بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرگ و زندگی | طاقچه
کتاب مرگ و زندگی اثر جان اشتاین‌بک

بریده‌هایی از کتاب مرگ و زندگی

انتشارات:انتشارات نگاه
امتیاز:
۳.۰از ۴ رأی
۳٫۰
(۴)
گاهی آواز می‌خوند. آوازهاش آرام و غمناک بود، چون می‌دونست عمرش زیاد نیست.
Mohammad
ما بسیاری از قدرت‌هایی را که زمانی به پروردگار نسبت می‌دادیم به چنگ آورده‌ایم.
Mohammad
یه مرخصی داشتم و رفتم به جنگلای کانادا. پسر دو روز نگذشته بود که زدم به چاک. دلم هوای گرفتاری رو کرد
momenhub
دیگه عمرم داره تموم می‌شه و من حتی نمی‌دونم چه شکلی یه سیب بزرگ می‌شه.
momenhub
من نمی‌تونم فرار کنم. تو خودت گفتی این یه جزءِ از کله. کار کوچیکیه، اما مهمه.»
momenhub
«مک، من هیچ‌وقت فرصت تماشا نداشتم. هیچ‌وقت سبز شدن برگ‌ها رو ندیدم. هیچ‌وقت ندیدم قضایا چطور اتفاق می‌افتن. صبحی کف چادر یه خط از مورچه‌ها راه افتاده بود. نتونستم تماشاشون کنم. تو فکر چیز دیگه‌ای بودم. بعضی وقتا دلم می‌خواد تمام روزو بشینم و به ساس‌ها نگاه کنم و فکر هیچ چیز دیگه رو نکنم.» مک گفت «دیوونه‌ت می‌کنه. آدم‌ها به حد کافی بدجنس هستن، اما تو نخ ساس‌ها رفتن دیوونگیه.» «آره، اما فقط یه دفه که می‌شه این حالو داشت _ من هیچوقت به تماشای چیزی ننشستم. وقت تماشای چیزی رو نداشتم. دیگه عمرم داره تموم می‌شه و من حتی نمی‌دونم چه شکلی یه سیب بزرگ می‌شه.»
sh.tavakoli
تام گفت «چاره‌ای نداریم، وگرنه زود پیداش می‌کنن و به جرم شکستن قانون میان سراغمون، می‌دونی که سر من یکی چی می‌آد.» پدر گفت «آره، یادم نبود.» و بیل را از جان گرفت و روی گور را صاف کرد و گفت «زمستون که بیاد فرو می‌ره.» تام گفت «چاره‌ای نیست. زمستون ما خیلی از اینجا دوریم. خوب با پاهات بکوبش، مام روش علف می‌ریزیم.» منتخبی از «خوشه‌های خشم»
:)
پدر گفت «آمین» و دیگران زمزمه کردند «آمین» آنگاه پدر بیل را برداشت و تا نیمه پر از خاک کرد و آن را آهسته میان گودال تاریک ریخت. بیل را به عموجان داد و جان بیل تمامی به گودال خالی ریخت و بیل به نوبت دست به دست گشت. وقتی همه به وظیفه‌شان عمل کردند پدر با شتاب خاکها را روی گودال ریخت. زنها کنار آتش برگشتند تا به غذا سر بکشند. «روتی» و «وینفیلد» مبهوت و خیره مانده بودند. روتی گفت «پدربزرگ اون زیر خوابیده.» و «وینفیلد» با چشم‌های وحشت‌بار به او نگاه کرد و هنگامی که کنار آتش رفت و روی زمین نشست هق‌هق گریه را سر داد. پدر تا نیمه گودال را پر کرده بود که بلند شد و نفس‌زنان ایستاد و عموجان بقیه گودال را پر کرد. جان داشت سر گودال را بالا می‌آورد که تام نگذاشت و گفت «گوش کن، اگه ما شکل قبر بهش بدیم هیچ نگذشته میان می‌فهمن، باید پنهونش کنیم، صافش کنیم و روش علف خشک بریزیم، باید این کارو بکنیم.» پدر گفت «فکرشو نکرده بودم، خوب نیست که هیچ نشونی ازش جا نذاریم.» تام گفت «چاره‌ای نداریم، وگرنه زود پیداش می‌کنن و به جرم شکستن قانون میان سراغمون، می‌دونی که سر من یکی چی می‌آد.»
:)
کاسی گفت «یه دعای کوتاه می‌خونم» و سرش را خم کرد و بقیه هم سر خم کردند و کاسی با وقار تمام گفت: «این پیرمرد که اینجا خوابیده زندگیش را کرده است و حالا رفته. نمی‌دانم آدم خوبی بود یا نه، اما این زیاد مهم نیست. مهم این است که یک وقت زنده بود، و این مهم نیست که حالا مرده است. یک وقت از کسی شعری شنیدم که می‌گفت: «هر چه زنده است، مقدس است» و این مرا به فکر انداخت و خیلی زود حالیم شد که این خیلی چیزها را می‌رساند که کلمه‌ها نمی‌توانند بیان کنند. من برای پیرمردی که مرده دعا نمی‌خوانم. چراکه او راحت است. برای کاری که باید بکند یک راه بیشتر ندارد. اما ما، ما برای کاری که باید بکنیم هزار راه پیش رو داریم و نمی‌دانیم کدام را پیش بگیریم. اگر باید دعایی بکنیم، این دعا را برای کسانی می‌کنیم که نمی‌دانند چه راهی را پیش بگیرند. پدربزرگ اینجا راحت است و راه مستقیمی پیش رو دارد. حالا رویش را بپوشانید و بگذارید به کار خودش برسد.» و این‌ها را که گفت سرش را بلند کرد.
:)

حجم

۶۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۰۷ صفحه

حجم

۶۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۰۷ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد