بریدههایی از کتاب سایه های شب
۳٫۷
(۳۳)
دست به کارهایی میزنی که هیچ وقت باور نداری که بتوانی.
مانی
وقتی غصهای داری که خیلی بزرگ است دیگر جایی برای هیچ غم دیگر باقی نمیماند.
مانی
آیا کسی در نتیجهٔ استدلال دست به قتل میزند؟ نه، آدمها فقط وقتی میکشند که به تأثیر خون و اعصاب خود برانگیخته میشوند و آن هم میراث پیکارهای کهن برای بقا و لذتِ قوی بودن است
مژگان
آدم بیشتر وقتها برای رسیدن به خوشی و لذت دست به کارهای شریرانه میزند اما به خوشبختی نزدیک نمیشود.
مانی
مردمی از همه جا، بیاعتنا به این که با عبور خود ممکن است چه چیزی را بکشند و نابود کنند، که وقتی با شتاب معلوم نیست به کدام جهنمدره میروند ذرهای به هیچ چیز اهمیت نمیدهند!
مانی
عاقل هرگز دست به قتل نمیزند مگر این که غریزه و میل به حمله بردن، جَستن بر سر شکار، گرسنگی یا شور دریدن گوشتِ تنِ شکار در میان باشد. اگر وجدان چیزی نبود جز عقایدی که از راهِ وراثتِ طولانی عدالتخواهی به آدمی انتقال یافته بود، خب، آنوقت چه؟
مژگان
اگر وجدان چیزی نبود جز عقایدی که از راهِ وراثتِ طولانی عدالتخواهی به آدمی انتقال یافته بود، خب، آنوقت چه؟
مانی
ممکن است آدم از مردم نومید شود ولی نباید از خودش نومید شود. در این صورت خودش را میکشد.
AS4438
حقیقت این بود که هانری تازگیها به امید دلربایی گاهگاهی دنبال سورین افتاده بود.
همین که روبو و ژاک به درِ خانه رسیدند روبو بر سر زنش داد کشید که:
ــ برای چی این یارو باز آمده بود اینجا؟ تو که میدانی من از این مرتیکه هیچ خوشم نمیآید!
ــ اما آخر فقط برای الگوی سوزن دوزی آمده بود، عزیزم.
ــ سوزندوزی! من معنی این سوزندوزی را بهش میفهمانم! خیال میکنی من اینقدر خِنگم که نمیفهمم این یارو دارد اینجا موس موس میکند؟ دارم بهت میگویم که فقط مواظب باش!
Mahdieh Janati
لوهاور هرگز هیچگونه بدگمانی و نگرانی نداشت، اما در پاریس فکر همهگونه خطر، فریب و نابکاری به سرش میافتاد؛ خون به سر و مشتهایش هجوم میآورد، مشتهای کارگر سابقی که هنگام هُل دادن چرخ باربری پنجهها را گره میکرد. باردیگر به هیئت درندهای درآمد که از قدرت خود آگاه نبود، میتوانست در حالت خشمِ کور، زن را درهم بشکند.
سِوِرین با همهٔ جوانی و سرخوشی خود در را باز کرد و به درون آمد.
ــ من آمدم... لابد فکر کردی گُم شدهام.
زن در بشاشت و طراوت بیست و پنج سالگی خود بلندبالا، باریک و بسیار نرم و نازک و با این همه پروار و کماستخوان مینمود. در نگاه اول با آن چهرهٔ کشیده و دهان بزرگ که با یک رج دندانِ زیبا میدرخشید قشنگ مینمود. اما همچنان که نگاهش میکردی با جادو و غرابتِ چشمهای آبی
غلام رضا حافظی
اما سایههای شب فقط داستان عشق و مرگ، حسد و خشونت، تباهی و نومیدی، هوس و سرکوفتگی نیست؛ سایههای شب روایت شگفتآور گوشت و فولاد، سیاهی زغال، و رنگ پریدگی پوست زنانه، سرعت سرسامآور ماشین و حرکت مهارنشدنی روح بشر نیز هست.
