بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پیامبر و رازهای دل | طاقچه
تصویر جلد کتاب پیامبر و رازهای دل

بریده‌هایی از کتاب پیامبر و رازهای دل

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۸ رأی
۴٫۴
(۸)
رنج آنگاه زنی به سخن آمد و گفت: «با ما از رنج بگو.» و او گفت: رنج، شکافته شدنِ پوسته‌ای‌ست که فهمِ شما را در خود نگه داشته است. همان‌طور که هستهٔ میوه باید شکاف بردارد، تا دلش، عریان و بی‌نقاب، به سوی آفتاب رَوَد، شما نیز باید بِشکنید و بِشکفید.
t.s
هنگامی که عشق فرا می‌خواندتان، از پی‌اَش بروید، گرچه راهش سخت و ناهموار باشد. و هنگامی که بال‌های عشق دربر می‌گیردتان، خود را در آن بال‌ها رها کنید، گرچه در لابه‌لای پرهایش تیغ باشد و زخمی‌تان کند. و هنگامی که با شما سخن می‌گوید، باورش کنید، گرچه طنین کلامش، رویاهاتان را برهم زند، چنان‌که بادِ ناملایم، از باغ و گلستان‌تان، سرزمینی بی‌حاصل می‌سازد.
H.H
آیا من چنگی خوش‌نوا هستم که پنجه‌های کبریایی نوازش‌ام کنند، یا نی‌لبکی که نفس خداوند از میانم بگذرد؟
&Mona&
همواره در گوش‌تان خوانده‌اند که: کار، نکبت است و زحمت و مشقّت. اما من به شما می‌گویم: آنگاه که کار می‌کنید، دورترین رویای زمین را تعبیر می‌کنید؛ رویایی که، همچون قرعه، به نامِ نامی شما زده‌اند. شما کار می‌کنید و با کارتان، به زندگی عشق می‌ورزید. کارکردن و عشق ورزیدن به زندگی، یعنی غوطه خوردن در رازهای ژرف و بی‌پایانِ حیات.
رعنا
زیرا عشق، همان‌طور که تاج بر سرتان می‌گذارد، برصلیب‌تان نیز می‌کشد. عشق، همان‌طور که شما را می‌پروراند، شاخ و برگ‌تان را نیز می‌زند و هَرَس می‌کند.
|\/|o|-|@|\/||\/|@|).®
می‌توانید دوست‌شان بدارید، اما نمی‌توانید اندیشه‌های خود را در ظرفِ ذهن‌شان بریزید، زیرا آن‌ها آفرینندگانِ اندیشهٔ خویش‌اند. می‌توانید تن‌شان را در خانه نگه دارید، اما روح‌شان را هرگز، زیرا روحِ آن‌ها در خانهٔ فردا سکونت دارد، که شما هیچ‌گاه به آن نمی‌رسید، حتی در رویا. بکوشید شاید مانند آن‌ها شوید، اما مکوشید آن‌ها را مانند خود کنید.
H.H
همیشه چنین بوده است که عشق ژرفای راستین خود را نمی‌شناسد، مگر آنگاه که لحظهٔ جدایی فرا می‌رسد.
Amir Ganjkhani
هنگامی که عشق می‌ورزید، مگویید: «خدا در دلِ من است.» بگویید: «من در دلِ خدا هستم.»
Amir Ganjkhani
هنگامی که عشق می‌ورزید، مگویید: «خدا در دلِ من است.» بگویید: «من در دلِ خدا هستم.»
ehsan27
و آنگاه که سیبی را به دندان می‌گزید، در دل بگوییدش: «دانه‌هایت در دل من خواهند شکفت، خواهند بالید، شکوفه خواهند داد و رایحهٔ شکوفه‌ها، در هوای خانهٔ دلم خواهد پیچید. عطرِ تو، عطرِ نفس‌های من خواهد شد و من و تو، دست در دستِ هم، فصل‌ها را، شادمانه خواهیم رقصید.»
رعنا
«نجوای باد در گوشِ بلوطِ تناور، خوش‌تر از نجوای او در گوشِ ساقه‌ای علف نیست؛ و بزرگی تنها از آنِ کسی‌ست که از صدای باد، نغمه می‌سازد و آن را با قندِ عشقِ خویش، شیرین‌تر می‌کند.»
maryam
