نمیدانست برای هر سوگ
باید چه لباسی بپوشد
همیشه با عجله برگها را
جارو کرده بود
حتا درخت را که کاشته بود
و اکنون به میوه رسیده بود
با غفلت همیشگیاش
میوهها بر درخت مانده بودند
پوسیدند
و درخت نابود شد.
matbuat
هر چه پیر شدیم
خوشبختی گرانتر و نایابتر
شد
علی
زنگ آپارتمان ما را زدند
همسرم گفت: شاید میخواهند ما را به یک مهمانی مجلل دعوت کنند
گفتم: شاید
همسرم پردهٔ پنجره را کنار زد
گفت: پشت پنجرهٔ ما
یک اتومبیل سیاه قبرستان
ایستاده است
هر دو ساکت شدیم.
علی
دستفروشان در باران
از سرما
دیگر چیزی را جستوجو نمیکنند
نه آینده
نه شام شب
نه هراس مدام
از انهدام ماهیها
در یخ
matbuat
پیش از مرگ من
و شاید پس از مرگ من
درخت و عشق
دلپذیر باشد
علی
جهان را ساده نمیدیدند
آنقدر بر جهان
صورتکهای مقوایی
پوشانده بودند
که چهرهٔ حقیقی جهان
گم شده بود
دیگر نمیتوانستند
از چهرهٔ جهان
صورتکهای مقوایی را
جدا کنند
آنها حریقی را به یاد
آوردند
که همهٔ خانه را آتش زد
آنان در جستوجوی خانهای بودند
که از آشوب مردمان
از زلزله در امان باشند
هنوز دنبال خانهای ناب
بودند.
علی