین عبدلی
میخواهم برای تو سخنی بنویسم
که شبیه هیچ سخن دیگری نباشد
میخواهم زبان تازهای برای تو بیافرینم
و واژگان آن را بُرش دهم
بُرشی به اندازهٔ جسم تو
و به مساحت عشق من.
Tamim Nazari
اگر احساسی را که به تو دارم
به دریا بگویم
ساحلِ خود را رها میکند
صدفهای خود را رها میکند
ماهیان خود را رها میکند
و به دنبال من میآید.
m_oghab
خاطرجمع باش بانوی من
نیامدم تا تو را ناسزا گویم
یا تو را با طناب خشم خود
به دار آویزم.
نیامدم تا دفترهای کهنهٔ خود را
بازبینی کنم.
من مردی هستم
که دفترهای عشق کهنهٔ خود را نگه نمیدارد
و هرگز سوی آنها بازنمیگردد
اما
آمدهام تا تو را سپاس گویم
سپاس گویم بر آن شکوفههای اندوهی که
در درونم کاشتی.
از تو آموختم
دوست داشتن شکوفههای سیاه را
و آنها را خریدم
و در گوشه و کنار اتاقم گسترانیدم.
s.h
بانوی من
فقط یک چیز از تو میخواهم
و آن این است
که در دلم
زیاد حرکت نکنی
تا آزار نبینم.
ارمین عبدلی
تا کنون پادشاه نبودهام
و از نسل شاهان نیامدهام
اما احساسِ اینکه تو آنِ منی
این اندیشه را در من ایجاد میکند
که بر قارههای پنجگانه
سلطهام را میگسترانم
و بر خوشخوشانهای باران
و ارابههای باد
حکم میرانم.
و بر ملتهایی حکومت میکنم
که کَسی بر آنها حکم نراندهست.
منکسر
میخواهم الفبایی برای تو بیافرینم
الفبایی که شبیه دیگر الفباها نباشد.
الفبایی که در آن
آهنگ باران باشد
و غباری از ماه
و چیزی از اندوهِ ابرهای خاکستری
و دردِ برگهای بید
Tamim Nazari
دیگر مرا کتابی نیست
کتابی که بهتنهایی بخوانم.
تو میآیی
میان من
و کتاب من.
Atikhezli
انگشتان دیگری میخواهم
تا به روشی دیگر بنویسم
من بیزارم از انگشتانی
که نه بلند میشوند و نه کوتاه
بدان سان که بیزارم از درختانی
که نه میمیرند و نه بزرگ میشوند
میم حا یا الف
خاطرجمع باش بانوی من
نیامدم تا تو را ناسزا گویم
یا تو را با طناب خشم خود
به دار آویزم.
نیامدم تا دفترهای کهنهٔ خود را
بازبینی کنم.
من مردی هستم
که دفترهای عشق کهنهٔ خود را نگه نمیدارد
و هرگز سوی آنها بازنمیگردد
اما
آمدهام تا تو را سپاس گویم
سپاس گویم بر آن شکوفههای اندوهی که
در درونم کاشتی.
از تو آموختم
دوست داشتن شکوفههای سیاه را
و آنها را خریدم
و در گوشه و کنار اتاقم گسترانیدم.
s.h
آن هنگام که خدای رحمان
بخش کرد بانوان را بر مردان
و تو را به من عطا کرد
احساس کردم
که خدا
- به صورت کاملاً آشکاری-
به من نظر داشت
منکسر
خدا
- برخلاف تمامی کتب آسمانیای
که آنها را بر نوشت
شراب را به من داد و
گندم را به دیگر مردان
حریر را بر من پوشانیدُ
پنبه را بر دیگر مردان
گل سرخ را به من عطا کردُ
شاخهٔ آن را به دیگر مردان.
منکسر
عشقت مرا غافلگیر کرد.
من روی چمدانهایم نشسته بودم
در انتظار قطار ایام بودم
از یاد بُردم قطار را
از یاد بُردم ایام را
و با تو سفر کردم
به سرزمین حیرت
سفر کردم.
Raana
حجم
۵۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۱ صفحه
حجم
۵۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۱ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان