جملات زیبای کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر! | طاقچه
تصویر جلد کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر!

بریده‌هایی از کتاب مادربزرگت رو از اینجا ببر!

۳٫۸
(۹۱)
«بالاخره فهمیدم که همهٔ ما زندونی ذهن خودمون هستیم.»
farez
آدم‌ها به آن اندازه‌ای که مهربان هستند احمق نیستند
.ً..
هر چه بیشتر این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم بیشتر می‌فهمیدم جز خانواده‌ای که پشت سر گذاشته بودم برای کس دیگری مهم نیستم.
Nilch
زمان استراحتم دوروبرشان می‌پلکیدم تا با شنیدن داستان خلاف‌کاری‌های‌شان ایده‌ای چیزی به ذهنم برسد. مثلاً فکر کنم «بالاخره فهمیدم که همهٔ ما زندونی ذهن خودمون هستیم.» یا «بالاخره فهمیدم که آزادی بزرگ‌ترین هدیه‌ایه که به انسان ارزونی شده.» دوست داشتم این آدم‌ها را مثل فندق بشکنم و مغزشان را غربال کنم و درس‌هایی استخراج کنم حاصل یک عمر پشیمانی. متأسفانه از آن‌جایی که بیشتر عمرشان را پشت میله‌های زندان سپری کرده بودند، زنان و مردان همکارم هیچ‌چیز جز از زیر کار دررفتن یاد نگرفته بودند.
eli
باید این کارها را می‌کردم چون هیچ‌چیز بدتر از اضطراب ناشی از انجام ندادن‌شان وجود نداشت.
Fatima
«بالاخره فهمیدم که همهٔ ما زندونی ذهن خودمون هستیم.»
Lucifer
بهای شهرت، از دست دادن حریم خصوصی است.
Melika
«بالاخره فهمیدم که...» چه چیزی را فهمیدم؟ من به‌زور چیزی می‌فهمیدم. بعضی وقت‌ها می‌فهمیدم که یک لیوان شکسته‌ام یا در ماشین زیادی شوینده ریخته‌ام، ولی مسائلِ مهم‌تر از من می‌گریختند.
eli
پدرم همیشه می‌گفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست می‌گفت، چون آن‌جا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم. از جنبهٔ علمی‌اش آگاهی ندارم ولی به محض این‌که سیگاری شدم عادت‌های عصبی‌ام کم‌کم ناپدید شدند. شاید اتفاقی بود و شاید هم تیک‌هایم در برابر دشمنی که علی‌رغم مضراتش برای سلامتی از نظر اجتماعی مقبول‌تر از جیغ کشیدن از ته حلق بود عقب‌نشینی کردند. اگر سیگار نمی‌کشیدم شاید باید داروهایی مصرف می‌کردم که همان اندازه برایم خرج داشت ولی مرا از این تجهیزات محروم می‌کرد: فندک‌هایی که می‌توانستم دم‌به‌ساعت بازوبسته‌شان کنم، زیرسیگاری‌هایی که بهانه‌ای مشروع برای بلند شدن از روی صندلی دستم می‌دادند و سیگارهایی که باعث می‌شدند دست و دهانم بی‌کار نمانند.
m86
دوست داشتم سرشان را بکوبم به دیوار و بگویم «لامصّبا این‌قدر احمق‌بازی درنیارین و یه‌کم بهتر شین!» بعد کبودی‌های روی بدن‌شان را می‌دیدم و متوجه می‌شدم یک نفر قبلاً روش مرا امتحان کرده.
سارا
ناله می‌کردند، زوزه می‌کشیدند و دادوفریاد راه می‌انداختند. در نشئگی داروها چرند می‌بافتند و هوهو می‌کردند و آب دهان می‌ریختند.
Lucifer
باید عکس‌های‌شان را برعکس می‌گرفتیم تا لبخندی بر لبان‌شان ببینیم.
Mitir
خانم چست‌نات، عجب زن عجیب‌وغریبی است. چرا دوست دارد بیاید این‌جا و کلید برق اتاق من را لیس بزند وقتی خودش یکی دارد؟ شاید مست بوده
سیلوئِت
