
بریدههایی از کتاب مردن
۳٫۶
(۲۵)
آدمها حالم را بههم میزنند.
Mohammad
آخرین انتظارش از ارادهٔ خود این بود که از هرچه به گذشته و آینده مربوط میشد، رهایی بیابد.
نازنین بنایی
ترسش از مرگ زایل شده بود، زیرا دیگر مرگ را باور نداشت.
Mohammad
میخواست خوشبخت باشد، یا دستکم سرمست. ناگهان، بهگونهای کاملا نامنتظر، حسی نو در درونش سربرداشت؛ حسی که معجزهآسا برایش رهایی به ارمغان میآورد: اینکه در این لحظه برای خودکشی به تصمیمی خاص نیاز نداشت. بله، همان لحظه، و هر زمان که بخواهد؛ و اینکه لحظاتی از این دست آسان به دست میآمد. موسیقی و کمی مستی، و همنشینی با دختری به این زیبایی.
نازنین بنایی
«میدانی، من جزو آدمهایی نیستم که برایشان معجزه اتفاق میافتد.»
rain_88
«عزیزم، مگرنه؟»
ماری خود را بیشتر به او فشرد.
«چه میخواهی بدانی؟»
«همهچیز علیالسویه است، مگرنه؟»
ماری گفت: «بله، همهچیز، جز اینکه من تا ابد دوستت دارم.»
نازنین بنایی
او را مثل گذشته بسیار دوست داشت. فقط خسته بود و بالاخره خستگی امری بود بشری
Yasaman Mozhdehbakhsh
نه، تو نمیمیری. ولی من هم بدون تو زنده نمیمانم.
کاربر ۱۲۵۴۴۷۰
«چه زیبایی تو، چقدر هم تندرستی. راستی که حق داری زندگی کنی. مرا ترک کن.»
ماری بلند گفت: «با تو زندگی کردم، با تو هم میمیرم.»
Mehr
«اوه دوشیزهخانم، قرار است من بمیرم، ولی جنابعالی حتی حاضر نیستید به کمی ناراحتی تن بدهید و پای حرفهای من در مورد مرگ بنشینید؟»
هنگامه
«حق با توست. پایان سریع عاقلانهتر خواهد بود. ترکم کن، عزیزم، برو، بگذار در تنهایی بمیرم!»
ماری ناگهان داد زد: «زهر به من بدهید.»
دکتر گفت: «شماها هر دو دیوانهاید.»
Yasaman Mozhdehbakhsh
«تحقیر زندگی وقتی آدم مثل یک ربالنوع تندرست است؛ چشم در چشم مرگ دوختن، وقتی که در ایتالیا گردش میکنی و زندگی با شادابترین رنگها در اطرافت گسترده است ــ بله، چنین چیزی از نظر من جز خودنمایی چیزی نیست. ولی یکی از این آقایان را توی اتاق حبس کن، تب و نفستنگی به جانش بینداز، بهش بگو در فاصلهٔ اول ژانویه تا اول فوریه سال بعد خواهد مُرد، بعد ازش بخواه برایت فلسفهبافی کند.»
Yasaman Mozhdehbakhsh
در چنین مقطعی از زمان، دیگر نه امیدی وجود دارد و نه ترسی، و از آنجا که چشمانداز آینده و امکان نگاه به گذشته از دست رفته است، آدمی حتی زمان حال را هم در گیجی و منگی سپری میکند. حتی آلفرد هم هر بار با حسی بسیار ناخوشایند به اتاق بیمار پا میگذاشت و خیلی خوشحال میشد اگر میدید حال وهوای آن دو با روز گذشته فرقی نکرده است. چون سرانجام ناگزیر ساعتی فرامیرسید که آن دو ناچار میشدند به حادثهٔ قریبالوقوع بیندیشند.
Yasaman Mozhdehbakhsh
از انسانیت به دور است که آدم را به دست سرنوشتش بسپارند
Yasaman Mozhdehbakhsh
در تمام این نشانههای زندگی ناگهان چیزی تمسخرآلود و خصمانه حس میشد، چیزی که دل ماری را به درد میآورد.
Mehr
فلیکس گفت: «تو خیلی خوبی. این همه خوبی غمگینم میکند.»
Mehr
فلیکس در جواب گفت: «میدانی، من جزو آدمهایی نیستم که برایشان معجزه اتفاق میافتد.»
Mehr
«بدجوری احساس درماندگی میکنم. یکدفعه آدم از پا در میآید.»
Mehr
نگاهش از اشکهای نباریده غمگین.
Mehr
با خود عهد کرد دیگر نسنجیده شادکام نشود.
Mehr
«شما دو تا هم اگر فکر میکنید با آرامش خیال چشم به ابدیت دوختهاید، دلیلش این است که درکی از ابدیت ندارید. آدم باید مثل یک جنایتکار محکوم باشد ــ یا مثل من ــ تا بتواند دراینباره حرف بزند. هر بدبخت بینوایی که بیقیلوقال زیر چوبهٔ اعدام میرود، فرزانهٔ بزرگی که بعد از سرکشیدن جام شوکران گزیدهگویی میکند، قهرمان راه آزادی بهبندکشیدهای که لبخندزنان در برابر جوخهٔ اعدام میایستد و به تفنگها نگاه میکند، اینها همه ریاکارند ــ من میدانم ــ و آرامششان، لبخندشان تظاهر است، چون همه میترسند، ترسی شنیع. ترس از مرگ مثل خود مُردن طبیعی است!»
هنگامه
«چه میخواهی بدانی؟»
«همهچیز علیالسویه است، مگرنه؟»
ماری گفت: «بله، همهچیز، جز اینکه من تا ابد دوستت دارم.»
mobinht
از خستگی خود خوشحال است، چون از غمی میترسد که در صورت رفع خستگی به سراغش خواهد آمد.
Yasaman Mozhdehbakhsh
ناگهان یک بار دیگر دریافت که این به چه معنی است. تمام درد و غم این رویداد هولناک و چارهناپذیر به دلش هجوم آورد
Yasaman Mozhdehbakhsh
هر اتفاقی هم بیفتد، سرنوشت ما دو تا یکی است.»
Tiyara_banani
هی، عزیزم، گریه نکن. تو خودت خبر نداری که این دنیا بدون من برایت چقدر زیبا خواهد بود.
Mehr
به خیابان رسیدند. در اطرافشان آدمهای بسیاری بودند که رفت وآمدکنان گپ میزدند، میخندیدند، سرگرم زندگی بودند و هیچ به مرگ فکر نمیکردند.
Mehr
حالا یک چیزی بگو.»
«چی؟»
«هرچی دوست داری. اگر چیزی به ذهنت نمیرسد، برایم کتاب بخوان.
Mehr
فلیکس کاملا بیمقدمه، بدون ارتباط به گفتوگویی پیشین، گفت: «به واقع خیل محکومبهمرگها روی زمین پرسه میزنند.»
Mehr
از آن ساعت به بعد چیزی بیگانه میانشان حایل شد، و درعین حال بهگونهای عصبی نیاز داشتند هرچه بیشتر با هم حرف بزنند.
Mehr
حجم
۹۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۹۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان