بریدههایی از کتاب مرد سوم
۴٫۱
(۱۴)
بهنظرم، بیشترِ رماننویسها، ایدهٔ اوّلیهٔ داستانهایی را که قرار نیست هیچوقت رنگِ کاغذ را ببینند جایی، در گوشهٔ ذهنشان، یا در دفتریادداشتشان، ثبت میکنند و با خودشان اینور و آنور میبرند. یکی از این ایدهها، گاهی، بعدِ چند سال، دوباره به ذهنشان میرسد و بعد حسرتش را میخورند که شاید آن وقتها ایدهٔ بهدردبخوری بوده؛ ولی حالا دیگر از دست رفته. اینجوری بود که بیست سال پیش، روی درِ پاکتی، سطرِ اوّل یک داستان را نوشتم، «هفتهٔ پیش بود که برای آخرینبار با هری خداحافظی کردم؛ وقتی تابوتش را در زمینی که از سرمای فوریه یخ زده بود خاک کردیم. خُب باورم نمیشد که مُرده؛ آن هم بدون هیچ نامونشانی بین این میزبانهای غریبهٔ استرَند.»
Ahmad
همهٔ راه تا هتل زاخِر به این هشدار فکر کرده. بعدِ ساعتِ نُه خیابان خلوتِ خلوت بوده و هر چند قدم یکبار، با هر صدای پایی که میشنیده، سرش را برمیگردانده؛ انگار مردِ سوّمی که تا حالا خودش را مخفی کرده بوده، عین یک جلّاد، تعقیبش میکرده. نگهبانِ روسی که دمِ درِ گراند هتل ایستاده بوده، در آن سرما مقاوم بهنظر میرسیده، ولی بههرحال آدم بوده؛ صورتِ صافوسادهٔ دهاتی داشته و چشمهاش هم مغولی بودهاند. مردِ سوّم صورت نداشته؛ فقط کلهای بوده که از پنجره دیده شده. در هتل زاخِر، آقای اشمیت بهش گفته «سرهنگ کالووی اینجا هستند و دنبالتان میگردند، قربان. فکر میکنم تو کافه پیداشان کنید.»
الهام حمیدی
چیزی نمیدیده و صدا هم قطع شده. کمی که جابهجا شده، دوباره صدا را شنیده؛ انگار کسی گلوش را صاف کند. همینجور مانده و صدا دوباره قطع شده. کسی آن بیرون صدا میزده «آقای دکستر، آقای دکستر.» آن وقت صدای تازهای به گوشش خورده؛ انگار خیلی وقت بوده کسی در تاریکی داشته با خودش حرف میزده. مارتینز گفته «کسی اینجاست؟» و صدا دوباره قطع شده. حوصلهاش سر رفته. فندکش را درآورده. دوباره از راهپله صدا آمده. هر کاری کرده، فندکش روشن نشده. کسی توی تاریکی جابهجا شده و صدای چیزی شبیه زنجیر به گوشش خورده. با خشمی که نتیجهٔ ترس بوده، دوباره پرسیده «کسی اینجاست؟» و فقط صدای تیلیکتیلیکِ چیزی فلزی به گوشش خورده.
مارتینز، در نهایتِ نومیدی، اوّل دستِ راست و بعد دستِ چپش را دراز کرده و دنبال کلیدِ چراغ گشته.
الهام حمیدی
در یک دورهٔ کوتاه، کارِ قاچاق، به خوبیوخوشی، ادامه پیدا کرد تا اینکه، خیلی اتفاقی، یکی از این رابطها را گرفتند و بعد هم مجازاتش کردند. ولی این کار، فقط، قیمتِ پنیسیلین را بالا بُرد. تازه آن وقت بود که کارِ قاچاق، کمکم، سازمان پیدا کرد. آدمبزرگه در این کار پولِ زیادی میدید و با اینکه دزدِ اصلی پولِ زیادی به جیبش نمیرفت، بابتِ حمایتهای آدمبزرگه جاش حسابی اَمن بود. اگر اتفاقی چیزی هم برایش میافتاد، لابد، کسی بود که ازش حمایت کند. این طبیعتِ انسانی هم دلایلی دارد که نمیشود درستوحسابی ازش سر درآورد. این طبیعت پایهٔ وجدانِ خیلی از آن آدمکوچکها را سُست کرد؛ آنقدر که حس میکردند کسی دیگر استخدامشان کرده و، کمکم، خودشان را به چشمِ آدمی میدیدند که کار میکند و بابتِ کارهاش پولی هم میگیرد. آنها فقط عضوِ این گروه بودند و اگر گناهی چیزی هم بود، قاعدتاً، میافتاد گردنِ رئیسِ گروه. نظامِ قاچاق هم، مثل نظامِ حزبی، یکجورهایی، بوی استبداد میدهد.
الهام حمیدی
انگلیسییی که، معمولاً، دلِ خوشی از امریکاییها ندارد، گوشهٔ ذهنش، باید، جایی برای استثنائی به اسمِ کولر باز کند؛ مردی با موهای خاکستری، چشمهایی مهربان، مضطرب و تیز. از آن آدمها که حتا اگر باقی هموطنهاش سرگرمِ کشفِ سرزمینهای آنورِ اقیانوس باشند، هر جا سیفلیسی چیزی پخش شود، یا جنگِ جهانی شروع شود، یا اگر قحطی چین را بردارد، خودشان را به آنجا میرسانند. کارتِ ویزیتی که روش نوشته بوده «دوستِ هری» باز هم حکمِ بلیتِ ورودی را داشته.
الهام حمیدی
هیچوقت باورمان نمیشود که شاید آنقدر که بقیه به چشمِ ما مهماند، ما برایشان مهم نباشیم.
Mahtab
این طبیعتِ انسانی هم دلایلی دارد که نمیشود درستوحسابی ازش سر درآورد. این طبیعت پایهٔ وجدانِ خیلی از آن آدمکوچکها را سُست کرد؛ آنقدر که حس میکردند کسی دیگر استخدامشان کرده و، کمکم، خودشان را به چشمِ آدمی میدیدند که کار میکند و بابتِ کارهاش پولی هم میگیرد. آنها فقط عضوِ این گروه بودند و اگر گناهی چیزی هم بود، قاعدتاً، میافتاد گردنِ رئیسِ گروه. نظامِ قاچاق هم، مثل نظامِ حزبی، یکجورهایی، بوی استبداد میدهد.
گاهی اسم این مرحله را گذاشتهام مرحلهٔ دوّم.
Mahtab
مردی که عاشق میشود اصلاً خیال نمیکند دختره ممکن است از این عشق خبر نداشته باشد. خیالش راحت است که عشق را با لحنِ صدایش، نشان داده
Mahtab
حجم
۱۱۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
حجم
۱۱۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
قیمت:
۳۸,۵۰۰
۱۹,۲۵۰۵۰%
تومان