
بریدههایی از کتاب نامه به پدر
۳٫۹
(۲۰)
چیزی که تمام وجود مرا مجذوب میکند، دلیلی ندارد که حتی ذرهای هم در تو اثر کند و بهعکس؛
Sari
نوشتن من مربوط بهتو میشد، چون در آنجا از چیزی مینالیدم که در دامن تو نمیتوانستم.
☾Natsuki✶
تو، تویی که برای من از هر جهت یک انسان معیار بودی، خودت بهفرمانهایی که میدادی عمل نمیکردی.
☾Natsuki✶
چه زندگی خوشبختی میداشتم اگر تو بهعنوان دوست، بهعنوان رئیس، بهعنوان عمو، بهعنوان پدربزرگ، و حتی (اگر چه با تردید بیشتر) بهعنوان ناپدری با من طرف میبودی. فقط بهعنوان پدر است که تو برایم بیش از حد قوی بودهای، بخصوص که برادرهایم در بچگی مردند، خواهرهایم خیلی دیرتر بهدنیا آمدند، و در نتیجه این من بودم که میبایست اولین ضربه را بهتنهایی تحمل کنم ___ و برای این کار بیش از حد ضعیف بودم.
Shahriban Sadeghi
و احساس تقصیرم، که همیشه حاضر بهخدمت بود، تا مغز استخوانهایم رسوخ میکرد.
sana
چیزی که هرگز نمیتوانستم درک کنم این بود که تو چطور حس نمیکردی تا چه حد این گفتهها و قضاوتهایت برایم دردناک و ننگآور بودند؛ انگار که تو از قدرت خودت بیخبر بودی. مطمئنا من هم ترا بارها با گفتههایم رنجاندهام ولی همیشه میدانستم چه میکنم؛ برایم دردآور بود اما نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم و چیزی را که میخواستم نگویم، و در همان لحظهٔ گفتن هم پشیمان میشدم.
Sari
تویی که برای من از هر جهت یک انسان معیار بودی، خودت بهفرمانهایی که میدادی عمل نمیکردی. بهاین ترتیب، جهان در نظر من بهسه بخش تقسیم میشد: یکی آنکه من، من برده، در آن زندگی میکردم، زیر قانونهایی که تنها بهخاطر من بدعتشان گذاشتهبودند، و من هم، نمیدانم چرا، هرگز نمیتوانستم خودم را کاملاً با آنها وقق بدهم؛ و بعد دنیای دومی که فرسنگها با دنیای من فاصله داشت، دنیایی که تو در آن زندگی میکردی، درگیر حکومت کردن، درگیر دستوردادن، درگیر ناراحتیهای ناشی از عدم رعایت این دستورها؛ و سرانجام دنیای سومی که باقی مردم در آن زندگی میکردند، خوشبخت، و آزاد از دستوردادنها و اطاعتکردنها.
غزل
من از هر جهتی که نگاه میکردم، میدیدم نسبت بهتو مقصرم، میدیدم مدیون توام.
mitra
ضرورتی ندارد که درست تا وسط خورشید پرواز کنیم، اما قدر مسلم این است که باید دست کم بهگوشهٔ پاکی از زمین برویم که گاه و بیگاه آفتابی میگیرد و کم و بیش گرمایی میدهد.
sana
(اگر من میتوانستم، بههمان عمقی که در ترس غرق میشوم، بخوابم، دیگر زنده نبودم)
mitra
این هم درست است که تو حتی یک بار مرا واقعا کتک نزدهای. اما همین که فریاد میزدی، صورتت سرخ میشد، کمربندت را بسرعت باز میکردی و روی تکیهٔ صندلی حاضر میگذاشتی، همین از کتکزدن بدتر بود. بهاین میمانست که بخواهند کسی را بهدار بکشند. وقتی براستی بهدارش بکشند، میمیرد و همه چیز میگذرد. اما وقتی مجبور باشد همهٔ تدارکات اعدام را بهچشم ببیند و تازه وقتی که حلقهٔ دار جلو صورتش آویزان است بفهمد که مورد مرحمت واقع شدهاست، سرتاسر زندگیش را زجر خواهدکشید.
mitra
تویی که برای من از هر جهت یک انسان معیار بودی، خودت بهفرمانهایی که میدادی عمل نمیکردی.
Sari
زندگی با بازیی که فقط حوصله میخواهد خیلی فرق دارد
Sari
ازدواجکردن، خانوادهای تشکیلدادن، همهٔ فرزندانی را که خواهندآمد پذیرفتن، آنها را در این دنیای نامطمئن نگهداشتن، و حتی کمی هم راهنمایکردن، اینها بهاعتقاد من حد اکثری است که اصولاً ممکن است از عهدهٔ کسی بربیاید.
