بریدههایی از کتاب اومون را
۳٫۲
(۱۵)
اوایل کودکی (مثل پس از مرگ، البته شاید) انسان در یک زمان در تمام جهات گسترده میشود، برای همین میتوانیم بگوییم هنوز وجود نداریم شخصیت بعداً به وجود میآید، زمانی که اتصال با یک جهتِ مشخص برقرار میشود.
صبا
زندگی معجزهای بود سبز و مهربان، آسمان ساکن بود و بیابر، خورشید میدرخشید و در مرکز این دنیا خوابگاه دوطبقهای بود که من روی راهروِ طولانیاش با ماسک گاز سینهخیز میرفتم. این اتفاقات همزمان هم خیلی طبیعی بود و هم دردناک و پوچ. زیر صورت دومم گریه کردم و خوشحال بودم که اشکهایم از رهبران گروه و چشمهایی که از لای در سرک میکشیدند تا شکوه و شرمم را ببینند پنهان است.
Tamim Nazari
یکآن از تصور اینکه کمی بعد خالمرادوف با شلوارکی که به رانهای چاقش چسبیده در زمین تنیس پارک لوژینسکی به توپ ضربه خواهد زد درحالیکه من دیگر وجود ندارم حال بدی بهم دست داد. نه به این خاطر که به او حسودیام میشد، به این خاطر که ناگهان خاطرهٔ یک روز آفتابی سپتامبر با وضوحی غریب ذهنم را پُر کرد. خاطرهٔ روزی که وقتی بچه بودم در لوژینسکی گذراندم. بعد به فکرم رسید که وقتی من نباشم خالمرادوف و لوژینسکی هم نخواهند بود و این ادراک، افسردگیِ ناشی از رویایم را با خود شست و برد.
Tamim Nazari
میگویند در دقیقهٔ آخر زندگی، آدم تمام زندگیاش را مثل فیلمی که با حرکت سریع نمایش دهند میبیند. من نمیدانم. هر چهقدر هم تلاش کردم چنین اتفاقی برایم نیفتاد. چیزی که در عوض دیدم تصویری بود شفاف و به شکل غریبی پُرجزئیات از لاندراتوف در ژاپن که در آفتاب صبحگاه با کفشهای نو و گرانقیمتی لبخندزنان در خیابان راه میرفت و احتمالاً روحش هم خبر نداشت که چهجور کفشی پوشیده. و دیگران را تصور کردم، افسر عملیات تبدیل شده بود به یک روشنفکر پیر که کتوشلوار و کراوات داشت و رفیق کوندراتیف هم داشت با خبرنگار تلویزیون ورمیا مصاحبهای هوشمندانه میکرد. دریغ از یک فکر راجعبه خودم
Tamim Nazari
بدرود ساقههای جو
فردا به سوی ماه خواهیم رفت
غم و دردی نیست
تنها در آسمان
ماه در محاصرهٔ ظلمات.
Tamim Nazari
میدانستم که روی ماه هستم ولی فاصلهٔ زیادی که مرا از زمین جدا میکرد سایهٔ یکجور انتزاع بر ذهنم میانداخت. احساس میکردم آدمهایی که باهاشان از طریق تلفن صحبت میکنم نزدیکم هستند نه به این خاطر که صدایشان را واضح میشنیدم، به این خاطر که نمیتوانستم تصور کنم ارتباطات کاری و احساسات شخصییی که ما را بههم مرتبط میکرد میتوانند خود را تا این فاصلهٔ بعید امتداد دهند. غریبترین چیز این بود که خاطراتی که مرا به کودکیام متصل میکردند قادر بودند خود را تا این مسافت غیرقابل تصور بگسترند.
Tamim Nazari
ولی در واقعیت ماه تبدیل شده بود به فضایی باریک و خفه و تیره که نور الکتریکی ناتوان وسیلهام هرازگاهی کمی روشنش میکرد. از طریق لنزهای بیمصرف تنها سیاهی بیپایان میدیدم و در فواصل تماشای این تیرگی یکنواخت بهزحمت سرم را روی دستانم میگذاشتم و میخوابیدم.
