بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب داستان‌های کوتاه طنز | طاقچه
تصویر جلد کتاب داستان‌های کوتاه طنز

بریده‌هایی از کتاب داستان‌های کوتاه طنز

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۵از ۲۸ رأی
۲٫۵
(۲۸)
این سفید هم برای خودش دردسری شده است. می‌گویم:‌ «باشه! باشه! در مورد رنگش بعد حرف می‌زنیم! حالا بگید این دختر خوشبخت کیه؟!» مامان، قبل از اینکه حرفم تمام شود، می‌گوید: «دختر آقای جلوداری!» آقای جلوداری همسایه روبه‌رویی ماست، قبل از کنکور، به دخترش در حل تست‌های ریاضی کمک می‌کردم. می‌گویم: «کی؟! دختر آقای جلوداری؟! مگه می‌خواید من رو دیوونه کنید. همون یه ماهی که تو ریاضی کمکش کردم برای هفت پشتم کفایت می‌کنه! یه چیز رو هزار بار باید براش تکرار کنی! خودتون بهتر می‌دونید من اعصاب ندارم!»
سپیده
مادربزرگ، با لحنی که مرا ترغیب کند، می‌گوید: «بهانه نتراش، می‌خوام برات یه دخترِ سفیدِ خوب خواستگاری کنم!» وای خدا باز هم سفید! می‌دانید مادربزرگ از بچگی می‌خواهد برایم یک دخترِ سفیدِ خوب خواستگاری کند! وقتی مادربزرگ می‌گوید دختر سفید یاد سفیدبرفی و هفت کوتوله می‌افتم و وقتی یاد سفیدبرفی می‌افتم بی‌اختیار به یاد سفیداب داخل حمام هم می‌افتم.
سپیده
تنها تو را خواستم! مهدی دهقانی «زمین آدمِ عزب رو نفرین می‌کنه! خدا همه چیز رو جفت آفریده، اینه که وقتی آدمِ عزب روی زمین راه می‌ره زمین زیر پاش می‌لرزه! زمین نفرینش می‌کنه! زمین...» این‌ها را مادربزرگ با چشم‌های گشادشده می‌گوید، بعد هر دو ناخودآگاه به زمین نگاه می‌کنیم!‌ مادربزرگ اضافه می‌کند: «بیا بریم برات خواستگاری، داره از وقت زن گرفتنت می‌گذره. مادرت آرزو داره!» مامان با سر تأیید می‌کند. می‌گویم: «این‌ها درست، من که مشکلی ندارم و با این موضوعات راحت برخورد می‌کنم، ولی چرا درستْ همین سه روزی که از آموزش سربازی مرخصی گرفتم به یاد خواستگاری افتادید؟! به قیافه‌م نگاه کنید! نه... نگاه کنید! با این کله کچل و تنِ زار و نزار، خودم هم از قیافه‌م عُقم می‌گیره! چه برسه به دختر مردم! حتماً می‌خواید با این قیافه کت و شلوار مشکی هم تنم کنید. اَه‌اَه حالم به هم خورد.
سپیده
بیا برو با دختر آقای جلوداری ازدواج کن! می‌گویم: «نه! امکان نداره.» مادربزرگ می‌گوید: «دختر خانم جباری چطور؟ خانواده خوبی هستن.» خانواه جباری سر کوچه ما می‌نشینند. می‌گویم: «‌ای بابا! این همه آدم تو این شهر زندگی می‌کنن، بعد شما بند کردید به دخترهای محله خودمون، من از آقای جباری خوشم نمی‌آد، بچه که بودم یه بار توپم رو، که تو خونه‌شون افتاده بود، با چاقو جر داد!»
سپیده
مادربزرگ می‌گوید: «اگه کسی رو پیشنهاد کنم که نه چاقه، نه لاغر، نه دماغش ایراد داره، نه... دختر همسایه عمو احمد... شاعر هم هست!» می‌گویم: «مادر جان، اینکه نشد امتیاز! این روزها همه زیر بار سنگین زندگی شعر می‌گن! از طرفی روزی که رفته بودم خونه‌شون ویندوز نصب کنم چراغ‌های هالشون رو خاموش کردن. سه ساعت تمام زیر نور شمع، خودش با شعرهاش و پدرش با احسنت‌هاش روی مغزم پیاده‌روی کردن
سپیده
مادر به تلویزیون اشاره کرد و با هیجان گفت: «آخی، نتونستن برسونندش دکتر، طفلک مرد!» مادربزرگ گفت: «دیدی آخرش هم ازدواج نکرد؟!» آقاجون گفت: «جوون‌های این زمونه به یه فوت بندن.» پدر گفت: «شما هم جدی نگیرید اینا همه‌ش فیلمه!»
saeedbarbod
سوار تاکسی می‌شویم. راننده شروع می‌کند به صحبت. اقدامی‌ جوابی نمی‌دهد، ولی صحبت‌های راننده همچنان ادامه دارد. کم‌کم از مستر! مستر!‌هایی که وسط حرف‌هایش می‌گوید می‌فهمم که تا حالا با من بوده. به اقدامی ‌می‌گویم: «از چه حرف می‌زند؟» می‌گوید: «بازار بورس پایتخت، سیاستگذاری‌های کلی و جزئی کشور و مسئله انرژی هسته‌ای.» می‌گویم: «پس چرا ترجمه نمی‌کنی؟ من آمده‌ام که حرف افراد صاحب‌نظر را درباره همین چیزها بشنوم.» اقدامی ‌می‌گوید: «ما از این صاحب‌نظرها زیاد داریم، بهترش را هم داریم.» می‌گویم: «این مرد با این همه اطلاعات، چرا رانندگی تاکسی را انتخاب کرده؟» اقدامی ‌می‌گوید: «این اطلاعات را سر هم می‌کند که سرش گرم باشد، ولی رانندگی می‌کند که نان شبش جور شود.» می‌گویم: «ولی این حرف‌ها چیزی نیست که کسی بدون تخصص بتواند درباره‌اش صحبت کند. این راننده حتماً یک متخصص علوم استراتژیک است.» اقدامی‌ می‌گوید: «فکر می‌کنید متخصص‌ِ چه چیزی نباشد؟» می‌گویم: «خُب طبعاً متخصص علوم فضایی یا نانوتکنولوژی نیست.» به درخواست اقدامی، راننده تا خود مقصد، درباره فضا و نانوتکنولوژی صحبت می‌کند.
راوی
اما دوست ثریا شروع کرد به جوک تعریف کردن و جلف‌بازی و مسخره کردن من. با اینکه خیلی به من بر خورده بود، سعی کردم صدایم درنیاید. نمی‌خواستم با آن صدای دورگه مورد تمسخر هم قرار بگیرم. سعی کردم خودم را با جملاتی نظیر «وقتی آدم عاشق است، همه چیز بیشتر معنا پیدا می‌کند.» پائولو کوئیلو، کیمیاگر)، یا «کار عاشقان اضطراری است نه اختیاری» (یحیی ابن معاذ رازی) آرام کنم. هر چقدر سعی می‌کردم خونسردی خودم را حفظ کنم، شوخی‌های آن‌ها رکیک‌تر می‌شد. بحث را کشیده بودند به اصالت خانوادگی من. کم‌کم داشتم بی‌طاقت می‌شدم که متوجه سنگینی نگاه ثریا روی نیمرخم شدم. تا چشمم به چشمش افتاد لبخندی زد، حتی به من چشمک زد. هول شدم، سرم را انداختم پایین. بعد ثریا گفت: «پسر هم این‌قدر خجالتی!
سپیده
آلاچیق وسط حیاط شمالی دانشکده گوشه دنجم بود. چند باری جوری از جلوش رد شده بودم که بفهمد پاتوقم آنجاست. و بالاخره روز موعود فرا‌رسید. توی آلاچیق نشسته بودم و هم‌زمانی که داشتم سبیل‌هایم را تاب می‌دادم و به جمله «جهنم چیست؟! به نظر من، رنج ناتوانی از دوست داشتن» (داستایفسکی، برادران کارامازوف) فکر می‌کردم، ناگاه ثریا و دوستش وارد آلاچیق شدند و روی نیمکت به فاصله یک نفر از من نشستند. چشمانم را بستم و، به قول معروف، خودم را زدم به کوچه علی چپ، اما قلبم تالاپ تالاپ می‌کرد و صورتم گُر گرفته بود.
سپیده
موقع برگشتن سقف خونه‌شون رو نگاه کردم؛ دوده بسته بود. فکر کنم کارشون همینه؛ این‌ها چراغْ خاموش زندگی می‌کنن! الان هم که یادش می‌افتم خوابم می‌گیره. اصلاً می‌دونید زندگی با هنرمندها ریسک داره! مخصوصاً این یکی که باور کرده شاعره حتماً فردا که ازدواج کردیم باید فیوز خونه رو قطع کنیم تا سرکار خانم تو تاریکی خونه الهام بگیره! بعد همه زندگیم رو بفروشم کتاب شعر چاپ کنیم، این چرندیاتی که من شنیدم بازار نداره به خاک سیاه می‌شینیم!»
سپیده
«بچه این‌قدر چرند نگو! دوستِ دخترخاله‌ت، منیژه، چطور! اون که دماغش عیبی نداره!» مادربزرگ، در حالی که با انگشت اشاره می‌کند، می‌گوید: «ولی سفید نیست‌ها، سبزه‌ست!» مامان، که از این حرف مادربزرگ ناامید شده، سر جایش می‌نشیند. مامان دوست منیژه را در جشن تولد منیژه دیده است. می‌گویم: «چرا عصبانی می‌شید؟ دوست منیژه خیلی هم خوبه. فقط! فقط کمی‌ لاغر نبود؟ باور کن اگه شبِ جشن تولد، دوست منیژه رو به من معرفی نمی‌کردی، اصلاً نمی‌فهمیدم کسی بغل دستت ایستاده. از بس این دختر نحیف بود تو اون ظلماتِ شب دیده نمی‌شد!»
سپیده
مادربزرگ می‌گوید: «خب تو بچه بودی از ده تا پله افتادی با دماغ رفتی توی دیوار، وگرنه دماغت این‌طوری نبود. تازه تو بچگی‌هات یادت نیست!» برای اینکه مادربزرگ دوباره در جمع سیر تا پیاز ریز زندگی شخصی‌ام، از جمله مراسم ختنه‌سوران، را بازگو نکند، حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم: «منظور من چیز دیگه‌ایه! گیریم دختره دماغش رو عمل کرده باشه. ژن دماغش رو که نمی‌تونه عمل کنه! با وضع دماغ من و دماغ خانم، پس‌فردا که بچه‌دار شدیم، دماغ بچه‌هام تا روی لبشون می‌رسه
سپیده
دختر آقای معتمدی، همکار پدرت، خوبه؟» می‌گویم: «مادرِ من، شما هم چه کسانی رو برای من نشون می‌کنی! این دختر فقط به قاعده یک کف دست دماغ داره! بار اولی که دیدمش یک هفته کابوس می‌دیدم!» مادربزرگ می‌گوید: «نگران نباش، دماغش رو عمل کرده! این‌قدر هم بِهِش می‌آد، این هم عکسش!» بعد عکسش را دستم می‌دهد! انصافاً عمل دماغش خیلی هم خوب بوده است. همه به دهان من نگاه می‌کنند و منتظرند تا بررسی‌هایم تمام شود. با مکثی طولانی می‌گویم: «به دماغ من نگاه کنید! چطوره؟» مامان و مادربزرگ، که از سؤال من جا خورده‌اند، دستپاچه می‌گویند: «خوبه، چطور مگه؟» می‌گویم: «لازم نیست من رو دلداری بدید! خودم می‌دونم دماغم تعریفی نداره!
سپیده
بگذریم، داشتم قضیه ثریا را می‌گفتم که عاشقش شده بودم. همیشه سعی می‌کردم زمان‌بندی حضورم در دانشکده با رفت و آمدهای ثریا هماهنگ باشد. اکثر مواقع پدرش با آن تویوتای نوک‌مدادی می‌رساندش یا می‌آمد دنبالش. چقدر جمله رمانتیک حفظ کرده بودم؛ از شکسپیر، امیلی دیکنسون و گوته تا حافظ و سعدی و فروغ و سهراب. بارها جلوی آینه ژست گرفته بودم و صحنه آن درخواست کذایی را تمرین کرده بودم.
سپیده
اما من دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم، راهم را مشخص کرده بودم، من انتخاب خودم را کرده بودم، اسمش ثریا بود: سال سوم گرافیک، خوشگل و فعال. همیشه با دیدنش، صورتم سرخ می‌شد، انگار قند توی دلم آب می‌کردند. چند باری از زبان دوستانش شنیده بودم که به خاطر فرم سبیل‌هایم برای من اسم گذاشته: «هرکول پوآرو.»
سپیده
«به به عجب تصادفی!» این جمله را ماهی مزاحم سیاه‌سوخته‌ای گفت که چند روزی بود هر کجا می‌رفتم دنبالم می‌آمد. به حرفش اعتنایی نکردم. با فلسفه‌بافی راجع به اهمیت گشت و گذار در دنیا، زیر پا گذاشتن مرزها، مبارزه با تبعیض نژادی، محل بقایای کشتی تایتانیک و لذت شنا برخلاف جریان آب می‌خواست مخم را بزند. می‌گفت زیبایی‌ام ستودنی است اما عاشق طرز فکرم شده! هر‌چند حرف‌هایش جالب بود، خواستگار مایه‌دار را بیشتر ترجیح می‌دادم.
سپیده
با شنیدن این حرف‌ها، به جای اینکه مراقب باشم، بیشتر به خودم می‌بالیدم. همین غرورم باعث شد کار دست خودم بدهم. ماجرا به روزی برمی‌گردد که داشتم می‌رفتم کافی‌شاپ صدف، تا یکی از هزاران خواستگارم را، که از آن ور آب آمده بود، ببینم. توی راه به این فکر می‌کردم که اگر طرف مایه‌دار بود، همان شب جواب مثبت بدهم و بنشینیم پای سفره عقد. آرزو می‌کردم معتاد یا چیز دیگری از آب درنیاید چون طبیعی بود که اگر از آب درمی‌آمد، خودبه‌خود خفه می‌شد!
سپیده
عشق آبکی؟ مهرداد صدقی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم زیبایی برایم دردسرساز شود و به عشق پوشیدن تور سفید عروسی به دام بیفتم. درست است که هر وقت به ظاهرم می‌رسیدم، دیگران از روی حسادت به من متلک می‌گفتند، اما کاشکی به همان متلک‌های مملو از حسادت گوش کرده بودم: «امروز چقدر خوشگل شدی؟ مواظب باش کسی تور نزند‌ت.»، «مراقب باش یه وقت به دام کسی نیفتیا.» «آهای خانم کجا؟ کجا؟»، «کسی به این پوشش تو گیر نمی‌ده؟ آخه رنگ قرمزت خیلی تنده.»، «وای چه ماهی! آرزو می‌کنم عروس پسرم بشی و ماهی ده میلیون نوه سالم برام به دنیا بیاری.»
سپیده

حجم

۱۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۹ صفحه

حجم

۱۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۹ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰
۵۰%
تومان