بریدههایی از کتاب وزارت ترس
۴٫۴
(۱۱)
کلمات، حتا کلمات بیمعنا و توخالی را اگر زیاد تکرار کنید، بالاخره تبدیل به عادت میشوند، بالاخره روزی میرسد که با کمال تعجب متوجه میشوید دارید همان کاری را میکنید که فکر میکردهاید غیرقابل تصور است.
sepid sh
امروز بهم میگفت تابهحال با یک قاتل روبهرو نشده. میگفت قاتلها کمیاباند و معمولاً آدمهای باکلاس و باشخصیتی هم نیستند.»
هیلف گفت: «این روزها همهجا ریختهاند. من خودم لااقل ششتا قاتل میشناسم. یکیشان وزیر کابینه بود، یکی دیگر متخصص قلب، سومی رئیس بانک و چهارمی نمایندهٔ شرکت بیمه بود...»
دوشیزه هیلف گفت: «بس کن، خواهش میکنم بس کن.»
هیلف گفت: «تنها چیزی که عوض شده این است که این روزها قتل منبع درآمد شده و هر کاری هم که درآمدش خوب باشد بقیه بهش احترام میگذارند. مثلاً کسی که دست به سقط جنین میزند، به خودش میگوید متخصص زنان و زایمان و دزد ثروتمند رئیس بانک است. این دوست شما خیلی از واقعیات امروزی عقب مانده است.»
Mahtab
باتردید نگاهشان کرد. ولی فکر کرد ادامهٔ زندگی بدون اعتماد و اطمینان یعنی زندانی بودن در بدترین سلول دنیا، در نفس و درون خود، امکانپذیر نیست
Mahtab
فکر کرد که شاید اگر در زندگی برای آنها که دوستشان دارد به اندازهٔ کافی فداکاری کند، بتواند بهراحتی به استقبال مرگ برود.
یونا
مردی که شهامت ابراز عقایدش را به طور آشکار ندارد، قابل احترام نیست،
AS4438
هنوز هم به ضربههای غیرمنتظره عادت نکرده بود: تنها زمانی که معشوق دستنیافتنی باشد عشق کامل میشود.
☆Nostalgia☆
«آدمهای معمولی که چیزی نمیدانند، آنهایی هم که میدانند چیزی نمیگویند.»
reza66bnd
زندگی معمولاً برای آدم بهملایمت جا میافتاد. وظایف آنقدر بهتدریج جمع میشوند که وجودشان بهسختی احساس میشود. حتا یک ازدواج موفق هم بهکندی شکوفا میشود. عشق کمک میکند تا در بند بودنِ آدم نامحسوس شود.
reza66bnd
مردم بارها و بارها فالشان را پشت پرچینهای روستاها، و قهوهخانهها میشنوند اما حتا وقتی هم که میدانند یک غیرحرفهای در یک گاردنپارتی برایشان پیشگویی میکند، باز هم جذب پیشگویی میشوند. همیشه، حتا اگر برای لحظهٔ زودگذری هم باشد، سفری به آن سوی دریاها، زن سبزهٔ غریبه و نامهٔ حاوی خبر خوش را تا حدودی باور میکنند. یکبار فالگیری از پیشگویی برای آرتور خودداری کرده بود ــ البته این کار را فقط برای مهم جلوه دادن کارش کرده بود ــ اما آن سکوت از هر چیز دیگری به حقیقت زندگیاش نزدیکتر بود.
