آلیس از جا جست مقابلش راهروریی سفید دید که خرگوش داشت در آن میدوید. خرگوش گفت: «گوشها و سبیلهایام به سلامت! ببین چقدر دیرم شده!»
نازنین
آلیس ناگهان چنان قد کشید که پاهایاش به نظر نقطهای دوردست آمد و سرش به سقف خورد. با خود گفت: «خداحافظ پاهای عزیزم!»
نازنین
مسابقهی دو و قصهی دمبالهدار
از آب که بیرون آمدند همه خیس بودند. موش خواست با سخنرانی غرایی در مورد ویلیام فاتح آنها را خشک کند، اما تلاشش بینتیجه ماند. در عوض دودو با لحنی پرطمطراق همه را به مسابقهی دو واداشت. او دایرهای را به عنوان مسیر مسابقه مشخص کرد و بدون اینکه کسی آمادهباش بدهد، هر حیوانی هروقت که خواست با هر سرعتی مشغول دویدن شد. نیمساعت که گذشت همه کموبیش خشک شده بودند و دودو اعلام کرد که مسابقه به پایان رسیده است.
نازنین
ملکه گفت: «دنبالم بیا تا او را نشانت دهم.»
آلیس پشت ملکه راه افتاد و همان لحظه صدای آهستهی پادشاه را شنید که تمام محکومین به مرگ را تبرئه میکرد.
ملکه او را نزد موجود بزرگی برد که شیردال نام داشت. آلیس روی شیردال نشست و موجود به سمت ساحل پرواز کرد. روی ساحل لاکپشت بزرگی با حالت محزون نشسته بود. آلیس و شیردال پیش پای او نشستند تا قصهاش را برای آنها تعریف کند.
نازنین