بریدههایی از کتاب چوب نروژی
۳٫۵
(۱۰۶)
«جنتلمن بودن یعنی چه؟ چطور توضیحش میدهی؟»
«جنتلمن کسی است که کاری را که دلش میخواهد نمیکند، بلکه کاری میکند که باید بکند.»
کاربر ۱۵۲۲۰۲۰
«مرگ با زندگی در تضاد نیست، بلکه قسمتی از سرشت زندگی است.»
bfz
هاروکی موراکامی در ۱۹۴۹ در توکیو به دنیا آمده
سیّد جواد
اگر فقط کتابهایی را بخوانی که همه میخوانند، فکرت هم میشود مثل آنها.
Mary gholami
بیاینکه خبردار باشم، او در درونم حضور دائمی داشت.
ناسارا
«به حال خودت تأسف نخور. فقط عوضیها این کار را میکنند.»
ناسارا
هواپیما که نشست، موسیقی ملایمی از بلندگوهای سقف پخش شد: برگردان ارکسترال دلنشین از «چوب نروژی» بیتلها. این آهنگ همیشه تنم را به لرزه میانداخت، اما حالا تأثیرش چند برابر شده بود.
در صندلی خم شدم و صورتم را لای دستها گرفتم تا جمجمهام نشکافد.
سیّد جواد
«بنابراین همین وقت این فکر به سرم زد که اینها یک مشت آدم متظاهرند. توی کلهشان فقط این است که با این کلمات قلنبه سلنبه که بهشان مینازند دخترها را تحت تأثیر قرار بدهند. و وقتی فارغالتحصیل میشوند موها را کوتاه میکنند و دسته دسته میروند برای میتسوبیشی یا IBM یا بانک فوجی کار میکنند. با زنهای خوشگلی که هرگز مارکس نخواندهاند ازدواج میکنند و صاحب بچههایی میشوند با اسمهای تازهٔ مندرآوردی به حدی که حال آدم را به هم میزند. پس کدام مجموعهٔ آموزشی- صنعتی را در هم میشکنند؟ مرا به خنده نینداز! اعضای تازه هم همانقدر ناجور بودند. آنها هم هیچی نمیفهمیدند، اما وانمود میکردند میفهمند و به من میخندیدند. بعد از جلسه به من میگفتند ‘خل نشو! مگر چه میشود که نفهمی؟ فقط با هرچی میگویند موافقت کن.’ آهای، واتانابه، چیزهایی دیدم که از این هم بیشتر کفرم را درآورد.
vahid
هواپیما به خروجی رسید. مردم بنا کردند به باز کردن کمربندها و برداشتن بار از کشوهای بالای سر
سیّد جواد
۳۷ ساله بودم و کمربند ایمنیبسته که هواپیمای غولپیکر ۷۴۷ از میان انبوه ابرها به طرف فرودگاه هامبورگ سرازیر شد.
سیّد جواد
هیچ حقیقتی نمیتواند غمی را که در فقدان عزیزی احساس میکنیم برطرف کند. تنها کاری که از دستمان برمیآید، دیدن آن تا انتها و آموختن چیزی از آن است، اما چیزی که میآموزیم در رویارویی با غم بعدی که بیهشدار میآید کمکی به ما نخواهد کرد.
پویا پانا
«وقتی غریبهای، مردم غریبند.»
bfz
آدمهایی هستند که میتوانند درِ قلبشان را باز کنند و آدمهایی که نمیتوانند. تو از آنهایی هستی که میتوانند. یا دقیقتر بگویم، اگر بخواهی میتوانی.»
«وقتی کسی درِ قلبش را وا کند، چه میشود؟»
رئیکو که سیگار از لبهایش آویزان بود، دستهایش را روی میز به هم چفت کرد. گفت: «بیشتر به دست میآورند.»
راضیه حفیظی
راهی وجود نداشت که حقیقت را به آنها بگویم، لازم به توضیح هم نبود، بنابراین گذاشتم هر جور دوست دارند فکر کنند.
پویا پانا
یکی از مشکلات ما این است که نمیتوانیم نواقص خود را بشناسیم و بپذیریم. درست مثل اینکه طرز راه رفتن هر کسی خاص اوست، طرز فکر، احساس و دیدن اشیا و امور هم از خصایص فردی هر کس است و هرچند بخواهی اصلاحشان کنی، یکشبه محال است و اگر سعی کنی به ضرب و زور آن را در یک موضوع بگنجانی، یک جای دیگر خراب و مضحک میشود.
