بریدههایی از کتاب ناگفته های جنگ
۴٫۳
(۱۵)
واقعاً پایههای وحدت در قلوب است و نه در ظواهر.
alireza atighehchi
قه یک هماهنگی ضمنی با آیتالله خامنهای داشتم. ایشان واقعاً پشتیبان من بود و راهنماییهایشان خیلی اثر داشت. تماس گرفتم و گفتم که وضعیت به اینجا رسیده و نامه را همه جا پخش کردهاند که هیچ کارهام. باز هم بمانم یا نه؟ ایشان فرمود: "دیگر درنگ نکن و آنجا نمان. سریع منطقه را ترک کن.» فهمیدم خدمت حضرت امام هم رفتهاند و حضرت امام فرمودهاند که با او طبق قانون برخورد کنید.
درجه اصلیام سرگرد بود. دو درجه گرفته بودم و سرهنگ تمام شده بودم. ابلاغ شد. درجهٔ مرا پس گرفتند و از فرماندهی هم سلب شدم. چون مصدوم بودم، باید خودم را به ستاد مشترک معرفی میکردم. یعنی مرا از نیروی زمینی هم بیرون کردند.
همه چیز قابل تحمل بود؛ ولی از نیروی زمینی رفتن خیلی مشکل بود. هم علاقه داشتم در نیروی زمینی بمانم و هم اینکه این مطلب را گران میدانستم. کاری نکرده بودم که مرا از نیروی زمینی بیرون
کاربر ۱۳۸۲۹۵۳
تجربه نشان داده که انسان، هم در پیروزی گرفتار میشود و هم در شکست. در مقابل شکست یا ناکامی، انسان باید صبور و بردبار باشد و در آزمایش خدا از رزمندگان، صبر و شکیبایی آنها را در سختیها آزمایش میشود. ولی در پیروزیها، انسان باید در مقابل آفت پیروزی، که غرور است، آماده باشد.
لیلا
رفتیم سراغ حضرت امام گزارش بدهیم که در آنجا چه کردهایم و باید چه بکنیم. حضرت امام، به گزارش گوش دادند و بعد یک باره فرمودند: "این نیروهایی که بردید آنجا، اگر خون از دماغشان بیاید، من مسئولیتش را قبول نمیکنم. بگویید سریع برگردند.»
من تا آن روز دستوری به این قاطعیت و صراحت، مستقیم از امام نشنیده بودم که فرمانده کل قوا به ما مستقیم دستور بدهند که چه بکنیم
لیلا
برای من یک تجربه شد که اگر وضع و حال و اخلاص ما روبهراه باشد و به ائمهٔ اطهار متوسل بشویم و از آنها کمک و شفاعت بگیریم، جواب داده میشود. منتها شرایطی میخواهد.
mh.ranjbari
این احساس شخصی من است که بین صحنهٔ خطرناک و استقامت، یک رابطه متناسب وجود دارد. وقتی استقامت بر آن چربید، یاری خدا را بلافاصله میبینیم.
alireza atighehchi
ظرفیت ما انسانها برای پذیرش نعمتهای عظیم خدا، خیلی پایین است. بنابراین، وقتی که غرق در نعمت میشویم، اولین سستی و سهلانگاری ما فراموشی خداست؛ غفلت از یاد خدا.
alireza atighehchi
خداوند نصرت را به آنهایی نمیدهد که فکر میکنند فقط خودشان هستند و از خدا غافل میشوند. غرور، بزرگترین آفتی بود که به سراغ ما آمد.
alireza atighehchi
متوجه شدم که یکی در پشت در به شدت هقهق میکند؛ به طوری که گریهٔ همه را تحتالشعاع قرار داده بود. برگشتم عقب. دیدم که سرتیپ شهید نیاکی است که پنجاه و هشت سال داشت. پیرترین آدم بود؛ نه تنها در بین ما، بلکه در ارتش. ما از او پیرتر نداشتیم. دستمال سفیدی را گرفته بود جلوی صورتش و گریه میکرد. من خودم از گریهٔ او احساس حقارت کردم. با خودم گفتم: "ما میگوییم تعهدمان بیشتر است و انقلابیتر هستیم و مدعی هم هستیم. ولی به این حال نیفتادیم.»