از خوبی درون‌تان می‌توانم سخن بگویم، اما نه از بدی. زیرا مگر بدی چیست، جُز همان خوبی که از گرسنگی و تشنگی خود رنج می‌برد؟ آری، خوبی، گاهِ گرسنگی، حتی در دخمه‌های تاریک نیز دنبالِ غذای خود می‌گردد؛ و گاهِ تشنگی، حاضر است از آبِ بویناک مرداب نیز بنوشد.
MOHI
من فانوسم را خاموش و تُهی بلند می‌کنم، نگهبانِ شب است که در آن روغن می‌ریزد و روشنش می‌کند.
علیرضا
بخشش در برابرِ خواهش و تقاضا نیکوست، اما بخشش از سرِ بصیرت، بی‌آنکه خواهشی در میان باشد، نیکوتر است؛ و برای کریمان و گشاده‌دستان، جست‌وجو برای یافتنِ کسی که بستاند، لذت‌بخش‌تر از نَفْسِ بخشش است.
رعنا
همان‌طور که نیکان و پاکان نمی‌توانند از آن ساحتِ متعالی که در یکایک شماست، فراتر بروند، بَدان و ناپاکان نیز نمی‌توانند از نازل‌ترین سطحی که در یکایک شماست، فروتر افتند.
H.H
آیا روزِ جدایی، همان روزِ دیدار است؟
علیرضا
همیشه چنین بوده است که عشق ژرفای راستین خود را نمی‌شناسد، مگر آنگاه که لحظهٔ جدایی فرا می‌رسد.
علیرضا
و او با خود گفت: آیا روزِ جدایی، همان روزِ دیدار است؟ آیا می‌توان گفت که شامگاهِ من، همان سپیده‌دمانِ من است؟ پس به آن‌کس که گاوآهنِ خود را در شیارِ خاک رها ساخته، چه دارم که بگویم، و نیز به آن‌کس که چرخُشتش را از چرخیدن بازداشته است؟ آیا دلم درختی پُربار خواهد شد، تا میوه‌هایش را بچینم و میانِ این مردمان قسمت کنم؟ و آیا آرزوهایم همچون چشمه‌ای خواهد جوشید، تا جام‌هاشان را پُر کنم؟ آیا من چنگی خوش‌نوا هستم که پنجه‌های کبریایی نوازش‌ام کنند، یا نی‌لبکی که نفس خداوند از میانم بگذرد؟ جویندهٔ سکوت‌ها هستم من؛ و در سکوت‌ها چه گنجی یافته‌ام که با فراغ خاطر به اینان ببخشم؟ اگر روزِ دروِ من امروز است، در کدامین مزرع بذر افشانده‌ام، و در کدامین فصل‌هایی که به یاد نمی‌آورم؟ اگر این ساعت به راستی همان ساعتی‌ست که باید فانوسم را برگیرم، بی‌تردید، شعلهٔ من نیست که آن را روشن خواهد کرد
Fati_secret7
و تو، ای دریای بیکرانه، ای مادرِ بی‌خواب، که آرامش و آزادی رود و جویبار، تنها در توست! این جویبار، پیچ و تابی دیگر در این درّه خواهد خورد، نغمه‌ای دیگر در آن بیشه سر خواهد داد، و آنگاه به سویت می‌آید؛ قطرهٔ بیکران به دریای بیکران.
رعنا
زیرا عشق، همان‌طور که تاج بر سرتان می‌گذارد، برصلیب‌تان نیز می‌کشد. عشق، همان‌طور که شما را می‌پروراند، شاخ و برگ‌تان را نیز می‌زند و هَرَس می‌کند. عشق، همان‌طور که از تنهٔ ستبرتان بالا می‌رود و نازک‌ترین شاخه‌هاتان را، که در آفتاب می‌لرزند، نوازش می‌کند، به ریشه‌هاتان نیز فرود می‌آید و آن‌ها را، که در خاک چنگ انداخته‌اند، می‌لرزاند. عشق، شما را چون خوشه‌های گندم، دسته می‌کند. آنگاه می‌کوبدتان، تا برهنه شوید. به غربالِ بادتان می‌دهد، تا که از پوسته آزاد شوید. و تا سرحدّ سپیدی، به آسیاب‌تان می‌سپارد. ورزتان می‌دهد، نرم‌تان می‌کند. سپس در آتشِ قدسی‌اش، گرم‌تان می‌کند تا که نانی مقدس شوید، برای ضیافتِ بزرگِ خداوند.
