بریدههایی از کتاب مترو
۳٫۴
(۱۸)
آدمهای دنیا برای رستگاری به مذهب پناه میبرند. اما وقتی مذهب آزار بدهد و معلول کند، برای رستگاری به کجا باید پناه ببرند؟
pejmannavi
باید این را درک کنیم که بیشتر مردمی که به عضویت فرقهها درمیآیند، غیرطبیعی نیستند؛ محروم نیستند؛ عجیبوغریب نیستند. آدمهاییاند که زندگیهای متوسط دارند (و شاید از بیرون زندگیهای بالاتر از حد متوسط)، که در محلۀ من زندگی میکنند. و در محلۀ شما.
شاید کمی زیادی در مورد مسائل فکر میکنند. شاید دردی دارند که در خود نهفتهاند. نمیتوانند احساساتشان زیاد خوب به دیگران نشان بدهند و بهشکلی در رنجاند. نمیتوانند برای بیان خود وسیلۀ مناسبی پیدا کنند و بین احساس غرور و بیکفایتی سرگرداناند. آن فرد به راحتی میتواند من باشم. میتوانید شما باشید.
pejmannavi
شما بخشی از خود را به کسی (یا چیزی) ارائه ندادهاید تا در مقابل «روایتی» تحویل بگیرید؟ ما بخشی از شخصیتمان را به سیستم یا نظم بزرگتری نسپردهایم؟ اگر اینطور است، آن سیستم در مرحلهای از ما نوعی «دیوانگی» درخواست نکرده؟ روایتی که شما تملک کردهاید، واقعاً و بهراستی از آن شماست؟ رؤیاهای شما واقعاً رؤیاهای شماست؟ امکان ندارد به بینش فرد دیگری تعلق داشته باشند که دیر یا زود بتواند به کابوس تبدیل شود؟
pejmannavi
دختری هم نزدیک من بود که گریه میکرد و سرتاپا میلرزید. کنارش ماندم و سعی کردم با گفتنِ «گریه نکن. همهچیز درست میشود.» او را آرام کنم، تا عاقبت آمبولانس رسید. در تمام آن مدت از آدمهای زیادی مراقبت کردم، همه صورتشان کاملاً سفید بود، بهکلی رنگپریده بودند. مردی که به نظر میرسید خیلی مسن باشد، کف به دهن آورده بود. اصلاً نمیدانستم انسانها میتوانند اینطور کف به دهن بیاورند.
وحید
آنها هرگز نباید کاری را که کردند، انجام میدادند. به هیچ دلیلی.
Sayna sedigh
«فقط به او بگویید میخواستم صورتش را ببینم.»
Rezvan
هایاشی به زن و کودکی که در کوپه بودند، نگاهی انداخت و اندکی مردد شد. فکر کرد: «اگر الان و اینجا سارین را آزاد کنم، زن مقابل من حتماً میمیرد. مگر جایی پیاده شود.» اما او تا اینجا پیش رفته بود، راه برگشتی وجود نداشت. این نبردی مقدس بود. ضعفا بازنده بودند.
Zeinab
اما میدانید، بیمارستان ما را راه نمیداد. پرستاری دوان دوان آمد و تا گفتیم: «آنها در ایستگاه کاسومیگاسائکی با گاز مسموم شدهاند.» فقط چیزی دربارۀ این گفت که دکتری در دسترس نیست. ما را آنجا در پیادهرو رها کرد. هرگز نفهمیدم چهطور توانست این کار را بکند.
مأمور جوان ایستگاه، عملاً گریان، رفت تو تا از مسؤول پذیرش کمک بخواهد. من با او به داخل بیمارستان رفتم. «دارد میمیرد، باید کاری بکنید.» آنموقع تاکاهاشی هنوز زنده بود. پلک میزد. از ون پیادهاش کردیم و روی پیادهرو خواباندیم، آن یکی کنار خیابان قوز کرده بود. همه بهشدت ناراحت بودیم و چنان عصبانی که خون به سرمان هجوم برده بود. مدتها آنجا ماندیم، واقعاً نمیتوانم بگویم چقدر معطل شدیم.