لیلا
متوجه شدیم که آنها تیربارهای ۲۳ میلیمتری را، که برای ضدهوایی است، خواباندهاند روی سطح زمین و آتش درو اجرا میکنند. به این شکل، همهٔ بچههای ما را قلع و قمع میکردند و اجازه نمیدادند که به آنها نزدیک شوند. منطقه صاف بود و هیچ مانعی نداشت.
شیدا
یکی از فرماندهان ارتش میگفت: "ما آن قدر وضعمان خراب است که تفنگهایمان تیراندازی نمیکند. چون سربازها نرسیدهاند تفنگهایشان را پاک کنند.» چون با تفنگ ژ ۳ کار میکردند و تفنگ ژ ۳ نگهداری میخواهد. اگر بعد از تیراندازی و مقداری کار پاک نشود، گیر میکند»
شیدا
برای من، این امداد از امدادهای بسیار بزرگ است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم در میان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث درنگرفت دیدگاه متفاوت نداشتیم اصلاً دو مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم. صحبت که میکردیم، نشان میداد یاری خداوند نصیبمان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سر آنها بودیم و جلویشان نبودیم.
شیدا
در این ماجرا، این درس را گرفتیم که اگر نظام و حکومتی بخواهد استوار بماند و حاکمیت و ثباتش برقرار باشد، رهبری، مسئولان و همهٔ کسانی که میخواهند زیر پوشش حکومت کار کنند، باید مقید به مقررات و قانون باشند. ممکن است قانون نقص هم داشته باشد. ولی پایبند بودن به همین مقررات ناقص، بهتر است تا اینکه به چیزی پایبند نباشد.
alireza atighehchi
یک عده، به عنوان جامعهٔ توحیدی، داشتند در ارتش چهارچوبهای انضباطی را از بین میبرند.
alireza atighehchi
چند بار هم سعی کرده بود از رودخانه کرخه بگذرد و به شوش و پلنادری دزفول بیاید و تنها جادهٔ مهم ارتباطی خوزستان را، که جاده اندیمشک اهواز است، قطع کند. اگر این کار را کرده بود، سقوط خوزستان حتمی بود. ولی خداوند کمک کرد. نیروی هوایی در پل نادری دزفول، با هواپیماها به جنگ تانک رفت و چه بسا بعضی از هواپیماها نیز سقوط کردند و از بین رفتند؛ برای اینکه دشمن نتواند از پل بگذرد.
alireza atighehchi
حتی یک بار مجبور شدند پایگاه هوایی دزفول را تخلیه کنند. یعنی هواپیماها را به سرعت حرکت دادند و به جای دیگر رفتند. اگر پایگاه را میگرفتند و هواپیماها دستنخورده به دست آنها میافتاد خیلی بد میشد. این خطر بزرگی بود. دشمن هم چنین برنامهای داشت، ولی تلفات داد. الحق نیروی زمینی خوب جنگید.
alireza atighehchi
رفتیم سراغ حضرت امام گزارش بدهیم که در آنجا چه کردهایم و باید چه بکنیم. حضرت امام، به گزارش گوش دادند و بعد یک باره فرمودند: "این نیروهایی که بردید آنجا، اگر خون از دماغشان بیاید، من مسئولیتش را قبول نمیکنم. بگویید سریع برگردند.»
من تا آن روز دستوری به این قاطعیت و صراحت، مستقیم از امام نشنیده بودم که فرمانده کل قوا به ما مستقیم دستور بدهند که چه بکنیم. فرمودند که بگویید سریع برگردند. ما تعجب کردیم به سرعت رفتیم بیرون و دیگر به هیچ کس مراجعه نکردیم. بلافاصله با سوریه تماس گرفتیم و گفتیم: "گردان سریع آماده حرکت شود و برگردد.»
alireza atighehchi
پس از عملیات رمضان، راه تقریباً تمامشدهای را قطع کردیم و به سوی راه طولانی رفتیم.
از نظر ذهنی، دو هدف بیشتر نمیتوانست در سراسر جبههها دنبال شود که در سرنوشت جبهههای جنگ نقش داشته باشد؛ یا رسیدن به بغداد و از پای درآوردن صدام و حکومت یا بصره. هر کار غیر از این انجام دادیم، کارهایی بوده مقطعی، موقت و محدود، برای اینکه یکی از این دو هدف تأمین شود. هیچ یک نمیتوانست جوابگوی کار ما باشد. یعنی سرتاسر شمال عراق را هم میگرفتیم، صدام سقوط نمیکرد؛ همین طور جاهای دیگر. دو جا صدام را به زانو درمیآورد که اگر اوایل به آنهای میرسیدیم، قبل از اینکه دشمن از سلاح شیمیایی استفاده کند، کار صدام تمام بود؛ یکی بصره و یکی هم بغداد. همین و بس.
alireza atighehchi
در میان همین تاریکی ـ تقریباً مهتاب هم بود ـ برای اولین بار دیدم که یک عده دارند نماز میخوانند. یعنی تا آن موقع ندیده بودم که مثلاً یک عده نماز شب بخوانند. این صحنه برای من خیلی معنا داشت. مرا هم تحریک کرد و احساس نیاز نیایش در من به وجود آمد. همان موقع هم ضدانقلاب با آر.پی.جی به اردوگاه حمله کرد. هیچ غلطی نتوانست بکند.
لیلا
مطلب را به آقای چمران رساندیم. ایشان خیلی ناراحت شد که در این گرمی عملیات، اینها چرا برای مذاکره آمدهاند. کاملاً مشخص بود که در دستگاه دولت وقت، دو تیپ فکری متفاوت وجود دارد. یکی تیپ فکری شهید چمران که نظرش این بود که باید با ضدانقلاب با قاطعیت جنگید و اصلاً مذاکره با آنها معنا ندارد. تیپ فکری دیگری هم بود که داشتند کار مذاکره را انجام میدادند و همان هیئت به اصطلاح حسن نیت بودند.
شیدا
شهید کاظمی توانست نیروهای بومی را در منطقه خوب جهت بدهد و روشنشان کند تا در امنیت شرکت کنند. در محور پاوه و همچنین باینگان و جوانرود احساس امنیت میکردیم. ولی در منطقهٔ کردستان که آن قدر کار کرده بودیم، احساس امنیت نمیکردیم. دلیلش فقط این بود که در آنجا نیروهای بومی خودشان کار میکردند و در نتیجه، ضدانقلاب در بین مردم آنجا پایگاه نداشت. این بهترین عامل ایجاد امنیت بود.
شیدا
در میان همین تاریکی ـ تقریباً مهتاب هم بود ـ برای اولین بار دیدم که یک عده دارند نماز میخوانند. یعنی تا آن موقع ندیده بودم که مثلاً یک عده نماز شب بخوانند. این صحنه برای من خیلی معنا داشت. مرا هم تحریک کرد و احساس نیاز نیایش در من به وجود آمد.
شیدا
از برادرهای سپاه، یکی گلوله به کلاه آهنیاش خورده بود. چون اینها از بچههای تازهکار بودند، کلاه آهنی که به سر میگذاشتند، یک پله بالاتر بود. اندازهاش نبود. سرش را نشان گرفته بودند که از جلو خورده و از پشت درآمده بود. گلوله، در پشت کلاه آهنی، یک مقدار پوست و موی سرش را سوزانده بود. او هم نیاز به پانسمان نداشت.
شده بود کسی گلوله زیر آستینش خورده و از آن طرف درآمده بود. اصلاً مثل اینکه، به قدرت خدای متعال، در اینجا زمینهسازی شده بود که درس بگیریم. تنها کسی که نیاز داشت تخلیه شود، یک بچهٔ یازده ساله کرد بود.