پویا پانا
مرگ ضد زندگی نیست، بلکه قسمتی از آن است.
Tamim Nazari
از طبقهٔ کارگرم. اما طبقهٔ کارگر است که چرخ دنیا را به چرخش درمیآورد و همین طبقه استثمار میشود. با ادای کلمات قلنبه سلنبه که افراد طبقهٔ کارگر ازش سر درنیاورد، کدام انقلاب کوفتی را میخواهید راه بیندازید؟ این دیگر چه انقلاب اجتماعی مسخرهای است؟ میگویم که من هم دوست دارم دنیا جای بهتری بشود. اگر کسی راست راستی استثمار میشود، باید جلویش را گرفت.
راضیه حفیظی
گذشتهها گذشته و دیگر نمیشود کاری با آن کرد.
پویا پانا
هنوز با دنیای بیرون سازگار نشدهام. خیلی چیزها را نمیفهمم و دستپاچه و عصبی میشوم.
پویا پانا
همهمان (تأکید میکنم همهمان، چه عادی و چه نه چندان عادی) آدمهای ناقصی هستیم که در دنیای ناقصی زندگی میکنیم. با دقت مکانیکی حساب بانکی یا با اندازهگیری خطوط و زوایای ما با خطکش و نقاله زندگی نمیکنیم
shaparak
مدتهاست که اینجور شدم. سعی میکنم چیزی بگویم، اما کلمات نادرستی به ذهنم میرسد - کلمات نادرست، یا درست مخالف منظور خودم. سعی میکنم حرفم را اصلاح کنم، اما همین کار را بدتر میکند. سررشتهٔ مطلبی که شروع کردهام، از دستم در میرود. انگار دوپاره شدهام و آنقدر تقلا میکنم تا آنها را به هم بچسبانم. یک نیمه دور میلهٔ بزرگ قطوری نیمهٔ دیگر را دنبال میکند. نیمهٔ دیگرم به کلمات درست دسترسی دارد، اما این نیمه نمیتواند به آن یکی برسد
vahid
«دیگر نمیشود مرا آدمیزاد حساب کرد. فقط مشتی خاطرات از آنچه بودهام باقی مانده. مهمترین بخش وجودم، یعنی آنچه در درونم بود، سالها پیش مرده و من فقط به خاطرات تکراری بند شدهام.»
vahid
صبحها را در روز بیشتر از همه دوست دارم. انگار همه چی تر و تازه است. ظهرها غمانگیز میشود و از غروب آفتاب متنفرم. روزهای پی در پی احساسم همین است.
پویا پانا
گاهی احساس میکنم مثل نگهبان موزهای هستم - موزهای عظیم و خالی که هرگز کسی پا به آن نمیگذارد و من در آنجا مراقب کسی جز خودم نیستم
پویا پانا
به همه چیز حال و هوای دلگیر چشمانداز فلاندری داده بود
ایران
«هرگز نمیتوانم آنچه را دلم میخواهد بگویم. مدتهاست که اینجور شدم. سعی میکنم چیزی بگویم، اما کلمات نادرستی به ذهنم میرسد - کلمات نادرست، یا درست مخالف منظور خودم. سعی میکنم حرفم را اصلاح کنم، اما همین کار را بدتر میکند. سررشتهٔ مطلبی که شروع کردهام، از دستم در میرود. انگار دوپاره شدهام و آنقدر تقلا میکنم تا آنها را به هم بچسبانم. یک نیمه دور میلهٔ بزرگ قطوری نیمهٔ دیگر را دنبال میکند. نیمهٔ دیگرم به کلمات درست دسترسی دارد، اما این نیمه نمیتواند به آن یکی برسد.»
Maedeh Rahimi
هیچ حقیقتی نمیتواند غمی را که در فقدان عزیزی احساس میکنیم برطرف کند. تنها کاری که از دستمان برمیآید، دیدن آن تا انتها و آموختن چیزی از آن است، اما چیزی که میآموزیم در رویارویی با غم بعدی که بیهشدار میآید کمکی به ما نخواهد کرد
هر چیز که در جستن آنی،آنی
همه خیال میکنند دختر ظریف کمجانی هستم. اما از جلد کتاب نمیشود داستانش را فهمید.
پویا پانا
از تنها زندگی کردن لذت میبردم.
پویا پانا
اگر با من ازدواج کنی، در همهٔ مشکلاتم شریک میشوی
پویا پانا
حجم
۴۲۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
حجم
۴۲۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
۳۳,۰۰۰۵۰%
تومان