Zeinab
بوی تندی نبود. چهطور میتوانم توضیح بدهم؟ بیشتر یک حس بود، نه بو، نوعی خفقان. پنجره را باز کردم تا هوا عوض شود. احتمالاً بین میوگادانی و کورآکوئن بود. قطار در هر دو ایستگاه توقف کرد، مسافران زیادی پیاده شدند، اما کسی نسبت به اینکه پنجرهها را باز کردم واکنش نشان نداد. کسی چیزی نگفت، همه خیلی ساکت بودند. نه واکنشی، نه گفتوگویی. من یک سال در آمریکا زندگی کردهام و به اعتقاد من، اگر همین اتفاق در آمریکا میافتاد، حسابی شلوغ میشد. همه داد میزدند: «اینجا چه خبر شده؟» جمع میشدند تا علت را پیدا کنند.
وقتی پلیس از من پرسید: «مردم دچار وحشت نشده بودند؟» به موضوع فکر کردم «همه خیلی ساکت بودند. کسی کلمهای به زبان نیاورد.»
Zeinab
بعد از این تجربه باید همۀ تلاشمان را به کار ببریم تا مطمئن شویم این ملت ثروتمند و صلحطلب، که بر اساس کار نسلهای گذشته ساخته شده، حفظ و به نسل بعد سپرده شود. در این مرحله مهمترین چیز برای ژاپن این است که دنبال تمامیتی روحانی باشد. اگر کورکورانه به مادهگرایی امروز ادامه بدهیم، آیندهای برای ژاپن نمیبینم.
Zeinab
پس از پلهها تا کنترل بلیت بالا رفتم و بعد به روی زمین رسیدم. ناگهان صحنۀ بسیار عجیبی دیدم. مردم مثل حشرات همهجا افتاده بودند.
سوار سومین کوپه از عقب شده بودم و اصلاً نمیدانستم جلوی سکو چه اتفاقی دارد میافتد. فقط همانطورکه مثل همه داشتم زیر لب ناسزا میگفتم، به طرف سطح زمین راه افتاده بودم، که دیدم درست جلو چشمم سه نفر افتادند، کف به دهان آوردند، و دست و پایشان شروع کرد به لرزیدن. فکر کردم: «اینجا چه خبر شده؟»
Zeinab
هرچند راستش را گفته باشم، در مورد پلیس و آتشنشانی تردیدهایم را دارم. بسیار خوب، آنها در شروع حادثۀ تسوکیجی فعال شدند، اما برای آمدن و کمک در کودِماچو خیلی دیر کرده بودند. وقتی رسیدند از آنها قطع امید کرده بودیم. نمیدانم اگر خودمان تصمیم نمیگرفتیم کاری بکنیم، چه اتفاقی میافتاد. قبول دارم پلیس محلی شاید تجربهای نداشت، اما آنها عملاً به درد نخور بودند. از آنها میپرسیدیم به کدام بیمارستان برویم و مشخص نشده بود. پس ده دقیقه با بیسیم حرف میزدند. فقط یک سؤال ساده: «کدام بیمارستان؟»
Zeinab
نمیخواهم در مورد این سکوت کنم؛ سکوت عادت بد ژاپنی است. حالا میدانم همه دارند تمام این حادثه را فراموش میکنند، اما من اصلاً نمیخواهم مردم یادشان برود.
Zeinab
پس مثل اینکه به تیم پزشکی هر بیمارستان گفته باشند شما به حال خودتان هستید.
خوب، درواقع، همینطور بود. دربارۀ سارین اطلاعات کافی نبود. مثلاً در بیمارستانی دکترها و پرستارهایی که بیماران را معاینه میکردند، به گیجی دچار شدند. لباسشان به گاز آغشته شده بود. آنها تلفات مرحلۀ دوم شدند. حتی نمیدانستیم باید قبل از هرکار از بیماران بخواهیم لباسشان را بیرون بیاورند. ما حتی به آن فکر هم نکردیم.
Zeinab
همانطورکه یک ضربالمثل ژاپنی میگوید: «میخ مقاوم باعث میشود چکش فرود بیاید.»
از دیدگاه پیروان اوم، درست زمانی که خواستار آزادی بودند، جامعه و دولت بر سرشان فرود آمدند، آنها را جنبشی ضداجتماعی و سرطان نامیدند که باید از بین برود. به این دلیل آنها بیشتر و بیشتر ضداجتماعی شدند.
Zeinab
مؤسسات ژاپن هنوز حلقههای درهماند، بهشدت حساس نسبت به هر آبروریزی عمومی و حاضر نیستند شکستشان را در برابر دیگران آشکار کنند. تحقیقات در مورد آنچه اتفاق افتاد، بیشتر محدود بود به بحثهای معمول مبهم و دلایل پذیرفته شده: «در حال دادرسی است...» یا «موضوع به دولت مربوط است...»
Zeinab
مراسم تشرف زیاد دیدهام. بعضی خیلی سخت بودند. یکی که «داغشدن» مینامیدند، واقعاً بد بود. در این مراسم از مواد مخدر هم استفاده میشد. آنموقع نمیدانستم، اما از الاسدی استفاده میکردند. آن را مصرف میکردی و انگار ذهنت از بین میرفت. بدنت را حس نمیکردی، با عمیقترین ناخودآگاهت روبهرو میشدی. باور کنید کار سادهای نیست. حس میکردید اصلاً جان ندارید، حالی که باید بعد از مرگ داشته باشید. نمیدانستم مواد مخدر مصرف کردهام، فقط فکر میکردم دارویی است که مرا بیشتر در خودم فرومیبرد و به آموزش پرهیزکاری کمک میکند.
Zeinab
چیز عجیب برایم این بود که خیلی از پیروان اوم در تصادف اتومبیل کشته شدند. از زنی که خیلی خوب میشناختم ـ خانم تاکاهاشی ـ پرسیدم: «فکر نمیکنید غیرعادی است که این همه معتقد مردهاند؟» او جواب داد: «نه. درست است. چون چهار میلیارد سال بعد در آینده به شکل میتریا بودا برمیگردند و ارواح همۀ مردهها را برمیخیزانند.» فکر کردم «چه مزخرفاتی!»
Zeinab
شایعاتی هم بود که جاسوسها به اوم نفوذ کردهاند و برای ریشهکنی آنها از دستگاههای دروغسنج استفاده میکردند. به این هم میگفتند تشّرف و همه در اوم باید امتحان دروغسنجی میدادند. به نظرم عجیب بود چون گورو، کسی که قرار بود همهچیز را بداند، نمیتوانست با یک نگاه بفهمد کی جاسوس است؟
Zeinab
متوجه شدم از آدمهای توی انفرادی برای آزمایش مواد استفاده میشود. زندۀ ما برای آنها ارزش زیادی نداشت، پس حتماً فکر میکردند تنها راه افزایش شایستگی روحانی ما استفاده از ما در آزمایش روی انسانهاست. این باعث شد مدتها حسابی فکر کنم سرنوشت مرا به کجا کشانده.
Zeinab
شنیدم در مترو توکیو گاز سارین آزاد شده، اما تصور هم نمیکردم کار اوم باشد. از آنچه تا آنموقع دستگیرم شده بود، فکر میکردم شاید اوم سلاحهایی برای مقابله با حملۀ احتمالی فراماسونرها یا آمریکا یا دلایل دیگری داشته باشد، اما هرگز فکر نمیکردم در کشتار بیهدف شرکت کند. منظورم این است، چنین چیزی آشکارا تروریسم بود.
Zeinab
درنتیجه ایدۀ «پایان» از محورهایی است که اوم شینریکیو حول آن میچرخید. آنها اصرار میکردند: «آرماگدون میرسد، بنابراین تارک دنیا شوید. همۀ پولتان را به اوم بدهید.» و البته این منبع درآمد آنها شد.
Zeinab
دیدگاه آیینیشان ــ اینکه پیش از تغییر دنیا باید بدنتان را تغییر بدهید ــ واقعگرایی مطلق بود. فکر کردم اگر راهی برای رستگاری باشد، باید به این شکل شروع شود.
