بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فصل نان؛ داستان‌های کوتاه | طاقچه
تصویر جلد کتاب فصل نان؛ داستان‌های کوتاه

بریده‌هایی از کتاب فصل نان؛ داستان‌های کوتاه

۴٫۴
(۳۰)
رفتم کنار مادر نشستم. دو تا چای برای من و خودش ریخت. تکه نان تازه را جلویم گذاشت. به او گفتم: * خودت هم از این نان تازه بخور.» مادرم گفت: * نه. نه. نان بیات با چای مزه می‌ده. نان تازه را تو بخور تا ته شکمت را بگیرد و تا ظهر گرسنه نشوی. من از نان تازه خوشم نمی‌آید.»
ناهید
افسوس توی این دنیا کاه را جلو سگ می‌گذارند و استخوان را پیش اسب
محسن سفیدگر
عمر آدمی مثل چاهه. آخرش به تهش می‌رسی.
shoghibox
انسان به غذای روح احتیاج دارد. همه‌اش که شکم نیست. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم که ذهنم گرسنه و تشنه است. آن وقت می‌نشینم کنار این کتاب‌ها. چه دوستان خوبی! چه بی‌آزار! کتاب‌ها پر هستند از سرنوشت‌های عجیب و غریب آدم‌ها. مبارزهٔ مردم. ظلم و جور ستمگران. فداکاری انسان‌های خوب. درس‌های شرافت و انسانیت. واقعیات زندگی.
Soheyla
هرچه به سرش آمد، آمد و تمام شد. ولی آیا می‌توانند محبت او را از دلم و سخنان پرمهر و دلنشینش را از سرم بیرون کنند؟ نه. نه! ولی چرا. مگر این که قلب و مغزم را بیرون بیاورند و پرت کنند روی آسفالت خیابان و با لگد لهش کنند. تازه وقتی که جاروکش پیر، آن تکه‌ها را همراه زباله‌ها در گوشهٔ میدان در زیر آن درخت توت بریزد و درخت میوه بدهد و پرندگان از آن بخورند، هر پرنده‌ای بر هر درختی و در هر خانه‌ای آوای معلم مرا تکرار خواهد کرد
محسن سفیدگر
چاقی‌شان از لاغری مردم است.
Reza Haghighi
کتاب‌ها را یکی یکی به من نشان می‌داد، گفت: * انسان به غذای روح احتیاج دارد. همه‌اش که شکم نیست.
shoghibox
شما در مدرسه چه می‌خوانید؟! همه‌اش فرمول‌های به درد نخور؟ همه‌اش حفظ کردن. معلم‌های شما هیچ وقت کتاب می‌خوانند؟ راجع به کتاب با شما حرف می‌زنند؟»
shoghibox
توی این دنیا کاه را جلو سگ می‌گذارند و استخوان را پیش اسب.»
shoghibox
غروب بود. شب می‌شد. پول نقره‌ای ماه، آرام از لبهٔ کوه در قلک سیاه شب می‌افتاد. چند گنجشک بازیگوش هنوز روی درخت انار وسط حیاط بازی می‌کردند.
Rezvan
. ننه پای سماور نشسته بود. سماور، به قول ننه، دودستی توی سر خودش می‌زد و کسی نبود دستش را بگیرد. بخار از دو سوی سماور به هوا می‌رفت.
Rezvan
افسوس توی این دنیا کاه را جلو سگ می‌گذارند و استخوان را پیش اسب.»
کاربر ۳۷۱۳۸۳۲
مادرم گفت: * نه. نه. نان بیات با چای مزه می‌ده. نان تازه را تو بخور تا ته شکمت را بگیرد و تا ظهر گرسنه نشوی. من از نان تازه خوشم نمی‌آید.»
shoghibox
گاهی پیش خودم فکر می‌کنم که نکند از این که خوب و شریف باشند وحشت دارند. چون در چنین جامعه‌هایی آدم‌های خوب همیشه دچار دردسر می‌شوند
فتاحی
انسان به غذای روح احتیاج دارد. همه‌اش که شکم نیست. بعضی وقت‌ها حس می‌کنم که ذهنم گرسنه و تشنه است. آن وقت می‌نشینم کنار این کتاب‌ها. چه دوستان خوبی! چه بی‌آزار! کتاب‌ها پر هستند از سرنوشت‌های عجیب و غریب آدم‌ها. مبارزهٔ مردم. ظلم و جور ستمگران. فداکاری انسان‌های خوب. درس‌های شرافت و انسانیت. واقعیات زندگی. این بشر مثل فنر می‌ماند. به زمینش می‌کوبند باز بلند می‌شود و بلندتر از همیشه گردن می‌کشد.»
فتاحی
* چاقی‌شان از لاغری مردم است.»
shoghibox
بابا گفت: «شکرن شکرا ای کریم.» نان که تمام شد، بابا دستش را رو به سقف گرفت و با هم دعا خواندیم: «الاهی شکر، ای خدا برامان بساز، روزیمان را بده. نانمان را بده. بابا را نکش. ننه را نکش. قرضمان را بده. ناخوشمان نکن ای خدا.» فاطی خواهر کوچکم با پوست خیاری که در دست لاغر و کوچکش بود به سقف اشاره کرد و در حالی که تک زبان می‌گرفت، گفت: «ای خودا آب نبات هم بده. استخوان هم بده.»
Rezvan
دستمال را باز کرد، پر از تخم‌مرغ شکسته بود. ناگهان چشم‌های بابام سرخ شد، مرا روی سربلند کرد و مثل خربزه به زمین کوبید. یک مشتری جلو دکان بود. بابام یک پایش را روی شکم من گذاشته بود و به مشتری جنس می‌فروخت،
mohammad
داش عباس میانجی شد و گفت: - آخر میان دل بچه را بریدی! مگر این طور کتک می‌زنند؟ هر وقت می‌خواهی کتکشان بزنی به من بگو تا پایشان را بگیرم و تو با جارو یا با چوب به کف پایشان بزن. مثل مدرسه‌ها. اکبر و اصغر از بیرون دکان با وحشت مرا تماشا می‌کردند و می‌لرزیدند.
mohammad
داش عباس میانجی شد و گفت: - آخر میان دل بچه را بریدی! مگر این طور کتک می‌زنند؟ هر وقت می‌خواهی کتکشان بزنی به من بگو تا پایشان را بگیرم و تو با جارو یا با چوب به کف پایشان بزن. مثل مدرسه‌ها. اکبر و اصغر از بیرون دکان با وحشت مرا تماشا می‌کردند و می‌لرزیدند.
mohammad

حجم

۵۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۵۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

قیمت:
۲۲,۵۰۰
تومان