هادی
«پس خودم را بهمرگ خواهمسپرد. ماندهٔ یک ایمان. بازگشت بهسوی پدر. روز بزرگ آشتی.»
mitra
ما دو نفر از همان ابتدای روابطمان آنقدر نسبت بههم متفاوت بودیم، و بهعلت این تفاوت آنقدر برای همدیگر خطرناک بودیم که اگر در آن زمان کسی بهاین صرافت میافتاد که حدس بزند عاقبت من و تو، عاقبت آن بچهای که بکندی تکوین پیدا میکرد و آن مردی که دیگر تکوین پیدا کردهبود، چه خواهدشد، بیتردید بهاین نتیجه میرسید که تو مرا چنان زیرپاله خواهیکرد که حتی ذرهای هم از من باقینماند. اما این کار نشد، موجود زنده حدس نمیپذیرد، ولی چیزی که پیش آمده شاید از این هم بدتر است.
mitra
عدم امکان رابطهای آرام میان من و تو، نتیجهٔ در اصل خیلی طبیعی دیگری هم داشت: من استعداد صحبتکردن را از دست دادم. نمیخواهم بگویم که در غیر این صورت سخنران بزرگی میشدم، ولی زبان روان انسانهای عادی را در هر حال میتوانستم حرف بزنم. اما تو، از همان ابتدای کودکی، گفتن را برایم قدغن کردی. تهدید تو که میگفتی: «یک کلمهٔ اعتراض هم نمیخواهم بشنوم»، و دستت را که همراه آن بهنشانهٔ سکوت بلند میشد، سالهاست که سایه بهسایهام راه میروند.
mitra
کافی بود آدم از چیزی خوشحال شدهباشد، ذهنش بهآن مشغول شدهباشد، بهخانه بیاید و بر زبانش بیاورد ___ واکنش تو همیشه سرتکاندادن و آه ریشخندآمیز کشیدن و انگشتها را روی میز زدن بود
FaraCode
در شرایطی دیگر، من چه بسا باز هم آدمی میشدم دیرجوش و مردمترس، ولی راهی که از اینجا تا جایی که امروز رسیدهام طی شده، راه دراز و تاریکی است.
mitra
میگفتی: «یک کلمهٔ اعتراض هم نمیخواهم بشنوم»، و دستت را که همراه آن بهنشانهٔ سکوت بلند میشد، سالهاست که سایه بهسایهام راه میروند.
Yasin Mahdizade
من در حضور تو ___ هر وقت موضوعی با شخص خودت ارتباط پیدا کند، تو سخنران قابلی میشوی ___ زبانم میگرفت، نوعی لکنت زبان پیدا میکردم، تازه این هم برایت خیلی زیاد بود، و من دست آخر ناگزیر بهسکوت شدم
Yasin Mahdizade
اما همین که فریاد میزدی، صورتت سرخ میشد، کمربندت را بسرعت باز میکردی و روی تکیهٔ صندلی حاضر میگذاشتی، همین از کتکزدن بدتر بود. بهاین میمانست که بخواهند کسی را بهدار بکشند. وقتی براستی بهدارش بکشند، میمیرد و همه چیز میگذرد. اما وقتی مجبور باشد همهٔ تدارکات اعدام را بهچشم ببیند و تازه وقتی که حلقهٔ دار جلو صورتش آویزان است بفهمد که مورد مرحمت واقع شدهاست، سرتاسر زندگیش را زجر خواهدکشید.
Yasin Mahdizade
اما همهٔ اینها، وقتی که او در سالهای جوانی ___ این از همه مهمتر است ___، از خانه رفت، ازدواج کرد و صاحب بچه شد، تغییر کرد؛ آن وقت آدمی شد با نشاط، فارغالبال، پرجرأت، دست و دل باز، با گذشت، امیدوار.
Yasin Mahdizade
درست همان طور که یک حاکم مطلق وقتی خارج از قلمرو حکومتیش هست دلیلی نمیبیند آنجا هم مستبد باشد و میتواند با افراد فرودستترین طبقه هم بهخوشی رفتار کند.
Yasin Mahdizade
تلاشهای من برای ازدواج، در حقیقت پرعظمتترین و امیدبخشترین تلاش برای نجات از قلمرو تو از کار درآمدند، که البته بهتناسب پرعظمتترین شکست را هم بهارمغان آوردند.
Yasin Mahdizade
میتوانستم با تو در یک ردیف قراربگیرم، و آن وقت همهٔ ننگها و زورگوییهای قدیم و جدید و آتی بهحساب گذشتهها میرفت و تمام میشد. این البته بهقصه بیشتر شبیه میشود ولی مسأله هم درست در همین جاست.
Yasin Mahdizade
با این کارها تو در نظر من آن جنبهٔ معمائیی را پیدا میکردی که همهٔ مستبدها دارند، کسانی که محق بودنشان نه بر پایهٔ عقل، بلگه بر شخص خودشان استوار است. در هر حال این استنباطی بود که من از تو داشتم
کاربر ۷۰۸۶۷۲۵
مثلاً میتوانستی بهچکها بد بگویی، بعد بهآلمانیها، بعد بهیهودیها، آن هم نه فقط از این یا آن حیث، بلکه از هر لحاظ، و دست آخر هیچ کس باقینمیماند جز خودت. با این کارها تو در نظر من آن جنبهٔ معمائیی را پیدا میکردی که همهٔ مستبدها دارند، کسانی که محق بودنشان نه بر پایهٔ عقل، بلگه بر شخص خودشان استوار است.
کاربر ۷۰۸۶۷۲۵
(اگر من میتوانستم، بههمان عمقی که در ترس غرق میشوم، بخوابم، دیگر زنده نبودم
sahar1370326
تو مرا چنان زیرپاله خواهیکرد که حتی ذرهای هم از من باقینماند.
Roqaye
حجم
۸۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
حجم
۸۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
قیمت:
۳۷,۰۰۰
تومان