وقتی کسی برایم عزیز است، تمام زندگیاش برایم عزیز است، روزمرهٔ نگونبختش برایم گرانبهاست
غزل بانو
قلم از دستم میافتد… وقتش رسیده تا از سرزمین کلمهها بیرون روم… باید بخوابم و به شما فکر کنم. نخست با چشمان باز، سپس بسته. از سرزمین کلمهها ــ به سرزمین رؤیاها.
غزل بانو
خود را میشناسم. شما خانهٔ من هستید. سوی شما رفتن سوی خانه رفتن است؛ هر لحظه این را میدانم.
غزل بانو
ما متهم به یکدیگریم
غزل بانو
باید صبور، سخاوتمند، سالخورده بود، پیرتر از سن خود. فقط آدم مسن (بینیاز) میتواند بگیرد و همهچیز را بپذیرد، یعنی به دیگری امکان هستی بدهد
غزل بانو
ملاقات من با شما، در این دنیا، تنها محتوای زندگی من است
غزل بانو