بریدههایی از کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر!
۳٫۸
(۹۳)
«بالاخره فهمیدم که همهٔ ما زندونی ذهن خودمون هستیم.»
farez
آدمها به آن اندازهای که مهربان هستند احمق نیستند
.ً..
زمان استراحتم دوروبرشان میپلکیدم تا با شنیدن داستان خلافکاریهایشان ایدهای چیزی به ذهنم برسد. مثلاً فکر کنم «بالاخره فهمیدم که همهٔ ما زندونی ذهن خودمون هستیم.» یا «بالاخره فهمیدم که آزادی بزرگترین هدیهایه که به انسان ارزونی شده.» دوست داشتم این آدمها را مثل فندق بشکنم و مغزشان را غربال کنم و درسهایی استخراج کنم حاصل یک عمر پشیمانی. متأسفانه از آنجایی که بیشتر عمرشان را پشت میلههای زندان سپری کرده بودند، زنان و مردان همکارم هیچچیز جز از زیر کار دررفتن یاد نگرفته بودند.
☆rose☆
هر چه بیشتر اینطرف و آنطرف میرفتم بیشتر میفهمیدم جز خانوادهای که پشت سر گذاشته بودم برای کس دیگری مهم نیستم.
Nilch
«بالاخره فهمیدم که همهٔ ما زندونی ذهن خودمون هستیم.»
Lucifer
باید این کارها را میکردم چون هیچچیز بدتر از اضطراب ناشی از انجام ندادنشان وجود نداشت.
Fatima
بهای شهرت، از دست دادن حریم خصوصی است.
Melika
«بالاخره فهمیدم که...» چه چیزی را فهمیدم؟ من بهزور چیزی میفهمیدم. بعضی وقتها میفهمیدم که یک لیوان شکستهام یا در ماشین زیادی شوینده ریختهام، ولی مسائلِ مهمتر از من میگریختند.
☆rose☆
پدرم همیشه میگفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست میگفت، چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم. از جنبهٔ علمیاش آگاهی ندارم ولی به محض اینکه سیگاری شدم عادتهای عصبیام کمکم ناپدید شدند. شاید اتفاقی بود و شاید هم تیکهایم در برابر دشمنی که علیرغم مضراتش برای سلامتی از نظر اجتماعی مقبولتر از جیغ کشیدن از ته حلق بود عقبنشینی کردند. اگر سیگار نمیکشیدم شاید باید داروهایی مصرف میکردم که همان اندازه برایم خرج داشت ولی مرا از این تجهیزات محروم میکرد: فندکهایی که میتوانستم دمبهساعت بازوبستهشان کنم، زیرسیگاریهایی که بهانهای مشروع برای بلند شدن از روی صندلی دستم میدادند و سیگارهایی که باعث میشدند دست و دهانم بیکار نمانند.
m86
ناله میکردند، زوزه میکشیدند و دادوفریاد راه میانداختند. در نشئگی داروها چرند میبافتند و هوهو میکردند و آب دهان میریختند.
Lucifer
دوست داشتم سرشان را بکوبم به دیوار و بگویم «لامصّبا اینقدر احمقبازی درنیارین و یهکم بهتر شین!» بعد کبودیهای روی بدنشان را میدیدم و متوجه میشدم یک نفر قبلاً روش مرا امتحان کرده.
سارا
باید عکسهایشان را برعکس میگرفتیم تا لبخندی بر لبانشان ببینیم.
Mitir
وقتی به کلاس نهم میرسی و هنوز چشمت به یک پانتومیم نیفتاده تازه میفهمی در یک دهکوره زندگی میکنی
sam b
مردی در حیاط ایستاده بود که پیشبند داشت و داشت کباب درست میکرد. بوق زدم و دست تکان دادم، انتظار داشتم چنگالش را بیندازد و پا بگذارد به فرار، واکنشی که قاعدتاً باید نسبت به دیدن یک شامپانزه پشت فرمان نشان میداد.
sam b
چیزی که بیشتر از همه از آن نفرت داشتم ذهنم بود. شاید میشد با فشار یک دکمه خاموشش کرد ولی این دکمهٔ لعنتی را پیدا نمیکردم.
Andrey
عقیدهٔ پدرم این بود که هیچچیز به اندازهٔ کارِ بعد از مدرسه شخصیت آدم را نمیسازد. خودش با سورتمه روزنامه میفروخته و خواروبار تحویل مردم میداده، حالا ببین عجب آدم موفقی شده!
سارا
خانم چستنات، عجب زن عجیبوغریبی است. چرا دوست دارد بیاید اینجا و کلید برق اتاق من را لیس بزند وقتی خودش یکی دارد؟ شاید مست بوده
سیلوئِت
چهطور خودش میتوانست بیست و چهارساعته از ترس از دست دادن یکقران دوزارش لبش را بجود و کسی هم مجازاتش نکند؟ مادرم سیگار میکشید و خانم چستنات هم مچ دستش را روزی بیست سیبار ماساژ میداد ــ فقط من نباید دماغم را بچسبانم به شیشهٔ ماشین؟
سیلوئِت
مهمترین ویژگی من توانم است در شنیدن تعریفوتمجید دیگران.
سیلوئِت
از آدم عذرخواهی کردن هم حدی دارد، بالاخره خسته میشوی. قبل از اینکه پانسمان را بردارند علاقهام را از دست دادم
☆rose☆
عنایش این بود که روی مبل خوابش برده. همینجور خروپف میکرد تا زمانی که یکی میزد یک کانال دیگر. فریاد میکشید «چیکار میکنی؟ داشتم نگاه میکردم.»
کاربر ۲۰۶۳۳۱۰
طبق نظر پدر و مادرم خیلی با فقر فاصله داشتیم، فقط آنقدر دور نبودیم که من بتوانم به خواستههایم نزدیک شوم.
sam b
بهجای اینکه مرتبهٔ اجتماعیاش را بالا ببرد تصمیم گرفته بود هی بچه تف کند، یکی از یکی کثیفتر.
sam b
احتمالاً محبتش، درست مثل دستپختش، عاری از هر چیزی بوده که به دید هر کسی طبیعی میآید.
sam b
مهم نبود چه برنامهای تماشا میکنی، وقتی بر یکی از تلویزیونها ادعای مالکیت میکردند باید همانجور کنار میکشیدی که یک ماشین از برابر آمبولانس.
sam b
تنها عنصر حاضر در اینجا حسی فراگیر از فناست. حادثه یا سرنوشتْ این آدمها را درهم شکسته و کارشان را به اینجا رسانده بود. بهنظرم میآمد این بلا سر هر کسی ممکن است بیاید، کاری هم به تحصیلات بالا یا خانهٔ آنچنانیشان هم ندارد. به یکی از اعضای خانوادهات زیادی گیر بده یا وقت زیادی را صرف برس کشیدن به موهایت کن تا اولین نشانهها را بروز دهی. شاید یک چیزی گوشهٔ مغز هر کداممان کمین کرده و انتظار میکشد.
sam b
متنفر بودم از اینکه آرزوهای زندگیام در حد سرماخوردگی پایین بیاید
sam b
هر کسی فکر کند میتواند کار سیمکشی را به من بسپارد یک الاغ تمامعیار است و این مرد واقعاً بود.
sam b
هر نشستی یک نقطهٔ اوج دارد. تمام سعیام را کردم که آن لحظه را درک کنم. همینطور دلواپس آن فرود اجتنابناپذیری بودم که بعد از اوج میآید. مهمانها شروع میکنند به تکرار حرفهایی که قبلاً هم زده بودند، یا مواد و نوشیدنیشان تمام میشود و تازه میفهمند تنها نقطهٔ اشتراکشان همینها بوده.
sam b
هر چه بیشتر اینطرف و آنطرف میرفتم بیشتر میفهمیدم جز خانوادهای که پشت سر گذاشته بودم برای کس دیگری مهم نیستم. تازه آنها را هم چه کسی میشناخت به غیر از دوستان و همسایههایی که در شهری به مزخرفی همین جا زندگی میکردند؟
sam b
حجم
۱۳۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
حجم
۱۳۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۰ صفحه
قیمت:
۳۳,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۵۰%
تومان