رعنا
بعضی از شما می‌گویند: «شادی بهتر از غم است.» بعضی از شما می‌گویند: «غم بهتر از شادی‌ست.» اما من به شما می‌گویم: این دو از هم جدا نیستند. این دو با هم می‌آیند، و آن هنگام که یکی‌شان کنارِ شما برسرِ سفره نشسته است، یقین بدانید که دیگری در بسترتان آرمیده است
رعنا
بصیرت، از جنسِ کلمه نیست، بلکه از جنسِ معناست، که در کلمات بیان می‌شود. بصیرت، چراغ نیست، بلکه روشنایی چراغ است. چراغ ظرفی‌ست برای روشنایی. اصل، روشنایی‌ست؛ چراغ، بهانه است.
maryam
و آیا بیم از نیاز، چیزی جُز نیازمندی‌ست؟ آیا ترسِ از تشنگی، آنگاه که چاه‌تان پُر از آب است، چیزی جُز عطشی‌ست سیراب‌ناشدنی؟
maryam
هستند کسانی که می‌بخشند، اما نه برای شادمانی؛ می‌بخشند، اما نه با درد و رنج؛ می‌بخشند، اما در بخششِ خویش، فضیلتی برای خود قایل نمی‌شوند؛ اینان چنان می‌بخشند که گویی گیاهِ هماره‌سبز و وحشی مورْد، در دره‌های دور، بی‌آنکه چشم‌انتظارِ رهگذری باشد، عطرِ خود را در هوا می‌پراکنَد. دستِ پُرمهرِ این کسان، زبانِ مخملی خداوند است؛ خداوند با دستِ اینان سخن می‌گوید، و از پشتِ پلک‌های این کسان است که خورشیدِ لطفِ او طلوع می‌کند، رخسارِ زمین را می‌بیند، و لبخندی گرم و روشن نثارِ آن می‌کند.
maryam
و من می‌گویم: آری، زندگی، تاریکی‌ست، مگر آنکه چراغِ اشتیاقی آن را روشن کند. و اشتیاق، کور است، مگر آنکه به نورِ دانشی ببیند. و دانش، عبث و بی‌فرجام است، مگر آنکه دست در دستانِ گرم و روشنِ کار بگذارد. و کار، همواره تُهی‌ست، مگر آنکه عشق را در سینه داشته باشد؛ و هنگامی که عاشقانه کار می‌کنید، با خویشتنِ خویش یگانه می‌شوید، با دیگران یگانه می‌شوید، با خدا یگانه می‌شوید.
maryam
شادی شما، غمِ شماست که نقاب از چهره برگرفته است. و چاهی که آبِ زلالِ خنده‌هاتان را از آن برمی‌کشید، چه بسیار که با اشک‌هاتان پُر شده است. و چگونه ممکن است جُز این باشد؟ تیغِ غم، هرچه بیش‌تر درون‌تان را بخراشد، جای بیش‌تری برای شادی‌هاتان فراهم می‌آید.
maryam
آنگاه بافنده‌ای گفت: «با ما از جامه‌هامان سخن بگو.» و او پاسخ داد: جامه‌هاتان زیبایی‌هاتان را می‌پوشانند، اما نه آنچه را در شما نازیباست.
maryam
آری، آنچه می‌طلبیدش و آنچه از آن می‌هراسید، آنچه حقیر می‌شماریدش و آنچه عزیز، آنچه می‌جوییدش و آنچه از آن می‌گریزید، همه در ژرفای روح شما، یکدیگر را سخت در آغوش گرفته‌اند.
maryam
هرگز مگویید: «حقیقت را یافته‌ام.» بگویید: «حقیقتی را یافته‌ام.» مگویید: «راهی را که روح از آن می‌گذرد، یافته‌ام من.» بگویید: «روح را دیدم که از گذرگاهِ هستی من نیز گذر می‌کرد.»
maryam
هیچ‌کس نمی‌تواند چیزی را بر شما معلوم کند، مگر آنچه را پیشاپیش، در سپیده‌دمِ دانایی‌تان، نیم‌خفته آرمیده است.
maryam

حجم

۸۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۷۴ صفحه

حجم

۸۵٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۷۴ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۸,۰۰۰
۶۰%
تومان