خوشبختی تو داستان باعث درجا زدنه، پلشتی و شرّه که داستان رو جلو میبره.
گلابتون بانو
از مادرش یاد گرفته بهترین چیز برای مهمان، بدترین چیز برای خودت. هر چه هم یادش میدهیم که خودت مهمتر از دیگرانی، میفهمد ولی نمیتواند خودش را تغییر بدهد. همه همینایم، میفهمیم، اما نمیتوانیم.
گلابتون بانو
از وقتی یادمان میآید در گوشمان خوانده بود دردورنج و غموغصه که میآید مثل بهمن با یک گلولهٔ کوچک شروع میشود و در نهایت کل یک روستا را در دامنهٔ کوه زیر خود مدفون میکند و از قول قدیمیها گفته بود درد خروار آید و مثقال رود.
گلابتون بانو
بیرحم شده بودیم. آن هیولایی که دلمان نمیخواست به چشم ببینیمش در درونمان جولان میداد و پرهیبش را در هال بزرگ خانهٔ کاهگلی میدیدیم.
گلابتون بانو
فقط بعضی از آدمها را میتوان از راهی مخفی به پشت صحنهٔ زندگی خود برد. بعضیها هم هرگز کسی را به پشت صحنه نمیبرند و حتی خودشان هم دلشان نمیخواهد بروند آن پشت و سروگوشی آب بدهند.
گلابتون بانو