بگذارید مثالی بزنم، در مورد کمبود غذا، اگر فقط هرکس در دنیا میزان مصرف غذایش را به شیوۀ رژیم غذایی اوم، اندک اندک کاهش دهد، مشکل غذا حل میشود. نه با افزایش منابع، بلکه با تغییر بدن، چون افراد اوم فقط غذای اندکی میخوردند. اگر قرار است بشریت بتواند با زمین در هماهنگی زندگی کند، به دورانی رسیدهایم که وقت چنین تفکری شده.
Zeinab
اوم در دفاتر شاخه، ماسک شادی به چهره داشت، چون آنجا آدمها هنوز عادی زندگی میکردند. اما وقتی به کامیکویشیکی میرفتید که فقط تارک دنیاها بودند، مردمی که همهچیز را رها کرده بودند، فوراً درماندگی شدید را حس میکردید.
Zeinab
سعی کردم مقداری از تردیدهایم را مطرح کنم. گفتم: «لحظهای دست نگهدارید. من با آنچه در کلیسای ما میگذرد، خیلی مشکل دارم و به این دلیل نمیتوانم همۀ وجودم را برای فعالیتها بگذارم.» احساسم را توضیح دادم و لیدا گفت: «ما همه همین احساس را داریم، اما تنها راه دنبالهروی از گورو است.»
یک قدم جلوتر رفتم: «شما در مورد گورو آنقدرها نمیدانید، پس چهطور میتوانید او را دنبال کنید؟ من هم به گورو معتقدم، اما بیاینکه واقعاً بدانم او چه کسی است، نمیتوانم کورکورانه او را دنبال کنم.» هرقدر به آنها فشار آوردم، جواب همیشه یکسان بود: «تنها راه ما اعتقاد به او و پیروی از اوست.»
Zeinab
کسانی که این کار را کردند وقتی دستور آزاد کردن سارین به آنها داده شد، نمیتوانستند منطقی فکر کنند. حضور ذهن نداشتند، در جریانی گیر افتادند، وحشت کردند و کاری را که گفته شده بود، انجام دادند. هرکسی که قادر بود منطقی فکر کند، این کار را انجام نمیداد. در موارد شدیدِ گوروئیسم نظام ارزشی افراد بهکلی از بین میرود.
Zeinab
اعتقاد تزلزلناپذیر به درستی اهداف چیزی است که نه فقط در پیروان اوم که با آنها مصاحبه کردم، که حتی ترککنندگان اوم که حالا آشکارا از اوم شینریکیو انتقاد میکنند، دیده میشود. از همه سؤال کردم که از ورود به اوم پشیماناند یا نه. تقریباً همه پاسخ دادند: «نه. هیچ پشیمان نیستم. فکر نمیکنم آن سالها به هدر رفتهاند.» چرا؟ پاسخ ساده است، چون در اوم هدف خالصی را یافته بودند که نمیتوانستند در جامعۀ عادی بیابند. حتی اگر عاقبت به چیزی هیولاوار بدل شد، خاطرۀ گرم آرامشی که از آغاز یافتند در درونشان مانده و چیز دیگری نمیتواند بهراحتی جایگزین آن شود.
Zeinab
بعد از حملۀ گاز توکیو توجه جامعه مخصوصاً به اوم شینریکیو جلب شد. این سؤال بارها و بارها پرسیده شد: «چهطور چنین افراد نخبهای، با تحصیلات بالا توانستند به چنان آیین تازۀ مسخره و خطرناکی اعتقاد پیدا کنند؟» بیتردید این واقعیت دارد که رهبری اوم شینریکیو از افراد نخبه با مدارک آکادمیک برجسته تشکیل شده بود، پس عجیب نیست که هرکسی از فهمیدن این شوکه میشود. خیلیها گفتهاند، این واقعیت که افرادی با چنان موقعیتهای رو به رشدی بهسادگی موقعیتشان را در جامعه پس بزنند و بروند به آیین تازه بپیوندند، نشانۀ جدی این است که در نظام آموزشی ژاپن نقص مهلکی وجود دارد.
Zeinab
حجم
۴۷۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۳۲ صفحه
حجم
۴۷۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۳۲ صفحه
قیمت:
۱۴۲,۰۰۰
تومان