چه‌طور خودش می‌توانست بیست و چهارساعته از ترس از دست دادن یک‌قران دوزارش لبش را بجود و کسی هم مجازاتش نکند؟ مادرم سیگار می‌کشید و خانم چست‌نات هم مچ دستش را روزی بیست سی‌بار ماساژ می‌داد ــ فقط من نباید دماغم را بچسبانم به شیشهٔ ماشین؟
سیلوئِت
عنایش این بود که روی مبل خوابش برده. همین‌جور خروپف می‌کرد تا زمانی که یکی می‌زد یک کانال دیگر. فریاد می‌کشید «چی‌کار می‌کنی؟ داشتم نگاه می‌کردم.»
کاربر ۲۰۶۳۳۱۰
وقتی به کلاس نهم می‌رسی و هنوز چشمت به یک پانتومیم نیفتاده تازه می‌فهمی در یک ده‌کوره زندگی می‌کنی
sam b
متنفر بودم از این‌که آرزوهای زندگی‌ام در حد سرماخوردگی پایین بیاید
sam b
هر کسی فکر کند می‌تواند کار سیم‌کشی را به من بسپارد یک الاغ تمام‌عیار است و این مرد واقعاً بود.
sam b
مردی در حیاط ایستاده بود که پیش‌بند داشت و داشت کباب درست می‌کرد. بوق زدم و دست تکان دادم، انتظار داشتم چنگالش را بیندازد و پا بگذارد به فرار، واکنشی که قاعدتاً باید نسبت به دیدن یک شامپانزه پشت فرمان نشان می‌داد.
sam b
چیزی که بیشتر از همه از آن نفرت داشتم ذهنم بود. شاید می‌شد با فشار یک دکمه خاموشش کرد ولی این دکمهٔ لعنتی را پیدا نمی‌کردم.
Andrey
بقیهٔ هیچ‌هایکرها به من گفته بودند که همیشه یک چیز کوچک همراه‌شان دارند، یک چاقو یا اسپری گاز اشک‌آور، ولی همیشه به‌شان می‌خندیدم و می‌گفتم بهترین سلاح ذهن انسان است.
sadaf
عقیدهٔ پدرم این بود که هیچ‌چیز به اندازهٔ کارِ بعد از مدرسه شخصیت آدم را نمی‌سازد. خودش با سورتمه روزنامه می‌فروخته و خواروبار تحویل مردم می‌داده، حالا ببین عجب آدم موفقی شده!
سارا
همیشه به‌شان می‌خندیدم و می‌گفتم بهترین سلاح ذهن انسان است. احمق.
Nilch
مهم‌ترین ویژگی من توانم است در شنیدن تعریف‌وتمجید دیگران.
سیلوئِت
از آدم عذرخواهی کردن هم حدی دارد، بالاخره خسته می‌شوی. قبل از این‌که پانسمان را بردارند علاقه‌ام را از دست دادم
eli
گوش کردن به لیست چهل‌تایی آهنگ‌های محبوب از رادیو باعث شده بود نظری احمقانه و کلیشه‌ای نسبت به عشق پیدا کنم. خودم هرگز حسش را تجربه نکرده بودم ولی می‌دانستم معنایش این است که هرگز مجبور نیستی بگویی متأسفی. چیز باشکوهی بود. عشق هم گل سرخ بود و هم چکش. هم کور بود و هم بینا و باعث می‌شد دنیا به کارش ادامه دهد.
Melika
شادی حقیقی جایی است که اصلاً انتظارش را نداریم. شاید به شکل یک نسیم خودش را آشکار کند، شاید هم به شکل یک مشت بادام‌زمینی، ولی وقتی سر برسد آن را با خِرد عامیانهٔ خودمان درک خواهیم کرد.
Mitir
طبق نظر پدر و مادرم خیلی با فقر فاصله داشتیم، فقط آن‌قدر دور نبودیم که من بتوانم به خواسته‌هایم نزدیک شوم.
sam b
به‌جای این‌که مرتبهٔ اجتماعی‌اش را بالا ببرد تصمیم گرفته بود هی بچه تف کند، یکی از یکی کثیف‌تر.
sam b
احتمالاً محبتش، درست مثل دست‌پختش، عاری از هر چیزی بوده که به دید هر کسی طبیعی می‌آید.
sam b

حجم

۱۳۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۰ صفحه

حجم

۱۳۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۵۰ صفحه

قیمت:
۹۱,۰۰۰
۴۵,۵۰۰
۵۰%
تومان