بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شهرهای بی‌نشان | طاقچه
تصویر جلد کتاب شهرهای بی‌نشان

بریده‌هایی از کتاب شهرهای بی‌نشان

۳٫۴
(۱۱)
در هر آسمان‌خراشی کسی هست که دارد کارش به جنون می‌کشد
Mohammad
دوزخ موجودات زنده چیزی نیست که آمدنی باشد؛ اگر دوزخی باشد، هم‌اکنون آمده است، دوزخی که ما هر روز آن را زندگی می‌کنیم، دوزخی که ما از با هم بودن می‌سازیم.
Mohammad
هر تغییری آبستن تغییرات دیگر است
باران
به‌قول داریوش شایگان: «معماری همیشه در ارتباط با یک رؤیا، یک آرمانشهر و یا یک تخیل انجام گرفته است و هر محتوای فضایی با شیوه‌ای از زندگی، با نحوه‌ای از شناخت و حتی می‌توان گفت با شیوه‌ای از حضور همراه است...
باران
رهرو به هر شهری که وارد می‌شود دوباره گذشته‌ای از خویشتن را کشف می‌کند که خودش هم از وجودش خبر نداشته
باران
کالوینو می‌گوید: «این گفت من نیست که بر داستان فرمان می‌راند، این شنود است». آری! که کتابها فرزندان نویسنده نیستند، فرزندان زمانه اویند و نویسنده البته قابلۀ ماهری است.
باران
این قاعده شهرهاست، درست مانند رویاها: رویا می‌تواند در مورد هر چیز قابل تصوری باشد، اما حتی غیر قابل انتظارترین رویاها هم یک معمای تصویری است که شوقی، یا متضادش، ترسی را پنهان می‌کند. شهرها هم مانند رویاها از شوق‌ها و ترس‌ها ساخته شده‌اند، حتی اگر رشته گفتارشان پنهان، قاعده‌شان مهمل، چشم‌اندازشان فریبکارانه باشد و هر چیزی، چیز دیگری را پنهان کرده باشد.
باران
میلیون‌ها چشم بر پنجره‌ها و پل‌ها و کپرها خیره می‌شود، تو گویی دارند صفحه سفیدی را برانداز می‌کنند. شهرهایی چون فیلیس بسیارند که از نگاه همگان می‌گریزند، به جز نگاه کسی که با حیرت به آنها می‌نگرد.
باران
یکدیگر را با نحوه سخن گفتنشان می‌شناسند، به‌خصوص وقتی ویرگول‌ها و پرانتزها را تلفظ می‌کنند؛ از عاداتشان می‌شناسند که ریاضت‌کشانه و معصومانه است، و از احوالات متکلف و متشنج بری است؛ از دست‌پخت نرم و ملایم و آبدارشان می‌شناسند، که یادآوری‌کنندۀ آن عصر طلایی باستانی است: برنج و آش کرفس، جوشانده دانه‌های گیاهی، گل‌های ماسیدۀ سرخ شده.
باران
چشم چیزها را نمی‌بیند، تصاویر چیزها را می‌بیند که معنای چیز دیگری را دارند
باران
شهر تمام آنچه شما باید به آن فکر کنید خودش می‌گوید، شما را وادار می‌کند تا گفتار او را تکرار کنید
باران
در هر آسمان‌خراشی کسی هست که دارد کارش به جنون می‌کشد
باران
در خبر است که این شهر چنین پایه گرفته است: مردمانی از تیره‌ها و الوان گوناگون خوابی یکسان می‌بینند. در آن خواب، چشمشان به جمال دوست باز می‌شود، که شباهنگام از میان شهری ناشناس می‌گریزد؛ او را از پشت سر می‌بینند، با گیسوان بلند. آنان به خواب می‌بینند که او را دنبال می‌کنند. چون می‌پیچیند و برمی‌گردند، نشانی از او نمی‌یابند. پس از خواب آنان ترک یار و دیار می‌کنند و آن شهر را می‌جویند؛ و جستن هرچه بیش، یافتن هرچه کمتر، اما این جستن‌شان ارمغانی دیگر دارد: آنان یکدیگر را می‌یابند و قصدشان بر ساختن شهری قرار می‌گیرد که آن را به رؤیا دیده‌اند. چون شوارع و خیابان‌های شهر را پی می‌ریزند آماجشان همان مسیری است که در خواب پیموده‌اند، تا بدانجا می‌رسند که نشان زن را گم کرده‌اند، و از این پس ابواب و دیوارها را طوری می‌چینند که به خلاف خوابشان، زن را این بار گریزگاهی نباشد.
