بریدههایی از کتاب عشق روی پیاده رو
۳٫۹
(۴۷)
«اون پایین چهکار میکردی؟»
«من آواز میخواندم. من خواننده بودم.»
«چی میخوندی؟»
«آوازهای اندوه. ما اون پایین داشتیم از غصه دق میکردیم. ما فکر میکردیم تا ابد اونجا گیر کردهیم.»
«اندوهِ چی؟»
«اندوهِ دوری. ما تنها بودیم. از تنهایی میترسیدیم. از تنهایی و ترس گریهمون میگرفت. جیغ میکشیدیم. ضجه میزدیم. بعد ناله رو با موسیقی مخلوط کردیم، شد آواز.»
«اما شما خوش بودید.»
«وقتی کسی پاسخ ما رو نداد مجبور شدیم غمهامون رو فراموش کنیم. ما فرض کردیم کسی نیست پس دور خودمون چرخیدیم. یعنی رقصیدیم و الکی خوش شدیم. از اون بالا هیچ صدایی به ما نمیرسید. ما کاملا مایوس شده بودیم.»
«بندازیدش جایی که کسی رو نبینه. نفر بعد!»
امیررضا
«گاهی هوس میکنم بمیرم.»
h.s.y
کاش میشد همانطور که بلیت میخریدم و داخل سینما میشدم میتوانستم وارد بلیتفروش سینما بشوم و او را خوب تماشا کنم.
ــسیّدحجّتـــ
چراغ را خاموش میکنم و به رختخواب میروم. شاید امشب خواب زودتر سراغم بیاید، اما نمیآید. چراغ را که خاموش میکنم انگار به دنیای دیگری میروم.
ــسیّدحجّتـــ
وقتی کسی ادراک نمیکند، یا کم ادراک میکند من میتوانم داناییام را هیولاوار بر او بگسترانم و از حیرت و بُهت و شگفتیاش کیف کنم. اما او میفهمید.
🌸فطرس🌸
نه هزار و هفتصد و چهل و شش تومان دستمزد میگرفتم که تقریبا تمامش صرف خرید کتاب و مجله میشد. جیبهام همیشه خالی بود. ولع یا مرض خواندن داشتم.
ــسیّدحجّتـــ
بعضی وقتها مثل یک مجسمه، کنار دیوارِ خانهٔ سابقِ پروین، بیحرکت میماند و زمان درازی به رجهای آجری دیوار خیره میشد و گاه صورتش را به دیوار آجری میچسباند و زیرلب حرفهای نامفهومی میزد. گاهی بعضی بچهها در همان حال که یاقوت به دیوار خشکش زده بود و تکان نمیخورد، از روی شیطنت و بازی، با تکهای زغال شکلش را روی دیوار میکشیدند و وقتی یاقوت دیوار را رها میکرد و میرفت، طرح سیاهی از او با خطهای کجوکوله بر دیوار خانهٔ پروین باقی میماند.
آلوین (هاجیك) ツ
من هیچگاه از زیبایی چهرهای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، اینچنین درمانده نمیشوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع.
زهرا۵۸
«فکر میکنی سیل آمده است تا تو سوژه برای عکاسی پیدا کنی؟ سیل آمده است که بفهمی مردم حاصلضرب وسعت عشقاند در عمق مظلومیت.»
ــسیّدحجّتـــ
زن و مرد برای هم مثل درختاند که شاید میوهشان تلخ باشد اما سایهشان همیشه خنک است.
زهرا۵۸
سیل که آمد همهچیز را خراب کرد. خانهها پُر از آب شده بودند. دیوارها ریخته بود و همهجا خیس شده بود.
ــسیّدحجّتـــ
ما اون پایین داشتیم از غصه دق میکردیم. ما فکر میکردیم تا ابد اونجا گیر کردهیم.»
مهدی
«اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و قسطهای عقبافتادهٔ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجارهنامه و اجارهنامه و اجارهنامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و مهمانی و نقونوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ میزنیم. بیشتر از حالا پیش همایم اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم. نمیتوانیم ببینیم. فرصت حرف زدن باهم را نداریم. در سیالهٔ زندگی دستوپا میزنیم، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد و حرف معلم ادبیاتمان ــ یعنی تو ــ درست از آب درمیآید.» و
faatemeehyd
«گاهی هوس میکنم بمیرم.»
ــسیّدحجّتـــ
مردم حاصلضرب وسعت عشقاند در عمق مظلومیت
asemaneyejan
کش آبیرنگی بالای پیشانیاش بسته بود تا موهاش آشفته نشود اما دل من آشوب بود.
محمد حیدری
مهتاب همانطور که سینی چای را روی میز، جلوم میگذاشت بیمقدمه و با خنده گفت: «کاش همه هیچی سواد نداشتند. کاش هیچکس درس نمیخوند.» وقتی پشت میز، روبهروم نشست و لبخند از صورتش پاک شد، خیلی جدی گفت: «بهنظر من اونهایی که هیچچیز نمیدونند خوشبختترند.»
مهدی
«ببریدش.»
«اعتراض دارم!»
«به چی؟»
«شما ما رو گول زدید. اون پایین هیچی نمیشد پیدا کرد. اونجا حتا خودمون رو هم فراموش کرده بودیم. شما زیادی از ما توقع داشتید. این درست نیست.»
«ببریدش. باید تا صبح دور خودش بچرخه.»
مهدی
به چروکهای گوشهٔ چشمهای مادرم خیره میشوم و تعجب میکنم که چرا قبلا آنها را ندیدهام
sosoke
زن و مرد برای هم مثل درختاند که شاید میوهشان تلخ باشد اما سایهشان همیشه خنک است.
ــسیّدحجّتـــ
دنیای ما صد هزار میلیون کهکشان داره. توی هر کهکشان میلیونها ستاره هست؛ ستارههایی که مثل جهنم داغند.»
مهتاب پرسید: «پس بهشت کجاست؟»
من دستش را گرفتم و به شیارهای کف دستش خیره شدم و با انگشت به یکی از شیارها اشاره کردم. گفتم: «شاید اینجا باشه.»
مهدی
دیروز یک روحانی آمده بود و اندر مزایای از اهلوعیال بریدن و به جبهه آمدن حرف میزد که بیشترش را نفهمیدم و خیلی از آنچه را هم که فهمیدم تحمل ندارم. حالا که نفس مرگ شب و روز توی سروصورتم میوزد میفهمم که چهقدر دوستتان دارم
زهرا۵۸
سیل آمده است که بفهمی مردم حاصلضرب وسعت عشقاند در عمق مظلومیت.
بیسیمچی
برای یک وعده غذا مجبور بودم مثل سگ بدوم. وقتی غذا میخوردم دوباره گرسنه میشدم و مجبور بودم دوباره کار کنم. زندگی من همهش شده بود کار و کار و کار. فکر به دست آوردن آسایش همهچیز رو از خاطرم برده بود. هر چه بیشتر دنبال آسایش میرفتم آن را کمتر به دست میآوردم. ما اونجا مظلوم بودیم.»
Husayn Parvarde
از وقتی که رفتهای حوصلهٔ هیچ کاری ندارم. نه حوصلهٔ غذا درست کردن دارم و نه حال بازار رفتن. حتا تحمل کتاب را هم ندارم. فقط دوست دارم بیایی و برویم کنار کارون و دربارهٔ خودمان حرف بزنیم. نه حال سیاست دارم و نه فلسفه و تاریخ و ادبیات. دوست دارم فقط دربارهٔ محسن و ستاره و خودمان حرف بزنیم. دوست دارم صبح بروم توی آشپزخانه و فقط برای تو غذا درست کنم. دوست دارم لباسهات را بشویم، اتو کنم و بدوزم. حالا که رفتهای حتا دلم برای دعواهایی که گاهی با من میکردی تنگ شده است.
زهرا۵۸
«شما اون پایین، چیزی که گفته بودیم پیدا کردی؟»
«من فراموش کرده بودم دنبال چه چیزی باید بگردم.»
«چرا فراموش کردی؟»
«چون کار میکردم. از صبح تا شب جون میکندم.
زهرا۵۸
مردم حاصلضرب وسعت عشقاند در عمق مظلومیت.
یك رهگذر
سیل آمده است تا تو سوژه برای عکاسی پیدا کنی؟ سیل آمده است که بفهمی مردم حاصلضرب وسعت عشقاند در عمق مظلومیت.»
علی
باید به چرخهای اقتصادی فکر کنم. چهقدر شبیه چرخهای پاترول است. باید بچرخند. باید تند بچرخند. باید بچرخند و بچرخند، تا سر همه یکسره گیج شود. آهستهتر، آهستهتر. هوا هنوز روشن است.
آسمان
گفت: «دلم برای فیلسوفها میسوزه.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «برای اینکه یه عمر جون میکنن که بفهمن چیبهچیه و آخرش هم خیال میکنن فهمیدهن، اما نفهمیدهن و همینطور میمونن تا بمیرن.» من پرسیدم: «از کجا میدونی که نمیفهمن چیبهچیه؟» بعد خندید و گفت: «برای اینکه اگه میفهمیدن چیبهچیه دیگه فیلسوف نمیموندن.»
علی
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۳۷ صفحه
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۳۷ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان