بریدههایی از کتاب گیلهمرد
۴٫۲
(۱۲۴)
دکتر، «خواستگار» خیلی چیز زنندهایست. تصورش را بکنید، مردی را که نمیشناسید، وارد خانه میشود. حالا از تشریفات آمدن کسانش صحبت نمیکنم. مثل اینکه کنیزی را به بازار میآورند و میخواهند اندام او را عرضه کنند. از وقتی که شما را «خواستگار» من قلمداد کردند، هروقت شما را میدیدم، مثل این بود که دارید با چشمهایتان از روی لباس، اندام مرا لمس میکنید. مردی که ندیدهاید و نشناختهاید وارد خانه میشود، یک مرتبه خود را بزرگ و فرمانفرمای آدم تصور میکند.
Nafiseh R
کسی را به شوهری انتخاب کنید، که روح شما را درک کند؛ کسی که احتیاجات باطن شما را بفهمد.
Bookworm
زنآقا و آقا نبی گرگ باران دیده بودند،
Marziyeh
میخواستیم به شما بگوییم: تصور نکنید، آنچه کردهاید فراموش شده. مردم صبر و حوصله دارند، اما فراموش نمیکنند.
🌸📚💖Shamim💖📚🌸
آدم رخت چرک خودشو جلوی همسایههاش نمیشوره.
نسیم رحیمی
آیا زندگی به اندازه دردی که آدم میکشد، میارزد!
masum75
اگر به جای اینکه به پدر و برادرم رجوع کنید، اول از همه به خود من تقاضایتان را میگفتید، شاید من زن شما میشدم... اما وقتی اولینبار تقاضای شما را از زبان پدرم شنیدم، دیگر شما هم برای من «خواستگار» بودید... دکتر، «خواستگار» خیلی چیز زنندهایست. تصورش را بکنید، مردی را که نمیشناسید، وارد خانه میشود. حالا از تشریفات آمدن کسانش صحبت نمیکنم. مثل اینکه کنیزی را به بازار میآورند و میخواهند اندام او را عرضه کنند.
شایان
شنیده بود که وقتی آدم میخواهد بمیرد، میتواند تمام گذشتهاش را مرور کند.
|قافیه باران|
«شما به من فشاری نیاوردید ولی اگر به جای اینکه به پدر و برادرم رجوع کنید، اول از همه به خود من تقاضایتان را میگفتید، شاید من زن شما میشدم... اما وقتی اولینبار تقاضای شما را از زبان پدرم شنیدم، دیگر شما هم برای من «خواستگار» بودید... دکتر، «خواستگار» خیلی چیز زنندهایست. تصورش را بکنید، مردی را که نمیشناسید، وارد خانه میشود. حالا از تشریفات آمدن کسانش صحبت نمیکنم. مثل اینکه کنیزی را به بازار میآورند و میخواهند اندام او را عرضه کنند. از وقتی که شما را «خواستگار» من قلمداد کردند، هروقت شما را میدیدم، مثل این بود که دارید با چشمهایتان از روی لباس، اندام مرا لمس میکنید. مردی که ندیدهاید و نشناختهاید وارد خانه میشود، یک مرتبه خود را بزرگ و فرمانفرمای آدم تصور میکند. من مخصوصا لج میکردم. به شما بیاحترامی میکردم. چایی که برایتان میآوردم، عمدا در نعلبکی میریختم. تفالههای چایی را به لبه استکان میچسباندم...
Tna
دردی که آدم میکشد،
AS4438
چرا مردمو بیخودی میگیرید؟ چرا بیخودی میکشید؟
.ً..
گاهی بعضیها وقتی نمیدانند چه جواب بدهند، میخندند که مرموز جلوه کنند.
Bookworm
آرامش خاطر او از روزی بود که متوجه شد عشق و دلبستگی او به دخترش معنی و هدفی در زندگی برایش فراهم ساخته
🌸📚💖Shamim💖📚🌸
مردم صبر و حوصله دارند، اما فراموش نمیکنند.
Bookworm
مردم صبر و حوصله دارند، اما فراموش نمیکنند
محسن ارشدی
مردم صبر و حوصله دارند، اما فراموش نمیکنند.
.ً..
کی به من فرصت دادند؟ کی مرا گذاشتند بفهمم که این پسره هرزه است یا نیست. هنوز با او آشنا نشده، مرا دوره کردند. هر روز و هرشب به من کنایه میزدند. روزهای اول که او را شناختم و مرا به خانه رساند، اصلاً در فکر زندگی با او نبودم. منتها از بس نیشم زدند، راه پس نداشتم، و وقتی مادرم اطلاع حاصل کرد که با او به گردش میروم، دیگر چارهای نداشتم، در عینحال خوب میدانستم که دارم خود را توی چاله میاندازم.
fuzzy
در این مجلس کارهای مهم کشوری رتق و فتق میشد. دشواریهایی که ماهها طرفین دعوا سرآن باهم کلنجار رفته بودند، گاهی با یک نگاه، یک لبخند، یک چشمک، یک عشوه، یک نوازش یا فشار دست، حل میشد. اینجا از جنایاتی که یکی به ضرر دیگری مرتکب شده بود، میگذشتند و دنیا را فدای لذت زمان حال میکردند.