Mahtab
«عجب دنیای کوچکی است.» و «من خود نیز در اینجا غریبهای بیش نیستم.» پرمعناترین جملاتی است که در توصیف سرنوشت بشر گفته شده است.
reza66bnd
«بگذار هیچیک به پیروزی دست نیابند.» ــ و حقیقتی که در این تضرع دعاگونه پنهان بود، مانند زنگی آهنین به دلش نشست، چون در دنیای خارج از این اتاق، این مردان واقعاً پیروز شده بودند ــ خودش هم پیروز شده بود. فقط مردمان شیطانصفت نبودند که دست به این کارها میزدند. شهامت یک کلیسا را ویران میکند، پایداری، مردم یک شهر را از گرسنگی به کام مرگ میکشاند و ترحم باعث قتل میشود... ما همه در دام فریب خصایلمان گرفتاریم
reza66bnd
«با به یاد آوردن همهٔ کارهای غلطی که کردهام و زجرهایی که دیده و کشیدهام که از دشمنی بین ملتها سرچشمه میگیرد، اکنون برایم آشکار شده است که علتش فقط در فریب عظیمی نهفته است که آن را ملیگرایی و عشق به وطن نام نهادهاند...»
AS4438
فکر کرد ادامهٔ زندگی بدون اعتماد و اطمینان یعنی زندانی بودن در بدترین سلول دنیا، در نفس و درون خود، امکانپذیر نیست و اکنون بیش از یک سال بود که آرتور خود را در چنین زندانی حبس کرده بود
☆Nostalgia☆
همین که دختر ــ با صدای بسیار خفیف ــ شروع به صحبت کرد، شگفتزده شد. همان شگفتییی که وقتی صدای محبوبتان را در یک مهمانی میشنوید که با صدایی ناآشنا، با غریبهای، مشغول گفتوگو است به شما دست میدهد. این اتفاق برایش غیرعادی نبود: گهگاه کسی را تا فروشگاهی تعقیب میکرد یا به خاطر شباهت کوچکی ساعتها گوشهٔ خیابان به انتظار میایستاد؛ انگار زن محبوبش نمرده، بلکه گم شده و هر لحظه ممکن است بین جمعیت پیدایش کند.
☆Nostalgia☆
صدایی در گوشش زمزمه میکرد: «میگویی از سرِ ترحم قتل کردهای، پس چرا به خودت ترحم نمیکنی؟» و واقعاً هم چرا نمیکرد؟ شاید کشتن کسی که عاشقش هستید آسانتر از کشتن خودتان است.
☆Nostalgia☆
نمیخواست فالگیر را وادار به سکوت کند، هر چند از چیزی که ممکن بود بگوید میترسید، چون، حتا حرفهای عاری از حقیقت هم در مورد چیزی که گذشته و نابود شده میتواند به اندازهٔ حقیقت آزاردهنده باشد.
☆Nostalgia☆
یکبار فالگیری از پیشگویی برای آرتور خودداری کرده بود ــ البته این کار را فقط برای مهم جلوه دادن کارش کرده بود ــ اما آن سکوت از هر چیز دیگری به حقیقت زندگیاش نزدیکتر بود.
☆Nostalgia☆
جنگ مثل کابوسی است که در آن مردم به صورتهایی وحشتناک و غیرقابل شناخت درمیآیند.
AS4438
از پدینگتون تا باترسی پیاده رفته و فکر کرده بود و مدتها قبل از آنکه از پلهها بالا برود میدانست چه باید بکند. چیزی که جانز در مورد وزارت ترس گفته بود به یادش آمد و احساس کرد حالا به خیل کارکنان دائم این وزارتخانه ملحق شده، با این تفاوت که این وزارت ترس، آن تشکیلات کوچکی نبود که منظور جانز بود و اهدافی مثل پیروز شدن در جنگ و تغییر دادن قانون اساسی داشت، بلکه وزارتخانهای بود به وسعت زندگی همهٔ آنهایی که عاشق بودند و در آن فعالیت داشتند. چون عاشق بودن با ترسیدن همراه بود و این نکتهای بود که دیگبی، سرشار از امید و بین گلها و مجلههای براق و زیبا، فراموش کرده بود.
Mahtab
گاهی انسان بعد از یک سال غیبت به خانهاش برمیگردد و به محض آنکه وارد خانه شد، احساس میکند هرگز آنجا را ترک نکرده. از طرف دیگر گاهی فقط چند ساعت غیبت میکند و هنگام بازگشت همهچیز را متفاوت مییابد.
Mahtab
حجم
۲۶۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۲۶۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان