بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ژان کریستف (جلد ۳) | طاقچه
تصویر جلد کتاب ژان کریستف (جلد ۳)

بریده‌هایی از کتاب ژان کریستف (جلد ۳)

۲٫۵
(۲)
در این زندگی دشوار، موسیقی برای آنان، بهشت بود. و در آن، جایی پهناور، به دست آورد. برای فراموش کردن باقی جهان، خود را در آن غرقه می‌کردند. این کار بی‌زیان نبود. موسیقی یکی از بزرگترین مخدّرهای امروزین است.
پویا پانا
اکنون که همگی باور کرده بودند که نابغه‌ای در میان خود می‌داشتند، بنا به خوی خویش، می‌کوشیدند تا او را خفه کنند. این مردم، آن‌گاه که گلی را می‌بینند، تنها یک اندیشه در سر دارند و بس: در گلدانش بگذارند، ــ یا اگر پرنده‌ای بود: در قفسش کنند، ــ و اگر آزادمردی: برده‌اش کنند.
پویا پانا
کاش می‌دانستید که چه اندازه شما، ما را کسل می‌کنید!... کی می‌شود که ما تنها بمانیم؟
پویا پانا
مردم درمانده که خود را در تنگنا می‌بینند، چون شترمرغ رفتار می‌کنند: سر را پس سنگی پنهان می‌کنند، و گمان می‌برند که شوربختی، آنها را نمی‌بیند.
پویا پانا
با سرنوشت نمی‌توان ستیز کرد.
پویا پانا
دیوانه‌ای که خود را می‌شناسد، دو چندان دیوانه است
پویا پانا
گاه خشمگینم که این اندازه خوب می‌خوابم. چه ساعت‌های به هدر رفته‌ای!... خوشحال می‌شوم که یک‌بار، از خواب انتقام بگیرم، و شبی را از او بدزدم.
پویا پانا
زندگی‌اش در چه راهی به هدر رفت؟ چه نقش‌های بیهوده‌ای!
پویا پانا
مردم شهرهای خفه‌ناک، در دخمه‌های گندآلودشان، نمی‌دانند که هوای آزاد، طبیعت، و شعر پاک، چیست: شعری می‌خواهند، بزک کرده، همچون دک و پوز ما.
پویا پانا
در زندگی لغزش‌هایی پیش می‌آید: گویی که در برخی لحظه‌ها، بی‌چون و چرا باید که از پای درآیی: گویی که می‌ترسی کسی به یاری‌ات بیاید؛ از هر پند و اندرزی که می‌تواند رهایی‌ات دهد، می‌گریزی، پنهان می‌شوی، با دستپاچگی تب‌آلودی می‌شتابی تا بتوانی، دل آسوده خود را با جهشی بزرگ به غرقاب بیفکنی.
پویا پانا
آن گاه که کاری دیگر از تو ساخته نیست، فرصت فراوان داری که تماشایشان کنی.
پویا پانا
رفتن یاران را دیدن و حتّی مردم بی‌خیال را، چه اندوهبار است، و افزون‌تر از هر چیز، سپری شدن تابستان را، آن دوران آرامش و خوشی را، که چون واحه‌ای شده بود، در بیابان زندگی‌شان. آن دو، یک روز پائیز مه‌آلود، در جنگلی در کوهساران، با هم به گردش رفتند. سخن نمی‌گفتند، غم‌زده، از سرما لرزان، و تنگ در کنار هم، خود را در بالاپوش با یقه بالا آورده پیچیده، و انگشتان درهم کرده، می‌اندیشیدند.
پویا پانا
چه اندوهبار است، آغاز زندگی، از دست دادن کسانی که دوستشان داری
پویا پانا
روزنامه‌ها و مجلّه‌ها، از اندیشه می‌گریزند، و آن را، تنها وسیله سرخوشی به شمار می‌آورند، و یا جنگ‌افزاری هستند در دست یک حزب.
پویا پانا
آه! دوست بیچاره من، وقتی که یکدیگر را دوست داشته باشند، همه اندیشه‌ها به پشیزی نمی‌ارزد. به چه کار من می‌آید که زنی که دوست دارم، مثل من، موسیقی دوست بدارد؟ او، برای من موسیقی است! وقتی که، مانند شما، بخت یافتن دختر نازنینی داشته باشی که او تو را دوست داشته باشد و تو او را، بگذار به هرچه که دلش می‌خواهد باور داشته باشد، و تو هم به هرچه که دلت می‌خواهد، باور داشته باش! سرانجام، همه اندیشه‌های شما هم ارز می‌شوند؛ تنها یک حقیقت در دنیا به چشم می‌خورد و بس: مهر ورزیدن.
پویا پانا
آیا چشم پوشیدن از زندگی بهتر از دویدن در پی پیشآمدهای زندگی، نیست؟
پویا پانا
دبیرانی داشتند، از سفلگان گرسنه، که برای نان و زنان هرجایی، روان خویش را فروخته بودند، اگر روانی می‌داشتند.
پویا پانا
سرنوشت، سرشوخی دارد. لاابالی‌ها را رها می‌کند تا از چشمه‌های تورش بگذرند؛ امّا آن کسان را که سخت هوشیار است تا از دست ندهد، همان مردم دوراندیش و آگاه هستند که خود را می‌پایند.
پویا پانا
می‌خندی؟ ریشخندم می‌کنی؟ چه‌گونه! آیا یک توانگر می‌داند که زندگی چیست؟ آیا او با واقعیت سرسخت ــ می‌تواند پیوندی داشته باشد؟ آیا او بر چهره خویش، آن دم درنده خوی بینوایی، و بوی نانی که باید بدست آورد و زمینی که باید شخم زد، درمی‌یابد؟ آیا او می‌تواند دریابد، آیا تنها می‌تواند، هستی‌ها و چیزها را ببیند؟...
پویا پانا
افسوس! آدمی بس زود به خوشی خو می‌گیرد. آن‌گاه که خوشی خودخواه، تنها هدف زندگی است، زندگی، زود بی‌هدف می‌شود. خوشی، عادت می‌شود و زهرآگین، دیگر نمی‌توان از آن چشم پوشید. و چه شایسته است که از آن چشم بپوشند!... خوشی، یک‌دم از آهنگ جهانی است، و یکی از قطب‌هایی است که میان آن‌ها، لنگر ساعت زندگی در نوسان است، باید آن را در هم شکست.
پویا پانا
کجا بود، آن روزگار کلاه‌های بی‌لبه ارزان‌بها که با هیچ و پوچ می‌دوختند، و زیبا بود، ــ و آن جامه‌هایی که برازندگی‌اش بی‌نقص نمی‌نمود، امّا از پرتو دلنشین او، می‌درخشید، و اندکی از هستی او بود؟ آن پرتو زیبایی دلنشین صفا و پاکی که از هر آن‌چه‌که در پیرامون او بود، می‌تابید، روز به روز سترده می‌شد.
پویا پانا
زن‌ها خیلی خوشبخت نیستند. زن بودن، دشوار است. بسیار دشوارتر از مرد بودن. شما، چنان که باید، به این نکته پی نمی‌برید. شما، شما می‌توانید در یک شور فکری، در یک تلاش، خود را از یاد ببرید. شما خودتان را مثله می‌کنید، امّا از این کار، خوشبخت‌تر می‌شوید. یک زن تندرست، بی‌درد و رنج، نمی‌تواند این کار بکند. پاره‌ای از هستی خویش را خفه کردن، انسانی نیست.
پویا پانا
«برخیز، و دل یک دله، نبرد کن. بی‌اعتنا به خوشی و به درد، به برد و به باخت، و به پیروزی شکست، با همه توان خویش نبرد کن ... کریستف، کتاب از دست او گرفت، و خواند: ــ ... در دنیا چیزی ندارم که مرا به کردار وادار کند، چیزی نیست که از آن من نباشد؛ و با این همه، هیچ‌گاه کردار را رها نمی‌کنم. هرگاه، بی‌درنگ و بی‌وقفه، دست بر کار نمی‌شدم، و به آدمیان سرمشقی را که باید پیروی کنند، نمی‌دادم، همه آدمیان نابود می‌شدند. هرگاه، یک‌دم از کردار دست می‌کشیدم، جهان را به آشفتگی و بی‌سامانی دچار می‌کردم، و نابود کننده، زندگی می‌شدم
bookwormnoushin
ـ ما نباید از میان حقایق جز والاترینشان را که می‌توانند به خیر جهانیان بینجامد، بر زبان آوریم. حقایق دیگر را، باید در خود نگاهداریم؛ آن ها، همانند پرتوهای دلنواز آفتابی در پس ابر، نور خود را بر همه کردارهای ما می‌تابانند.
bookwormnoushin
کس که او را یک نوای دلپذیر سازها یا دلپذیری آوای طبیعی، هرگز سرخوش نکند، به شور نیاید، و سراپا، شیدا نگردد و نداند چگونه خویش را به دست بیخودی بسپارد، این نشانه آن است که او روانی کژ تاب، تباه، و پلشت دارد، و از او همان‌گونه پرهیز باید کرد، که از کسی که به‌پاکی از مادر نزاده است...»
bookwormnoushin
دلیر باش! زندگی به رنج کشیدن می‌ارزد، تا زمانی که دو چشم وفادار، اشک می‌بارند.
bookwormnoushin
همسر، پدیده‌ای است، هم انسانی، هم ایزدی...
bookwormnoushin
یاری دارم!... خوشا، جانی را یافتن و در هنگامه توفان به آن پناه بردن، پناهگاهی دلپذیر و امن که سرانجام، چشم به راه آن که تپش‌های دلی پر تب و تاب آرام گیرد، در آنجا می‌آسایی!
آرزو

حجم

۵۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۵۰۰ صفحه

حجم

۵۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۵۰۰ صفحه

قیمت:
۱۸۷,۰۰۰
تومان