اینجا همه مست بودند، اما کسی عربده نمیکشید. اینها زندگی را سهلتر از آن میگرفتند که ما مردمان معمولی با چشمانداز نزدیک خود تصور میکنیم. اینجا نزاع نبود، اینجا یگانگی برقرار بود. همه از هم بودند، همه منافع یکدیگر را حفظ میکردند و سد شکستناپذیری در برابر دشمنان طبقه خود میکشیدند. غذای خوب، رنگ زیبا، موسیقی دلانگیز، نوشابه، مکنت، قدرت، عشق، چه فایده داشت که انسان به خود دردسر بدهد و در فکر غم دیگران باشد؟
مهسا
گاهی بعضیها وقتی نمیدانند چه جواب بدهند، میخندند که مرموز جلوه کنند.
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
من او را نمیخواستم و آن شب تن بیجان من با جان بیتن او نمیتوانستند به هم بپیوندند.
کاربر mim_ alf
آیا زندگی به اندازه
AS4438
«هروقت یک نفر رییس اداره شد که اینکاره نبود، به شما قول میدهم که من هم دیگر کار مردم را هروقتی که باشد، چه پنج دقیقه قبل از ظهر، چه پنج دقیقه پس از دوازده راه بیندازم.»
نسیم رحیمی
به علاوه، آیا بهتر نیست که یکی بیگناه به مجازات برسد و مملکت از شرشان راحت بشود!
.ً..
برای این است که امنیه شدم، تا از شر امنیه راحت باشم
fuzzy
اقدس خانم خیلی چیزها داشت بگوید، اما بلد نبود. شرم، دودلی، میراث فشاری که چندین قرن اختیار زنها را ربوده، اینها مانع بود که حوادث را بفهمد، به ماهیت اشخاص پی ببرد. اما احساسی رگ و پی او را میافروخت که دارد قدم بزرگی در زندگی خودش برمیدارد. به جای اینکه دلش را بریزد بیرون تمام شب بیخوابی کشید، چندین روز خودش را خورد و تصمیمش را گرفت.
fuzzy
«شما به من فشاری نیاوردید ولی اگر به جای اینکه به پدر و برادرم رجوع کنید، اول از همه به خود من تقاضایتان را میگفتید، شاید من زن شما میشدم... اما وقتی اولینبار تقاضای شما را از زبان پدرم شنیدم، دیگر شما هم برای من «خواستگار» بودید... دکتر، «خواستگار» خیلی چیز زنندهایست. تصورش را بکنید، مردی را که نمیشناسید، وارد خانه میشود. حالا از تشریفات آمدن کسانش صحبت نمیکنم. مثل اینکه کنیزی را به بازار میآورند و میخواهند اندام او را عرضه کنند. از وقتی که شما را «خواستگار» من قلمداد کردند، هروقت شما را میدیدم، مثل این بود که دارید با چشمهایتان از روی لباس، اندام مرا لمس میکنید. مردی که ندیدهاید و نشناختهاید وارد خانه میشود، یک مرتبه خود را بزرگ و فرمانفرمای آدم تصور میکند
fuzzy
گفتم: «آخه این رسوایی در درستکار هیچ تأثیری نکرد؟»
ــ چه رسوایی؟ اینها همهشون همین جوریند. هرکدامشون سر ملک، سر آب، سر انتخابات یکی از این قصهها دارند.
Tna
کجایش غریب است؟ امروز به نظر شما عجیب میآید. ولی آن روزها این فکرها ابدا به خاطر آدم نمیآمد. من جدا عقیده داشتم که دارم خدمت میکنم. بالاخره هر رژیمی یک عده مخالف دارد، مخالفین را باید سرکوب کرد. همه جا...
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
نه... یهرهنچکا روح بیقالبی بود. اینها را آدم در خواب، در تب شدید، در فاصله بین خواب و بیداری میبیند. از اینها خیلی هستند... در مواقع معمولی میبینیمشان، ولی نمیشناسیم. خود را به ما نشان میدهند ولی نمیشناسانند.
کاربر mim_ alf
از قرص روشن روی دیوار میترسید. میترسید که دستش را از روی صورتش بردارد، میترسید، نه برای اینکه نفرت داشت از اینکه صورتش را در آینه ببیند و از چشمهای ریز و دماغ کوفته و لبهای گرد و بیتناسب و چانه پخ و سالکی که نصف صورتش را برده بود، زشتی خودش را احساس کند، نه، این را میدانست و یقین هم داشت که پس از هفده هجده سال که به بدگلی خودش خو گرفته بود، پیری هم کار خودش را کرده است. وحشتش بیشتر از این بود که در آینه گذشته خودش را ببیند.
کاربر ۶۱۰۰۰۲۵
حجم
۱۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
حجم
۱۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
قیمت:
۶۳,۰۰۰
تومان