باران
«نشان‌ها زبانی را به‌وجود می‌آورند، اما نه آن زبانی که فکر می‌کنی می‌دانی.»
باران
و آن هنگام که روحم تلنگر یا خوراکی جز موسیقی نمی‌جوید می‌دانم که آن را باید در گورستان جستجو کنم: نوازندگان در مقبره‌ها مخفی شده‌اند؛ از گوری به گور دیگر نوای فلوت‌ها رعشه می‌اندازند و تارهای چنگ به یکدیگر پاسخ می‌دهند.
باران
من هم به یک شهر نمونه فکر کرده‌ام که از آن می‌توان تمام شهرهای دیگر را استنتاج کرد. این شهری است که فقط از استثنائات، تحریمات، ناسازگاری‌ها و تناقضات ساخته شده است.
باران
مارکو: شاید تمام آنچه از دنیا باقی مانده زمین لم‌یزرعی است که تمامش را توده‌های آشغال پوشانده، و باغ‌های معلق قصر خان بزرگ. این پلک‌های ماست که آنها را از هم تفکیک می‌کند، اما ما نمی‌توانیم بدانیم که کدامشان داخل ماست و کدامشان خارج.
باران
برای آن رهروانی که می‌گذرند و وارد شهر نمی‌شوند شهر یک چیز است؛ برای آنانی که به دام آن می‌افتند و هرگز آن را ترک نمی‌کنند چیز دیگری است. هنگامی که برای اولین بار به آن وارد می‌شوید یک چیز است و هنگامی که آن را ترک می‌گویید تا دیگر باز نگردید چیز دیگری است.
باران
شهر اما، هر چه باشد، گذشته‌اش را باز نمی‌گوید، بلکه تنها مانند خطوط کف دست آن را در بر دارد
باران
زورا این خاصیت را دارد که نقطه به نقطه، خیابان به خیابان، خانه به خانه، در به در و پنجره به پنجره در خاطره‌تان باقی بماند گرچه هیچ‌یک از اینها از نظر داشتن زیبایی یا نادره بودن تحفه‌ای نیست. راز زورا در این نهفته است که نگاه شما چنان روی الگوهایی که یکی به دنبال دیگری می‌آیند می‌لغزد که گویی پارتیتوری موسیقی است که یک نت را هم در آن نمی‌توان عوض یا جابجا کرد.
باران
شهر نوعی حشو است؛ شهر آنقدر خودش را تکرار می‌کند تا چیزی از آن در ذهن بچسبد.
باران
شاید فقط چون چیزها دور ریخته شدند هیچکس دیگر نمی‌خواهد حتی در مورد آنها فکر کند.
باران
«اگر هر شهر مثل بازی شطرنج باشد، آن روز که از قواعد بازی سر در بیاورم، مالک بی‌رقاب امپراتوری‌ام خواهم بود، حتی اگر هیچگاه تمام شهرهایی را که در آن وجود دارند نشناسم.»
باران
قوبلای همین‌طور که به این چشم‌اندازهای اساسی نگاه می‌کرد با خود به آن نظم پنهانی که شهرها را نگاه می‌دارد می‌اندیشید، به آن قواعدی که بر آن فتوی می‌دادند که چطور شهرها برخیزند، شکل گیرند و از ثروت آکنده شوند، فصول را در آغوش کشند، و آنگاه بر آنها غم و زوال سایه‌افکن شود. وقت‌هایی می‌رسید که فکر می‌کرد چیزی نمانده که به آن رشته پنهانی موسیقی‌گونه و منسجم دست یابد که زیر بنای تمام آن کج شکلی‌ها و تنازعات بود، اما هیچ الگویی، توان آن را نداشت که تناظری را با بازی شطرنج به دوش کشد.