Mahdieh Janati
از سوی دیگر، سایههای شب روایت فساد همهگیر دستگاه قضایی فرانسه در دوران امپراتوری دوم نیز هست.
Mahdieh Janati
خود زولا در اینباره مینویسد: «شیوهٔ من بیاستثنا همیشه به این صورت است: نخست اطلاعات را به تجربهٔ شخصی گرد میآورم. سپس با خواندن اسناد و مدارک مربوط به موضوع، کتابها و یادداشتهایی که دوستانم فراهم آوردهاند به این اطلاعات میافزایم، و سرانجام تخیل، یا بهتر بگویم شهود مداخله میکند. در کار من سهم شهود بسیار مهم است، معتقدم حتی بزرگتر و مهمتر از هرچیزی است که در مخیله میگنجد؛
Mahdieh Janati
واقعیت این بود که سراسر جهان از اینجا میگذشت، نه فقط مردم فرانسه که بیگانگان هم، مردمی از دورترین سرزمینها سفر میکردند، چرا که این روزها هیچکس نمیتوانست در خانه بند شود، میگفتند همهٔ ملتها به زودی فقط یک ملت خواهند شد. این پیشرفت بود، همهٔ برادرها با هم بودند، همه به سوی «بهین سرزمین» میرفتند!
Mahdieh Janati
ــ خب، اختراع عجیبی است، البته نمیشود منکرش شد... مردم با سرعت بیشتری سفر میکنند و بیشتر میدانند... ولی حیوانهای وحشی هنوز هم حیوانهای وحشیاند و هرقدر هم که ماشینهای پیشرفتهتری اختراع کنند باز حیوانهای وحشی سر جای خودشان هستند.
Mahdieh Janati
با این حال نمینوشید، حتی یک جرعه مشروب را بر خود روا نمیدانست زیرا دیده بود که حتی یک قطره الکل دیوانهاش میکند. رفته رفته به این فکر افتاده بود که نکند دارد تاوان کار دیگران، تاوان کار پدرها و پدربزرگهایی را پس میدهد که نوشخواری کرده بودند، نسل در نسل دایمالخمر بودند و خون همانها در رگهای او جاری بود، و به زهری دیر تأثیر و سبعیتی آلوده بود که او را به سوی وحشیان زنخوارهٔ جنگلها باز میکشید
Mahdieh Janati
آقای دنیزه با چشمهای درشت و روشن و پلکهای سنگین خود در دم او را میخکوب کرد. کابوش چیزی نگفت. این آغاز خاموشانهٔ مبارزه، نخستین آزمون قدرت پیش از پیکار وحشیانهٔ حیلهها، دامها و شکنجهها و آزارهای اخلاقی بود. این مرد گناهکار بود، پس هرچیزی برضد او مجاز شمرده میشد و تنها حقی که برایش مانده بود این بود که اعتراف کند.
Mahdieh Janati
انگار بر اثر خونی که ریخته بود خون در کالبدش خشکیده بود، و اکنون دیگر ضرورت آن جنایت چندان روشن نمینمود. حتی رفته رفته به چون و چرا افتاده بود که آیا اصلا قضیه ارزش کشتن را داشته است
Mahdieh Janati
این خیال مسخره بود با این همه دلش از ترس به شدت میتپید. در واقع روبو هر روز کمتر و کمتر از او کام مییافت، حس میکرد سورین در برابر لذتجویی او بیش از اندازه ایستادگی میکند. به نظر میآمد ملال و دلزدگی و بیاعتنایی، خصوصیاتی که با بالا رفتن سن و سال سراغ آدمها میآید، از بحران هولناک و خونِ ریختهشدهٔ میان آنها سرچشمه گرفته باشد. در شبهایی که امکان تنها ماندن در رختخواب وجود نداشت هرکدام خود را به یکی طرف تختخواب میکشیدند. ژاک با بیرون آوردن آنها از دغدغه و دلمشغولی مسلمآ به این جدایی دامن میزد. داشت آنها را از چنگ همدیگر نجات میداد.
