بریدههایی از کتاب سگ سالی
۳٫۸
(۶۷)
درست است صنم دختر سربههوایی بود، ولی اگر آنهمه کتاب و روزنامه و بحث تأثیری نداشته، عشقشان، مهر پسرعمویی و دخترعمویی که تأثیر دارد.
آسمان
بعد از مرگ صنم بر خودش سخت گرفته بود. روزی یک جزء قرآن برای صنم خوانده بود. حالا که صنم رفته بود، قیامت، بهشت و جهنم سروکلهشان پیدا شده بود. سابق بر این، در همهٔ این سالها به بهشت و جهنم فکر نکرده بود. نه اینکه قبول نداشته باشد، قبول داشت، اما فکر نمیکرد. بهشت و جهنم جای دوری بودند. حالاحالاها وقت داشت که دربارهٔ آنها فکر کند. در واقع این نوزده سالی را که در طویله به سر برده بود، جزء عمرش حساب نمیکرد. منتظر بود روزی از طویله بیرون بیاید و زندگیاش را از همان جا که قطع کرده بود دوباره شروع کند.
مروارید ابراهیمیان
ایستاد. جهان به طرف چشمها، گوشها، دستها و کل بدنش یورش آورد. ریههایش انباشته شد از اکسیژن و سینهاش خسخسی آرام کرد.
همچنان خواهم خواند...
در زمانهٔ بدی متولد شده بود و بالیده بود. تاریخ و انقلاب لهش کرده بودند. تقدیر تاریخی او بود که له شود. همهچیز از قبل در زرادخانهٔ تاریخ ضرب خورده است.
Zeinab
کجا بود؟ کجای تاریخ؟ نکند در سپیدهدمِ آن ایستاده بود؟ این اصطلاح را انگار از یکی از برنامههای رادیو شنیده بود و بارها به آن فکر کرده بود. به موقعی که کتاب تاریخ سفید سفید بود و او نبود و همگان نبودند.
همچنان خواهم خواند...
ز لحظهای که خودش را به آن اتاقک پشتبام در میدان هاشمی رسانده و چهار تکه رختش را توی ساکش ریخته و به ترمینال جنوب رفته و توی صندلی اتوبوس میهنتور ولو شده و سرش را به شیشهٔ اتوبوس چسبانده بود، به طویله فکر کرده بود.
حتا به بوی پشکل، علف تازهجویدهشده، کرک بزها و پشم میشها و به بخار دهان گوسفندها هم وقتی که علف تازه را نشخوار میکنند، فکر کرده بود.
حتا آن را حس کرده بود، خوشش آمده بود و احساس دلتنگی هم کرده بود.
همچنان خواهم خواند...
بوی علف تازهچریده هوا را پُر کرده بود، چهقدر این بو را دوست داشت. دست کشید روی زمین، بوتهای از زمین کند، با دست دیگرش آن را تمیز کرد و بعد یکییکی برگهایش را جدا کرد و در دهان گذاشت. گیاه شورمزه بود. خوشش آمد. روی زمین خیزید. هر علفی دم دستش میآمد، آن را میکند، تکان میداد و میخورد. چه مزهٔ خوبی میدادند این علفها، پس بگو چرا مزهٔ شیر گوسفندها در بهار فرق میکند.
همچنان خواهم خواند...
تقدیر سیزیف بود و تقدیر تاریخی او که دوره کنند شب را و روز را و هنوز را. در زمانهٔ بدی متولد شده بود و بالیده بود. تاریخ و انقلاب لهش کرده بودند. تقدیر تاریخی او بود که له شود.
ملکوت
رسیده بود به آنجا که جهان راه خودش را میرفت او هم راه خودش را. پخمه و بیخیال شده بود. نمیخندید، گریه هم نمیکرد.
همچنان خواهم خواند...
حجم
۱۱۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۱۱۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۵۰%
تومان