شیدا
صحنه دیگری که تأثرآور بود، صحنه شهادت سرهنگ معصومی بود. شهادت این سرهنگ دلم را شکست. روز قبلش، نماز ظهر و عصر را با هم خواندیم. قبل از اینکه هلیبُرن کنم.، مینالید و میگفت: "مرا در لیست تصفیه قرار دادهاند و میخواهند تصفیه کنند. مگر چه کردهام؟ مگر معتقد به اسلام نیستم؟» امیدواری دادم که نگران نباشد و در عملیات هر چه میتواند فداکاری کند و اینکه اگر زنده ماندم، بعد از عملیات، کار او را درست کنم.
شیدا
میگفت: "مرا در لیست تصفیه قرار دادهاند و میخواهند تصفیه کنند. مگر چه کردهام؟ مگر معتقد به اسلام نیستم؟» امیدواری دادم که نگران نباشد و در عملیات هر چه میتواند فداکاری کند و اینکه اگر زنده ماندم، بعد از عملیات، کار او را درست کنم.
مرا از قبل میشناخت. اگر بدانید با چه اخلاصی کار کرده بود! فرماندهٔ گردان توپخانه بود. برای اینکه زودتر بتواند توپهایش را بیاورد، خودش راه افتاده بود تا محل توپهایش را شناسایی کند و وقت گرفته نشود؛ چون خیلی سفارش کرده بودم که نیاز به آتش داریم و رد که شدیم، باید توپخانه مستقر شود. آمده بود شناسایی کند که او را با آر.پی.جی زده بودند. نصف بدنش رفته بود.
شیدا
پیام حضرت امام در صبح روز بعد، پیام جالبی بود. بعد که آمدیم، بنیصدر بیشتر به من علاقهمند شد و مرا خیلی مورد تفقد قرار داد.
پس از آن، چند حادثه دیگر پیش آمد تا خورد به جریان برخورد من با بنیصدر.
شیدا
ایشان پرسید: "مگر نمیشود با هلیکوپتر رفت؟» گفتم: "نمیشود.» خلبان گفت: "میتوانم بروم.»
معلوم بود که حالت خاصی پیدا کرده؛ حالت جسارت خارج از منطق. شهید بروجردی هم آنجا بود. جا آن قدر کم بود که نتوانستیم ایشان را سوار کنیم. سوار هلیکوپتر ۲۱۴ شدیم. هلیکوپتر کبری هم دنبال ما بود.
شیدا
با هلیکوپتر رفتیم پایین. ستون بین گردنه کوخان در وضعیت بسیار تأسفآوری بود. ماشینها نامنظم، تیرخورده و پنچرشده بودند و بعضی جاها مهمات آتش گرفته بود. از طرفی، نیروهای مخصوص پراکنده شده بودند. کنترل از دست رفته بود. هر طرف نگاه کردم، مجروح و شهید ریخته بود. وضع خراب بود.
شیدا
باورم هم نمیشد که در جمهوری اسلامی، وقتی یک عده دارند با دست خالی مخلصانه و بیریا میجنگند و هیج توقع از کسی ندارند و کارها را به لطف خدا پیش میبرند، آن قدر مورد عنایت نباشند که حداقل بتوانند خدمتشان را ادامه بدهند.
شیدا
دیدم فرماندهٔ گردان عملکننده با حالت حجب و حیا نگران است و میخواهد چیزی را بگوید، ولی عقب میاندازد. پرسیدم: "تو چه میخواهی بگویی؟» گفت: "حقیقتاً یک نامه آمده که در منطقه شما هیچ کاره هستید و هیچ مسئولیتی ندارید. حالا شما این دستور را به ما میدهید، ما نمیدانیم چه کار کنیم.»
فرمانده تیپ خیلی ناراحت شد و با یک حالت عصبانیت گفت: "صحبت نکن. حرف نزن.» بعدها فهمیدم او هم میدانسته، ولی به سبب احترامی که داشته و میدانسته که بچهها چه خدماتی کردهاند و من هم جزء آنها بودم، چیزی نگفته. حتی شنیدم وقتی بیرون رفته بود، بگو مگویی رخ داده بود. میخواسته فرمانده گردان را بزند که تو به چه جرئتی این حرف را زدی و چرا جلوی جمع گفتی.
شیدا
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
قیمت:
۹۷,۰۰۰
۴۸,۵۰۰۵۰%
تومان