بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتابخانه عجیب | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتابخانه عجیب

بریده‌هایی از کتاب کتابخانه عجیب

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۳از ۶۳ رأی
۳٫۳
(۶۳)
پرسیدم «جنابِ آقای گوسفندی، اون پیرمرده برای چی می‌خواد مغزِ من رو بخوره؟» «چون مغزی که پُرِ علم باشه، خوشمزه‌ست. دلیلش اینه. این‌جور مغزها خوش‌طعم و خامه‌مانندَن. تازه با این‌که خامه‌مانندن، یه‌جورهایی رگه‌رگه هم هستن.» «پس برا خاطرِ اینه که می‌خواد من یه ماه بشینم این‌جا اطلاعات پُر کنم توش، که بعد هورت بکشدش بالا؟» «برنامه همینه.» پرسیدم «به‌نظرِ شما خیلی بی‌رحمانه نیست؟ البته از دیدِ کسی می‌گم که مغزش هورت کشیده می‌شه بالا ها!» «ولی هِی، می‌دونی، از این اتفاق‌ها تو کتابخونه‌های همه‌جا می‌افته دیگه. کم‌وبیش همینه وضع.» سرم از این خبر گیج رفت. مِن‌مِن‌کنان گفتم «تو کتابخونه‌های همه‌جا؟»
misbeliever
من همیشه کار را سرِوقتش می‌کنم و هیچ‌وقت چیزی را دیر تحویل نمی‌دهم.
سیّد جواد
خیلی محجوب گفتم «دنبالِ چندتا کتابم. ولی می‌بینم که الان گرفتارین. می‌رم یه وقتِ دیگه‌ای می‌آم.» پیرمرده جواب داد «حرفِ مهمل می‌زنی پسرم. کارِ من اینه ــ من هیچ‌وقت گرفتارتر از اونی نیستم که نتونم کارم رو بکنم!
goddess
چرا من این‌طوری رفتار می‌کنم؛ وقتی واقعاً موافق نیستم موافقت می‌کنم، می‌گذارم آدم‌ها مجبورم کنند کارهایی بکنم که دلم نمی‌خواهد بکنم؟
Narges
مادرم سه‌شنبهٔ پیش مُرد. گرفتارِ بیماریِ مرموزی شده بود و آن روز صبح بی‌سروصدا جان داد. مراسمِ دفنِ ساده‌ای گرفتم و حالا دیگر تنهای تنهایم. نه مادری. نه ساری. نه آقاگوسفندی‌یی. نه دختری. این‌جا تک‌وتنها ساعتِ دوِ صبح در تاریکی دراز می‌کشم و به سلولِ زیرزمینِ کتابخانه‌هه فکر می‌کنم. به این‌که تنها بودن چه حسی دارد، و به عمقِ ظلمتی که در برم گرفته. ظلمتی به سیاهیِ شبِ ماهِ نو.
Yas.sk
همزمان اضطرابم هم تبدیل شده بود به اضطرابی که که هیچ مضطرب بودنی در خودش نداشت. و نهایتاً که هر اضطرابی که مشخصاً مضطرب بودن توی خودش ندارد، اضطرابی است که اصلاً ارزش ندارد آدم حرفش را بزند.
سیّد جواد
چرا من این‌طوری رفتار می‌کنم؛ وقتی واقعاً موافق نیستم موافقت می‌کنم، می‌گذارم آدم‌ها مجبورم کنند کارهایی بکنم که دلم نمی‌خواهد بکنم؟
آیدا
من هنوز هم از دیدنِ لذت بردنِ دیگران حظ می‌کردم.
آسمان
چرا من این‌طوری رفتار می‌کنم؛ وقتی واقعاً موافق نیستم موافقت می‌کنم، می‌گذارم آدم‌ها مجبورم کنند کارهایی بکنم که دلم نمی‌خواهد بکنم؟
Nilch
همزمان اضطرابم هم تبدیل شده بود به اضطرابی که که هیچ مضطرب بودنی در خودش نداشت. و نهایتاً که هر اضطرابی که مشخصاً مضطرب بودن توی خودش ندارد، اضطرابی است که اصلاً ارزش ندارد آدم حرفش را بزند.
Narges
مادرم یادم داده که اگر دری را می‌زنی، باید منتظر شوی تا کسی جواب بدهد.
-؟!.شبح.!؟-
پس فقط چون من تو دنیای آقای گوسفندی وجود ندارم دلیل نمی‌شه که کلاً وجود ندارم.
Nas
دیدنِ این‌که چه‌قدر خوشحال شده، حالم را کمی بهتر کرد. مهم نبود چه موقعیتی است، من هنوز هم از دیدنِ لذت بردنِ دیگران حظ می‌کردم.
Nas
پرسیدم «جنابِ آقای گوسفندی، اون پیرمرده برای چی می‌خواد مغزِ من رو بخوره؟» «چون مغزی که پُرِ علم باشه، خوشمزه‌ست. دلیلش اینه. این‌جور مغزها خوش‌طعم و خامه‌مانندَن. تازه با این‌که خامه‌مانندن، یه‌جورهایی رگه‌رگه هم هستن.» «پس برا خاطرِ اینه که می‌خواد من یه ماه بشینم این‌جا اطلاعات پُر کنم توش، که بعد هورت بکشدش بالا؟» «برنامه همینه.» پرسیدم «به‌نظرِ شما خیلی بی‌رحمانه نیست؟ البته از دیدِ کسی می‌گم که مغزش هورت کشیده می‌شه بالا ها!» «ولی هِی، می‌دونی، از این اتفاق‌ها تو کتابخونه‌های همه‌جا می‌افته دیگه. کم‌وبیش همینه وضع.» سرم از این خبر گیج رفت. مِن‌مِن‌کنان گفتم «تو کتابخونه‌های همه‌جا؟»
Tamim Nazari
گرفتاریِ مارپیچ‌ها این است که تا به تهِ ته‌شان نرسی نمی‌دانی راهِ درست را انتخاب کرده‌ای یا نه. اگر معلوم شود راهت اشتباه بوده، معمولاً دیگر خیلی دیر است برای این‌که برگردی و از نو شروع کنی. مشکلِ مارپیچ‌ها این است.
Tamim Nazari
پس فقط چون من تو دنیای آقای گوسفندی وجود ندارم دلیل نمی‌شه که کلاً وجود ندارم.
Nas
گفتم «خواهش می‌کنم به من بگو تو کی‌یی.» من منم، همین. «ولی آقاگوسفندیه گفت تو وجود نداری. جدای از این هم ـ» دختره یکی از انگشت‌هایش را گذاشت روی لب‌هایش. ساکت شدم. آقای گوسفندی دنیای خودش رو داره. من مالِ خودم رو دارم. تو هم مالِ خودت رو داری. درست می‌گم؟ «درست می‌گی.» پس فقط چون من تو دنیای آقای گوسفندی وجود ندارم دلیل نمی‌شه که کلاً وجود ندارم.
Fat.mosh

حجم

۱۵٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

حجم

۱۵٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۹۲ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰
۵۰%
تومان