Tamim Nazari
وقتی بچه بودم مناظر فرازمینی در ذهنم میساختم: دشتهای صخرهای پُر از دهانههای آتشفشان و روشن با نوری آندنیایی، کوههایی نوکتیز در دوردست، آسمانی سیاه با خورشیدی دیگر که در میان ستارگان میدرخشید. لایههای یکمتری غبار کیهانی را تصور میکردم، سنگهایی را که میلیونها سال بیحرکت بر سطح ماه ماندهاند، از تصور اینکه دولا شوم و با دستکش ضخیمم سنگی را بردارم که چند میلیون سال بیحرکت مانده بود، هیجانزده میشدم. به این فکر میکردم که سر بلند میکنم تا اتمسفر آبی زمین را تماشا کنم و این لحظهٔ والای زندگانیام مرا با تمام لحظاتی که تصور میکردم در آستانهٔ چیزی فوقالعاده و ورای تصور ایستادهام مرتبط خواهد کرد.
Tamim Nazari
نه زیاد دیده بودم و نه زیاد تجربه کرده بودم ولی خیلی چیزها را دوست داشتم و فکر میکردم سفر به ماه جبران تمام آن چیزهای نادیده و تجربهناکرده را خواهد کرد، ولی از کجا میدانستم بهترین چیزها در زندگی آنهایی هستند که تنها گوشهچشمی به آنها میاندازی؟
Tamim Nazari
تمام رویاهای کودکانهام دربارهٔ آینده از اندوه ملایم آن غروبها برمیخاست، غروبهایی که انگار از کل زندگی جدا بودند. روی چمن، کنار باقیماندهٔ آتش کمپ آدمهایی دیگر دراز میکشیدی و دوچرخهات بغلدستت بود و در آسمانِ غرب رگههای ارغوانی آخرین رمق خورشید را میدیدی و در آسمان شرق پدیدار شدن اولین ستارهها را.
Tamim Nazari
فکر کردم تمام زندگیام در استیلای رویای لحظهای بودم که بر فراز جمعیت کارگران و دهقانان و سربازان و طبقهٔ روشنفکر پرواز کنم و حالا من اینجا در این سیاهی براق آویزانم از نخهای نامرئی سرنوشت و مسیر حرکت. و حالا میفهمم که تبدیل شدن به یک جرم سماوی هیچ تفاوتی ندارد با سپری کردن دورهٔ زندان ابد در سلولی سیار که در یک مسیر دایرهشکل بیهیچ توقفی دور خود میچرخد و میچرخد.
Tamim Nazari
هر چند بهنظر میرسد ما انسانها به یکدیگر برخورد میکنیم و میخندیم و بر شانهٔ هم میزنیم و بعد به راه خود میرویم، ولی همزمان در بُعدی مستقل که آگاهیمان جرئت نگاه کردن به آن را ندارد، ما بیهیچ حرکتی در محاصرهٔ خلأ معلقایم، بیسروته، بیدیروز و فردا، بیاین امید که بههم نزدیکتر شویم یا حتا ذرهای سرنوشت خود را تغییر دهیم. قضاوتمان از آنچه برای دیگران اتفاق میافتد نور پُرنیرنگی است که به ما میرسد و تمام طول زندگیمان به سوی آنچه تصور میکنیم نور است پیشرَوی میکنیم درحالیکه احتمالاً منبع نور مدتهاست از بین رفته.
Tamim Nazari
وقتی بیدار شدم زمین دیگر معلوم نبود. تنها چیزی که از طریق لنزها میدیدم سوسوی محو ستارههای دوردست بود. وجود معلق و بیتکیهگاه یک کرهٔ عظیم و سوزان را تصور کردم در ظلمات سرد، میلیونها کیلومتر دورتر از نزدیکترین ستارهها، آن نقاط کوچک درخشانی که نورشان برای ما تنها گواه وجودشان است، چون یک ستاره میتواند بمیرد و بااینحال نورش میلیونها سال در تمامی جهات حرکت کند. پس ما در حقیقت هیچچیز راجعبه ستارگان نمیدانیم جز اینکه زندگیشان وحشتناک و بیمعناست چرا که تمامی حرکاتشان در فضا از پیش تعیین شده، و این قوانین مکانیک و جاذبهاند که احتمال هر گونه برخورد تصادفی را از بین میبرند
Tamim Nazari
گوشی را گذاشتم و چشمم را روی عدسیها قرار دادم و به نیمدایرهٔ آبی زمین خیره شدم. خوانده بودم که قریببهاتفاق فضانوردها با دیدن زمین از فاصلهٔ دور شگفتزده شدهاند. از مه زیبایی که زمین را احاطه کرده نوشته بودند، از شهرها در نیمهٔ شب که زیر نور لامپهای الکتریکی میدرخشند، حتا از اینکه توانستهاند رودخانهها را در نیمهٔ روز تشخیص بدهند ولی حقیقتش را بخواهید همهٔ اینها دروغ است. زمین از فضا بیشتر شبیه یک کرهٔ ماکت است که از پشت لنزهای بخارگرفتهٔ یک ماسک گاز به آن نگاه شود.
Tamim Nazari
شما در این آخرین قدمهایتان بر خاک وطن یک یادگاری از میدان سرخ با خود خواهید برد، هر چند که نمیدانم هر کدام از شما چه چیزی خواهید برداشت...»
مدتی در سکوت روی خاک سیارهمان ایستادیم. عصر بود. آسمان آرامآرام با ابر پوشیده میشد و شاخههای صنوبرهایی که به آبی میزدند در باد تکان میخوردند.
Tamim Nazari
ساعت شنی را نگاه میکردم و در شگفت بودم که دانههای شن چرا اینقدر آرام از گردن نازک بین دو شیشه پایین میافتند. اینقدر نگاه کردم تا بالاخره دلیلش را فهمیدم؛ هر دانه اراده و خواست خود را داشت و نمیخواست فرو بغلتد، چون سقوط برای هر کدامشان معادل مرگ بود. ولی انتخاب دیگری نداشتند، سقوطشان اجتنابناپذیر بود. فکر کردم این دنیا و دنیای دیگر درست شبیه همین ساعت شنی هستند؛ وقتی تمامی زندگان در یک جهت بمیرند، واقعیت واژگون میشود و همه دوباره حیات پیدا میکنند، یعنی در جهت مخالف میمیرند.
Tamim Nazari
نمیدانم توانستم منظورم را برسانم یا نه. امریکا را مثال میزنم: هیچوقت در فاصلهٔ بین ویترینهای درخشان فروشگاهها و کادیلاکهای پارکشده کنار خیابان، جایی برای عمل قهرمانی وجود نداشته و نخواهد داشت، البته جز لحظات کوتاهی که یک جاسوس شوروی از این فاصله میگذرد. ولی در هر دورهای، چه پیش از جنگ و چه پس از جنگ، اینجا در روسیه میتوانی در پیادهرویی به همان شکل، جلوِ ویترین فروشگاهی به همان شکل، بایستی و ببینی که چهطور درِ رو به عمل قهرمانی گشوده میشود. نه در دنیای خارجی، بلکه در درون، در اعماق روح.
Tamim Nazari
ورود دیما همزمان شد با یک درس جدید. عنوان درس شبیه اسم یک فیلم بود: روحیهٔ استوار. در واقع با اینکه در شرح دروس آمده بود، نمیشد یک درس به حسابش آورد. کسانی به دیدنمان میآمدند که قهرمانیگری جزء شغلشان بود، قهرمانهای حرفهای. بدون هیچ احساسی دربارهٔ زندگیشان با ما حرف میزدند، با همان دایرهٔ واژگانی که ممکن بود در آشپزخانهٔ خانهات بشنوی. انگار جوهر قهرمانی در چیزهای روزمره و عادی بود، توی هوای خاکستری و سردی که درش نفس میکشیدیم.
Tamim Nazari
البته که میتونی یاد بگیری چهجوری بدوی طرف سوراخ آتش سنگر و خودت رو پرت کنی روش، تمام اینجور چیزها رو آموزش میدیم، ولی روح عمل قهرمانی یادگرفتنی نیست، فقط باید انجامش بدی. و هر چهقدر هم قبل از کار قهرمانی تمایلت به زنده موندن بیشتر باشه برای نفس عمل بهتره. عمل قهرمانی، حتا نامرئیش، برای کشور لازمه
Tamim Nazari
قهرمان همیشه کسیه که آمادگیش رو نداره. چون قهرمانیگری چیزیه که امکان نداره بشه براش آمادگی پیدا کرد.
Tamim Nazari
حجم
۱۲۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه
حجم
۱۲۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۰,۰۰۰۵۰%
تومان