باران
در رئیسه، هر لحظه کودکی پشت پنجره است که در حال خندیدن است به سگی که بر کپری پریده تا حریره جو قاپ بزند، حریره جویی که سنگتراشی انداخته، همان کسی که از بالای داربست داد زده: «عزیزم، بذار سُس‌اش بزنم»، آنهم به کلفت ترگل ورگلی که ظرف راگویی را زیر آلاچیق نگه داشته، و از اینکه می‌خواهد آن را به چتر سازی بدهد که در تدارک جشن یک معامله چاق است در پوست خود نمی‌گنجد، یعنی همان معامله‌ی فروختن سایبان توری سفیدی که خانم متشخصی به صحن مسابقه اسبدوانی داده، همان خانمی که عاشق دلخسته افسری است که در حالی که دارد از روی آخرین مانع می‌پرد سوار بر اسب برایش لبخندی می‌فرستد، افسری خوشحال، و چه بسا خوشحال‌تر اسبش، که از روی موانع پریده است و دارد به پریدن دُراجی در آسمان می‌نگرد، همان پرنده خوشحالی که نقاشی او را از قفس آزاد کرده است، همان نقاشی که از نقاشی کردن پر به پر پرنده خوشحال شده بود، چه پرهایی، رگه‌های قرمز و سفیدشان در مینیاتور آن صفحۀ منقش
باران
شاید همه چیز به این بسته است که بدانید چه کلامی را به زبان بیاورید، چه عملی را انجام دهید، و با چه نظم و ریتمی؛ یا شاید نگاه، پاسخ و اطوار کسی کافی باشد؛ کافی است که کسی کاری را تنها برای لذتی که از آن می‌تراود انجام بدهد، و برای اینکه لذتش برای همگان لذت باشد: در این لحظه تمام فضاها، بلندیها، مسافتها تغییر می‌کنند؛ شهر از این رو به آن رو می‌شود، بلورین، و شفاف بسان یک سنجاقک. اما هر چیزی باید طوری اتفاق بیفتد انگار که از سر اتفاق بوده است، بدون اینکه اهمیت بیش از حدی به آن داده شود
باران
آن بیداریِ محتملِ ـ بسان پرگشودن ناگهانی و پرآب و تاب پنجره‌ها ـ عشقی دیرهنگام برای حق و عدالت است، حقی که هنوز به انقیاد قوانین درنیامده، و می‌تواند قطعات شهر را با درستی و حقانیت بیشتر از آن زمان که شهر مکمن ناحقی شد، کنار هم بچیند. اما اگر شما با باریک‌بینی و عمق بیشتری به ریشه این درستی و حقانیت نگاه کنید می‌توانید لکه کوچکی را تشخیص دهید که دارد ریشه می‌دواند، بسان میل روزافزونی برای تحمیل حق و درستی از طریق آنچه نادرست و نابرحق است، و چه بسا که این لکه نطفه‌ی یک کلان شهر غول‌آسا باشد...
باران
گاهی اوقات تمام آنچه من بدان نیاز دارم مختصر نگاهی است، روزنه‌ای در میانه‌ی چشم‌اندازی بی‌ربط، کورسوی نوری در توده‌ی مه، گفتگوی دو رهگذر که در میانه جماعت یکدیگر را یافته‌اند، و من فکر می‌کنم، با عزیمت از چنان نقطه‌ای، آن شهر ناب را قطعه به قطعه کنار هم خواهم گذاشت، برساخته از تکه‌هایی که با بقیه امتزاج یافته‌اند، از آناتی که با وقفه‌ها از هم جدا گشته‌اند، از نشان‌هایی که کسی می‌فرستد و نمی‌داند چه کسی آنها را دریافت خواهد داشت. اگر به شما بگویم شهری که مسافرتم رو به سوی آن دارد در فضا و زمان منقطع است، آنجا نقشی پراکنده است، و اینجا ورقی ساده و مجموع دارد، نباید بر آن باشید که جستجو برای آن می‌تواند پایانی داشته باشد.
باران
«دوزخ موجودات زنده چیزی نیست که آمدنی باشد؛ اگر دوزخی باشد، هم‌اکنون آمده است، دوزخی که ما هر روز آن را زندگی می‌کنیم، دوزخی که ما از با هم بودن می‌سازیم. دو راه برای گریز از رنج دوزخ هست. اولی برای بسیار کسان آسان‌تر است: دوزخ را بپذیرند و طوری با آن یکی گردند که دیگر از دیدن‌اش عاجز شوند. دومی پر خطر است و مراقبت و دل‌نگرانی دائمی می‌خواهد: بگردند و بیاموزند که چه و که، در دل دوزخ، از دوزخ برکنار است، و آنگاه به یاری‌اش بشتابند، و به او مجالی دیگربار دهند.»
باران
حافظه نوعی حشو است: حافظه آنقدر نشان‌ها را تکرار می‌کند که شهر هست شود.
باران

حجم

۱۴۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۴۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان