- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب مردن
- بریدهها

بریدههایی از کتاب مردن
۳٫۶
(۲۰)
آدمها حالم را بههم میزنند.
Mohammad
آخرین انتظارش از ارادهٔ خود این بود که از هرچه به گذشته و آینده مربوط میشد، رهایی بیابد.
نازنین بنایی
ترسش از مرگ زایل شده بود، زیرا دیگر مرگ را باور نداشت.
Mohammad
میخواست خوشبخت باشد، یا دستکم سرمست. ناگهان، بهگونهای کاملا نامنتظر، حسی نو در درونش سربرداشت؛ حسی که معجزهآسا برایش رهایی به ارمغان میآورد: اینکه در این لحظه برای خودکشی به تصمیمی خاص نیاز نداشت. بله، همان لحظه، و هر زمان که بخواهد؛ و اینکه لحظاتی از این دست آسان به دست میآمد. موسیقی و کمی مستی، و همنشینی با دختری به این زیبایی.
نازنین بنایی
«عزیزم، مگرنه؟»
ماری خود را بیشتر به او فشرد.
«چه میخواهی بدانی؟»
«همهچیز علیالسویه است، مگرنه؟»
ماری گفت: «بله، همهچیز، جز اینکه من تا ابد دوستت دارم.»
نازنین بنایی
«میدانی، من جزو آدمهایی نیستم که برایشان معجزه اتفاق میافتد.»
rain_88
او را مثل گذشته بسیار دوست داشت. فقط خسته بود و بالاخره خستگی امری بود بشری
Yasaman Mozhdehbakhsh
«اوه دوشیزهخانم، قرار است من بمیرم، ولی جنابعالی حتی حاضر نیستید به کمی ناراحتی تن بدهید و پای حرفهای من در مورد مرگ بنشینید؟»
هنگامه
«حق با توست. پایان سریع عاقلانهتر خواهد بود. ترکم کن، عزیزم، برو، بگذار در تنهایی بمیرم!»
ماری ناگهان داد زد: «زهر به من بدهید.»
دکتر گفت: «شماها هر دو دیوانهاید.»
Yasaman Mozhdehbakhsh
«تحقیر زندگی وقتی آدم مثل یک ربالنوع تندرست است؛ چشم در چشم مرگ دوختن، وقتی که در ایتالیا گردش میکنی و زندگی با شادابترین رنگها در اطرافت گسترده است ــ بله، چنین چیزی از نظر من جز خودنمایی چیزی نیست. ولی یکی از این آقایان را توی اتاق حبس کن، تب و نفستنگی به جانش بینداز، بهش بگو در فاصلهٔ اول ژانویه تا اول فوریه سال بعد خواهد مُرد، بعد ازش بخواه برایت فلسفهبافی کند.»
Yasaman Mozhdehbakhsh
در چنین مقطعی از زمان، دیگر نه امیدی وجود دارد و نه ترسی، و از آنجا که چشمانداز آینده و امکان نگاه به گذشته از دست رفته است، آدمی حتی زمان حال را هم در گیجی و منگی سپری میکند. حتی آلفرد هم هر بار با حسی بسیار ناخوشایند به اتاق بیمار پا میگذاشت و خیلی خوشحال میشد اگر میدید حال وهوای آن دو با روز گذشته فرقی نکرده است. چون سرانجام ناگزیر ساعتی فرامیرسید که آن دو ناچار میشدند به حادثهٔ قریبالوقوع بیندیشند.
Yasaman Mozhdehbakhsh
از انسانیت به دور است که آدم را به دست سرنوشتش بسپارند
Yasaman Mozhdehbakhsh
«شما دو تا هم اگر فکر میکنید با آرامش خیال چشم به ابدیت دوختهاید، دلیلش این است که درکی از ابدیت ندارید. آدم باید مثل یک جنایتکار محکوم باشد ــ یا مثل من ــ تا بتواند دراینباره حرف بزند. هر بدبخت بینوایی که بیقیلوقال زیر چوبهٔ اعدام میرود، فرزانهٔ بزرگی که بعد از سرکشیدن جام شوکران گزیدهگویی میکند، قهرمان راه آزادی بهبندکشیدهای که لبخندزنان در برابر جوخهٔ اعدام میایستد و به تفنگها نگاه میکند، اینها همه ریاکارند ــ من میدانم ــ و آرامششان، لبخندشان تظاهر است، چون همه میترسند، ترسی شنیع. ترس از مرگ مثل خود مُردن طبیعی است!»
هنگامه
«چه میخواهی بدانی؟»
«همهچیز علیالسویه است، مگرنه؟»
ماری گفت: «بله، همهچیز، جز اینکه من تا ابد دوستت دارم.»
mobinht
از خستگی خود خوشحال است، چون از غمی میترسد که در صورت رفع خستگی به سراغش خواهد آمد.
Yasaman Mozhdehbakhsh
ناگهان یک بار دیگر دریافت که این به چه معنی است. تمام درد و غم این رویداد هولناک و چارهناپذیر به دلش هجوم آورد
Yasaman Mozhdehbakhsh
حجم
۹۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۹۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان