بریدههایی از کتاب پین بال ۱۹۷۳
۳٫۵
(۳۳)
آدمها هر تغییری کنن، هر پیشرفتی کنن، نهایتاً فقط یه قدم راهه تا تباهی
شراره
عجیب بود. سالهای سال تکوتنها زندگی کرده بودم و تصورم این بود که خیلی هم خوب از پَسَش برآمدهام. ولی حالا هیچچیِ آن زندگی یادم نمیآمد. بیست و چهار سال زندگی که نمیتوانست ظرفِ یک چشم بههم زدن دود بشود و به هوا برود. احساسم شبیهِ کسی بود که وسطِ گشتن پیِ چیزی، فهمیده یادش رفته دنبالِ چی بوده. داشتم دنبالِ چی میگشتم؟
نازنین بنایی
تماسهای تلفنی به فکرم انداختند. کسی سعی میکرد به کسی دیگر وصل بشود. ولی تقریباً هیچکس هیچوقت به من زنگ نمیزد. یک دانه آدم هم نمیخواست صدایش به من برسد، و حتا اگر هم کسانی بودند آن حرفهایی را نمیگفتند که من دلم میخواست بشنوم.
نازنین بنایی
بعضی وقتها حس میکردم اتفاقهایی که همین دیروز افتاده بود، یک سال قبلتر افتاده؛ بعضی وقتهای دیگر بهنظرم میآمد انگار وقایعِ پارسال، دیروز اتفاق افتاده.
Nilch
احساسِ خالی بودن میکردم. شاید دیگر چیزی برایم باقی نمانده بود که بگذارم جلوِ چشمِ دیگران.
Nilch
هر کداممان، بعضی بیشتر بعضی کمتر، مصمم بودیم مطابقِ شیوهٔ شخصیِ خودمان زندگی کنیم. اگر طرز فکرِ کسِ دیگری خیلی متفاوت از من بود دیوانه میشدم؛ اگر خیلی نزدیک بود، غمگین. کُلِ ماجرا همین بود.
پروا
«اصلاً شبیهِ شهر نیست. این رو نمیفهمم که اصلاً چرا یه همچون جای خیلی کسلکنندهای تو دنیا هست.»
گفتم «خدا خودش رو به کُلی شکلهای مختلف نشون میده.»
نازنین بنایی
توی قطار هِی مدام به خودم میگفتم تمام شد؛ دیگر میتوانی دختره را فراموش کنی؛ برای همین بود که این سفر را رفتی. ولی نمیتوانستم فراموش کنم؛ که من عاشقِ نائوکواَم؛ که او دیگر مُرده و رفته؛ که هیچِ هیچچیزِ کوفتیای تمام نشده و قالَش کَنده نیست
نازنین بنایی
انتهای اسکله مینشست به گوش دادنِ صدای امواج، خیره شدن به ابرها و آسمان و گلههای ماهیهای ریزهمیزه، و انداختنِ سنگریزههایی توی آب که ریخته بود جیبش و همراه آورده بود.
آسمان که تاریک میشد همان راه را برمیگشت سمتِ دنیای خودش. ولی این برگشت همیشه با غمی وصفناپذیر توأم بود. دنیای منتظرش زیادی بزرگ بود، زیادی نیرومند؛ انگار هیچجا نبود که بتواند برود تویش قایم بشود.
نازنین بنایی
مشکل این بود که صورتی که داشتم نگاهش میکردم، هیچرقمه صورتِ من نبود. صورتِ آقای بیست و چهارسالهای بود که بعضی وقتها توی قطار روبهرویش مینشینی. صورتم و روحم پوستههایی بودند بیجان که برای هیچکسی اهمیت نداشتند. روحم توی خیابان از کنارِ کسی دیگر میگذرد. میگوید هِی. آدمِ دیگر جواب میدهد هِی. همین. هیچکدام دستی تکان نمیدهند. هیچکدام برنمیگردند پشتسرشان را نگاه کنند.
نازنین بنایی
آه کِشید که «خـ خورشید هم خیلی کوچولوئه. عینِ اینکه از وسطِ زمین بیسبال یه پرتقالی رو گوشهٔ زمین نگاه کنی. برای همین همیشه تاریکه.»
پرسیدم «پس چرا همه نمیذارن ازش برَن؟! حتماً یه سیارههای خوبتری هم برای زندگی کردن هست دیگه.»
«من هم نمیدونم. شاید چون اونجا به دنیا اومدهن. همچین چیزی. مثلاً خودِ من؛ درسم که تموم شه، برمیگردم خونهم زُحل تا اونجا رو جای بهتری کنم. قضیه یه انقلابه.»
HANA
«اون بالا، جاذبه خیلی عجیبتره. یه یارویی میشناسم که وقتی آدامسش رو تُف کرد، افتاد رو پاش و پاش داغون شد.
جَـ جهنمه!»
HANA
دنیای منتظرش زیادی بزرگ بود، زیادی نیرومند؛ انگار هیچجا نبود که بتواند برود تویش قایم بشود.
پروا
«چیزی که یه روزی قراره از دست بره، هیچ معنیای نمیتونه داشته باشه. افتخاری که موقتی باشه اصلاً افتخارِ واقعی نیست.»
Kamyab Komaee
«اصلاً شبیهِ شهر نیست. این رو نمیفهمم که اصلاً چرا یه همچون جای خیلی کسلکنندهای تو دنیا هست.»
sasa
«اصلاً شبیهِ شهر نیست. این رو نمیفهمم که اصلاً چرا یه همچون جای خیلی کسلکنندهای تو دنیا هست.»
گفتم «خدا خودش رو به کُلی شکلهای مختلف نشون میده.»
شراره
«بهترین راه برای کنار اومدن با قضیههه همینه؛ قبول کنی نمیفهمی و وِلش کنی.»
شراره
تِنِسی ویلیامز زمانی نوشت «برای گذشته و حال خیلی کلمهها هست. به آینده میگویند "شاید"، که احتمالاً تنها کلمهای هم هست که میشود برای خطاب کردنِ آینده استفاده کرد.»
شراره
تنها چیزی که ما میتوانیم درک کنیم، همین لحظهای است که بهش میگوییم حال، و حتا خودِ این لحظه هم هیچ نیست جز آنچه میآید از درونمان عبور میکند و میرود.
نیتا
تِنِسی ویلیامز زمانی نوشت «برای گذشته و حال خیلی کلمهها هست. به آینده میگویند "شاید"، که احتمالاً تنها کلمهای هم هست که میشود برای خطاب کردنِ آینده استفاده کرد.»
نیتا
راست است آن روزِ بیابر و صافِ ماهِ نوامبر که واحدِ سومِ پلیسِ ضدشورش ریخت توی ساختمانِ شمارهٔ نُه، لَم داده بودند داشتند در آرامش قطعهٔ ستیزِ میانِ هارمونی و اَنوانسیونِ ویوالدی گوش میدادند؟ حقیقت باشد یا دروغ، این ماجرا یکی از دلپذیرترین افسانههای سالِ ۱۹۶۹ است که کماکان دهانبهدهان میچرخد.
نازنین بنایی
پرسیدم «پس چرا همه نمیذارن ازش برَن؟! حتماً یه سیارههای خوبتری هم برای زندگی کردن هست دیگه.»
«من هم نمیدونم. شاید چون اونجا به دنیا اومدهن. همچین چیزی. مثلاً خودِ من؛ درسم که تموم شه، برمیگردم خونهم زُحل تا اونجا رو جای بهتری کنم. قضیه یه انقلابه.»
نازنین بنایی
این حسی است که خیلی سراغم میآید. انگار دارم سعی میکنم تکههای قروقاطیِ دوتا پازلِ مختلف را همزمان بچینم و مرتب کنم. اینجوری که میشوم، راهحلم ویسکی خوردن و خوابیدن است. ولی فردا صبحش حسم حتا بدتر هم هست. همان حسِ قدیمی.
نازنین بنایی
هرازگاه امواجِ احساس محکم میکوبیدند به قلبش، انگار بخواهند چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که میافتاد، چشمهایش را میبست، دورتادورِ قلبش سد میزد و منتظر میماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط، به عمرِ سایههایی که از آمدنِ شب خبر میدهند. امواج که رد میشدند آرامشِ رخوتناک برمیگشت، انگار هیچگاه هیچ اتفاقِ نامساعدی نیفتاده.
نازنین بنایی
احساسِ خالی بودن میکردم. شاید دیگر چیزی برایم باقی نمانده بود که بگذارم جلوِ چشمِ دیگران.
نازنین بنایی
به خودش گفت خیلهخب، دوباره بزنیم به دلش، ایندفعه دیگر وسطش جا نمیزنیم. بیست و پنج... وقتی است که آدم باید رودربایستی را کنار بگذارد و فکری جدی کند. دوتا بچهٔ دوازدهساله را بگذاری روی هم، میشود سنِ تو. تو به اندازهٔ آنها میارزی؟ ای کوفت بگیرد که ارزشِ یکیشان هم بیشتر از توست. ارزشِ یک شیشه ترشیِ پُرِ مورچه هم بیشتر از توست... گَند بگیرند این استعارههای احمقانه را! هیچِ هیچ کمکِ کوفتیای نمیکنند. فکر کن: یک جایی لغزیدهای. کجا؟ سعی کن یادت بیاید... آخر چهطور میتوانم یادم بیاورم؟
نازنین بنایی
«ولی من دیگه به این اعتقاد رسیدهم که واقعاً حتا ذرهای فرقِ کوفتی هم نمیکنه؛ این راه رو بریم یا اون یکی، همهمون قراره بگندیم. تو اینجور فکر نمیکنی؟»
نازنین بنایی
پرسیدم «پس چرا همه نمیذارن ازش برَن؟! حتماً یه سیارههای خوبتری هم برای زندگی کردن هست دیگه.»
«من هم نمیدونم. شاید چون اونجا به دنیا اومدهن. همچین چیزی. مثلاً خودِ من؛ درسم که تموم شه، برمیگردم خونهم زُحل تا اونجا رو جای بهتری کنم. قضیه یه انقلابه.»
Nilch
تماسهای تلفنی به فکرم انداختند. کسی سعی میکرد به کسی دیگر وصل بشود. ولی تقریباً هیچکس هیچوقت به من زنگ نمیزد. یک دانه آدم هم نمیخواست صدایش به من برسد، و حتا اگر هم کسانی بودند آن حرفهایی را نمیگفتند که من دلم میخواست بشنوم.
Nilch
درونِ سیاهیِ ظلمانیِ قلبش، چیزی رو آمده بود، مثلِ باریکهای دودِ سفید از شمعی خاموششده، و بعد ناپدید شده بود. از پیاش سکوت و تاریکی حاکم شد. سکوت. وقتی چیزی را لایهلایه میکَنی، تَهِ ماجرا چی میماند؟
نازنین بنایی
حجم
۱۶۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
حجم
۱۶۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
قیمت:
۳۷,۵۰۰
۱۸,۷۵۰۵۰%
تومان