Mahdieh Janati
قاتلان را بنا بر مصلحت آزاد میگذارد، بیگناهان رابه قربانگاه میفرستد و گناهکاران را بر مصطبهٔ حشمت مینشاند. همهچیز روبه راه است، غم نیست. به گفته منتقدان سایههای شب در تأکید بر حیوانیت انسانها حتی از زمین نیز فراتر میرود.
Raymond
سایههای شب نمونهٔ اعلای این آمیزهٔ درهم تنیدهٔ پژوهش و تحلیل، شهود و ریزهبینی و سفر به ژرفای روح متلاطم و تودرتوی بشری است.
Raymond
خیلی چیزها هست که آدم شاید میلی به انجام دادنش نداشته باشد و با این همه انجام میدهد زیرا معقولانهترین کاری است که میشود انجام داد. نه، البته عاشق او نبود. اما چیزی را که به او نگفت این بود که اگر این ماجرا اتفاق نیفتاده بود هرگز تن به ازدواج به او نمیداد.
Raymond
میخواست تو سروسامانی بگیری تا این رابطه ادامه پیدا کند؟ و تو هم ادامه دادی، هان، اینطور نیست، همان وقتی که دوتایی به آنجا سفر میکردید؟ برای همین تو را به آنجا طلب میکرد؟
سورین دوباره سرش را تکان داد.
ــ و اینبار هم برای همین دعوتت کرده؟ و این کثافتکاریها همینطور ادامه داشته. و اگر همین حالا خفهات نکنم باز آش همان است و کاسه همان!
Raymond
ــ ای بیحیا پس حالا میخواهی... همین حالا نمیخواستی و پس میزدی. و حالا دوباره میخواهی چون میخواهی مرا در چنگت نگه داری، نیست؟ وقتی مردی را اینطوری گیر آوردی میتوانی محکم تو چنگت نگهش داری... امّا نه، اگر الان با تو باشم آتش میگیرم، آره، مثل زهر آتشم میزند.
Raymond
این مرد که با سنتهای دادرسان مزاحم و موی دماغ و درستکار بار آمده بود و هرگز اجازه نداده بود تطمیعش کنند، با یک امید خشک و خالی، با یک تعهدِ مبهمِ دستگاه به چرب کردنِ سبیل او، واداده بود. وظیفهٔ بازپرسی هم مثل هر شغل دیگری بود، همچنان که او هم پابستهٔ امیدهای خود به پیشرفت و ترقی شغلی بود، گدای گرسنهای که همیشه آماده است تا در برابر فرمانهای قدرت کمر خم کند. بازپرس زیرلب گفت:
ــ راستی که سپاسگزارم، لطف بفرمایید همین را به عرض جناب وزیر هم برسانید.
Raymond
از اینرو با قدرشناسی عاشقانه و آرزوی گم شدن در او دوباره زن را در آغوش کشید.
Raymond
آیا در گوشه و کنارهای درونِ تاریک درندهخویی انسان تصاحب و کشتن در واقع یک چیز بودند؟
Raymond
آخ که بریدن، رفتن و آغاز کردن زندگی تازهای در جایی دیگر، اکنون رؤیای دایمی او بود.
Raymond
چرا باید با یک مشت موهومات زندگی را بر خود تلخ کرد؟ چرا وقتی روزهای خوش فرامیرسید نمیبایست آنها را مغتنم شمرد؟
Raymond
هر سه نفر آنها آنقدر خوب همدیگر را میشناختند که برای آن که حرف هم را بفهمند حتی نیازی به علامت نداشتند!
Raymond
حجم
۴۵۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۸۴ صفحه
حجم
۴۵۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۸۴ صفحه
قیمت:
۲۱۸,۰۰۰
تومان